در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

من یک فرشته نیستم

من یک فرشته نیستم. قرار هم  نبود فرشته باشم که اگر قرار بود، به من نمی‌گفتند فعلاً تشریف ببرید روی زمین تا ببینیم چه می‌شود. این ببینیم چه می‌شود هم خودش هزار و یک اما و اگر داشت. اول دلم هُرری ریخت روی زمین، بعدش کفِ پاهایم مثل جانِ شیرین، خاک سرخ را بغل کرد و آرام گرفت. اصلاً به من نمی‌خورد فرشته باشم، چندین بار بال‌هایم به هم گره خورد و با سر رفتم توی ابرها، چند بارهم اشتباهاً رفتم قسمت فرشتگان مؤنث که اصلاً خدا شاهدِه قصد و غرضی در این اتفاق نبود. من گیج می‌زدم. کلاً سنگین بودم و وقت پریدن تلوتلو می‌خوردم که همین هم باعث شد رفقا در مورد من فکر ناجور کنند. خب همه که قرار نیست فرشته باشند، مگر آدم بودن چه عیبی دارد؟ البته بین خودمان باشد که عیبِ آدم بودن فراوان است اما حالا که دستمان به آسمان نمی‌رسد بگذار بگویم آسمان بو می‌دهد. از همان آغاز هم به نظرم شن و ماسه و ریگی، شاید هم نرمه شیشه‌ای یا همچین چیزی توی خمیرمایه‌ی خلقتم بود. همان‌جا که داشتند وَرزم می‌دادند خودم فهمیدم؛ اما کدام ماست‌بند است که بگوید ماست من ترش است. گفتم شاید مثل جوش از سرو صورتم بزند بیرون و با سوزن سوراخش کنم و خلاص؛ اما رفت در کل وجودم و پخش شد و ماندگار شد. حالا لِخ و لِخ باید راه بروم و به تبعیدشدگان لخ‌لخ کننده‌ی دیگر لبخند بزنم. همه شق‌ورق و خوشحال‌اند. یا آن‌ها نمی‌دانند یا من نادانم. البته که من نادانم. نادانم که وقتی آن بالا به من گفتند اگر بالت وبال است، بده دنده بگیر، گفتم دنده چیست؟ گفتند استخوان‌های باریکی است بر روی سینه که هنگام شوق یا ترس، دل تپنده‌ات از سینه بیرون نیفتد و از دست نا‌محرمان در امان باشد. گفتم به‌جای پریدن چه کنم؟ گفتند راه برو که هم ریسکش از پرواز کمتر است، هم طمأنینه‌اش درحرکت بیشتر. گفتم باشد و شد. مثل اینجا نبود که هرچه می‌گویم باشد، نمی‌شود. گاهی وقت‌ها شانه‌ام می‌خارد و دلم تنگ می‌شود اما آب رفته به جوی بازنمی‌گردد. البته گاهی که خیلی از خودم مایه می‌گذارم و بر اساس طریقت آسمانیان رفتار می‌کنم شانه‌هایم گزگز می‌کند و یک‌چیزی انگار می‌خواهد ازآنجا بزند بیرون که ناخواسته امانش نمی‌دهم و با یک حرکت آدمیزادی در نطفه خاموشش می‌کنم. عادت کردم آدم باشم. ضرب‌المثلی هست که می‌گوید «آدمم دیگه، آدم هم جایزالخطاست» و خلاص. اصلاً جایز است که خطا کنم و در بعضی موارد مباح و مستحب هم می‌شود که اگر نمی‌شد من فرشته بودم. باغی بود و بستانی بود و شیری بود و شرابی و اوووو وه، الی‌آخر. در تصورات هم نمی‌گنجد که چه بود. البته شرابش طهورا بود و مبری از این تلخ آب‌های زمینی. خب اگر می‌خواستم خطا نکنم که آدم نمی‌شدم. البته از حق نگذریم که دلم می‌خواهد آدم خوبی باشم، تلاش هم می‌کنم، بالاخره یک‌چیزهایی در وجودم هست که می‌درخشد و در تاریکی مطلق نیستم که اگر بودم آدم هم نبودم ـ نگو حیوان که رتبه‌ای ایشان از آدمی در بعضی موارد بالاتر است ـ بخشی از تاریکی بودم که من‌حیث‌المجموع نور را پس می‌زدم. ولی با وجود همه‌ی این تلاش‌ها، بال‌بال‌زدن‌ها و جست‌وخیز‌ها، بازهم من  یک فرشته نیستم.
.

نشانه‌ها


تو را از نشانه‌هایت پیدا می‌کنم. شهر هرقدر شلوغ، آدم‌ها هرقدر زیاد، کوچه‌ها هرقدر باریک. بازهم من تو را می‌شناسم. می‌دانم کدام ترانه را زیر لب‌هایت زمزمه می‌کنی و حواست را کدام ابرِ بازیگوش پرت می‌کند. ستاره‌های چشمانت را از دورترین فاصله می‌بینم و لبخندت را ـ که همیشه از کنجِ لب‌های سرخت آغاز می‌شود و می‌شکفد تا میانه‌ی آن و بعد چشم‌هایت می‌درخشند و ابروهایت کمی، اندازه‌ی یک شگفت‌زدگی کوتاه، می‌روند بالا ـ می‌شناسم. تنها تو را می‌بینم. فقط تو را جستجو می‌کنم. آدم‌ها سیاهی لشکرند برای اینکه تو را بینشان پیدا کنم. دنیا بهانه است برای لذت بردن از داشتنت. نگرانِ دیوارها نباش. همیشه پنجره‌ای هست که تو را به من نشان بدهد. پنجره‌ای که پرده‌اش با موسیقیِ باد می‌رقصد و تو در پسِ آن همیشه می‌دانی چطور خودت را به من نشان بدهی. این خودش بزرگ‌ترین نشانه‌ی پیدا کردنِ توست. مثل جاده‌ای که مسافرش را به خویش می‌خواند، مثل آسمانی که پرنده‌اش را به اوج می‌برد. مثل دشت سبزی که اسب سفیدِ سرکشش را رام می‌‌کند. مثل دریای آرامی که ساحلش را در آغوش می‌کشد. می‌بینمت، یادم می‌رود امروز چندشنبه است و چه ساعتی قرار بوده که ببینمت. می‌بینمت و نمی‌دانم اینجا کجاست و کدام فصل است که این‌گونه نبضم را تند می‌کند و دانه‌های درشت عرق را از شقیقه‌های تپنده‌ام می‌چکاند. نگاهم مثل سرانگشتان یک نابینای کنجکاو، آرام و آهسته، کشیده می‌شود روی پیشانی‌ات که ماه را از آسمان گرفته است، و لمس می‌کند خرمن آشفته‌ی گیسوانت را که باد، مستانه لابه‌لایش نفس می‌کشد. و می‌ایستد روی لب‌هایت که بوسه را بدون هیچ بهانه‌ای طلب می‌کند و نیمه‌باز مانده آن‌گونه که انتظار را نشان بدهد و سرخ‌تر از تنِ گلبرگی که صبحِ بهار، قبل از دمیدن خورشید، تنش را به طراوت باران سپرده است. سرانگشتان نگاهم می‌سوزد و بی‌تابانه چانه‌ات را در میان می‌گیرد و خیره در چشم‌هایت، مست می‌شود. از مستی نگاه، برایت گفته‌ام. از گرمایی که می‌پیچد زیر پوستِ تنم و می‌دود در تمام رگ‌هایم و می‌رسد به نفس‌هایی عمیق که عطرِ تنت را حتی از دور‌ها، می‌رساند به سینه‌ام که نزدیک‌ترین همسایه‌ی قلبی است که حضور تو، مشتش را باز می‌کند و می‌بندد و باز می‌کند و می‌بندد و باز ...

 نگاهم می‌پیچد و دربرت می‌گیرد، چون جوانه‌ای که با حرارت تن تو، رشد می‌کند و بیدار می‌شود. به آهستگی می‌چرخی و می‌‌دانی که پیچک نگاه من تو را در آغوش می‌فشارد و درد این لذت را بر تنت تحمیل می‌کند. می‌شناسمت، از تلاقی سرانگشتانِ گیسوانت با جاده‌ای که در یک سراشیبیِ نرم، اوج می‌گیرد و مسافرش را به خود می‌خواند، که وقتی این دو به هم می‌رسند، ماه پشت ابر پنهان می‌شود و شب پرده‌ی نقره‌فامش را بر پهنه‌ی آسمان می‌کشد.

 نشانه‌ها را ببین که چطور می‌دانمت، می‌شناسمت و می‌خوانمت. می‌دانم چگونه تماشایت کنم که چیزی از چشمم نیفتد، یادم نرود و در آغوشِ نگاهم، طولانی و محکم، نگاه داشته شود. تو را با نشانه‌هایت پیدا می‌کنم. طوری که هیچ‌کسی، و هیچ نگاهی، تو را این‌گونه پیدا نکرده است.

در ستایش صحبت


آنتوان چخوف، نویسنده‌ی برجسته روس در جایی می‌نویسد:
«جهان سرشار از عشق‌های بر زبان نیاورده است که در سکوت برگزار می‌شوند. زیباییِ نگفتن‌ها.»

 بخش زیادی از زندگیِ بعضی از آدم‌ها در سکوت می‌گذرد. اتفاقاتی در زندگی‌شان می‌افتد که میل به سخن گفتن و صحبت‌کردن در آن‌ها خاموش می‌شود و  ترجیح می‌دهند سکوت کنند. این سکوت آنقدر ادامه پیدا می‌کند که از یک‌جایی به بعد، دیگر سخن گفتن سخت می‌شود. ورود به دنیای این آدم‌ها سخت است، مثل قلعه‌ای هستند  با دیوارهای ضخیم و بلند، که راه ورودشان مخفیست و هر کسی نمی‌تواند آن درِ ورودی را پیدا کند. سخن‌‌نگفتن، کار آسانی نیست. سکوت در عین تمام زیبایی‌هایش، با وجود همه‌ی آرامش و اعجازی که در خود دارد، وقتی به مطلق بودن و دائمی شدن تبدیل شود، عینِ خفگیست. آدم باید حرف بزند، حرف‌بزند، اگرچه کم و کوتاه، اما حرف بزند. حیف است که تمام رازها و نگفته‌ها، عشق‌ها و آرزوها، غم‌ها و مصیبت‌ها، دردها و شادی‌ها، همه و همه با مرگ آدم تمام شوند و همراه او به خاک سپرده شوند. صحبت‌کردن شبیه نواختن موسیقیست، گاهی شاد و گاهی غمگین است، گاهی اوج می‌گیرد و فراز و فرود دارد و گاهی آرام است و با ریتمی یکنواخت نواخته می‌شود. در این دنیای وانفسا که از هر گوشه‌ای صدای ساز و آوازی می‌آید، آدم  باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق می‌افتد و  بغض بسته در گلو می‌شکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی جریان پیدا می‌کنند.

پی‌نوشت: نوشتن این متن به این معنی نیست که خودِ من صحبت‌کردن و سخن‌گفتن را بلدم، بلکه  یکی از حفره‌های درونی من، عادت به سکوت و تسلیم دربرابر آن است. شاید بخشی از این سکوت، از پدرم به من منتقل شده که او نیز، در عین حالی که سرشار از سخن بود، سکوت را اختیار کرده  و این عادتی شده بود برای او که هیچ‌نگوید و حرفی نزند. هیچوقت فرصت و مجالی  برای اینکه پای صحبت‌هایش بنشینم و  بخواهم که برایم حرف بزند میسر نشد، چرا که همان سکوت ممتد، فاصله‌ای را ایجاد کرده بود شبیه همان دیوارهای بتونی و ضخیم قلعه‌ی غیرقابل نفوذ، و تلاش برای پیدا کردن راهِ ورود به این قلعه‌، هیچ‌وقت برای من نتیجه‌بخش نبود.

اندوه


هیچ‌کسی دعوتش نمی‌کند. اندوه، مهمانِ ناخوانده است. ناغافل از راه می‌رسد، در را هل می‌دهد، سرش را پایین می‌اندازد و می‌آید داخل، در را پشت سرش می‌بندد و زلفی آن را هم می‌اندازد. همه را بیرون می‌کند، پنجره‌ها را می‌بندد، چراغ‌ها را خاموش می‌کند. پرده‌ها را می‌اندازد، می‌آید و بهترین جایی که پیدا می‌کند می‌نشیند. تکیه می‌دهد به دیوار و به سقف نگاه می‌کند. اندوه زمان را نمی‌شناسد، عددها را بلد نیست، هیچوقت به دور مچش ساعتی نمی‌‌بندد. شب را و روز را نمی‌شناسد. اندوه، ساکت است، همیشه ساکت است. چشم‌های درشتی دارد و ابروانی کشیده، لبهایش قیطانی و به هم فشرده است و موهای مجعد و سیاهش به روی شانه‌هایش ریخته. آرام و شمرده نفس می‌کشد و خط نگاهش می‌چسبد به سقف اتاق. انگار که آن بالا دنبال چیزی یا کسی می‌گردد. اندوه، پاهای  بلندی دارد. پاهای خیلی بلند، وقتی درازشان می‌کند، از این سو تا آن‌سوی اتاق کش می‌‌آیند و  کفشان می‌چسبد به دیوار روبرو، پاهای سیاه و لاغر، با انگشتان کشیده‌ و باریک. اندوه ،کف پاهایش را فشار می‌دهد به دیوار، جا برای پاهایش کم است، فشار می‌دهد و اخم می‌کند. دیوار اتاق از جایش تکان نمی‌خورد اما پاهای اندوه، دراز و درازتر می‌شوند، تا می‌خورند، آنقدر که زانوها می‌چسبند به سقف. اندوه درد می‌کشد، اما ناله نمی‌کند. ناخن به زمین می‌خراشد، سر به دیوار می‌کوبد. بالشت را گاز می‌زند، پلک‌هایش را به هم فشار می‌دهد، نفس‌هایش تند می‌شوند. پاهای اندوه همه‌ی اتاق را پر می‌کنند، استخوان‌هایشان در هم گره می‌خورند و بر هم رشد می‌کنند. هوایی نمی‌‌وزد، نوری نمی‌تابد. دری باز نمی شود. اندوه، صبور است. اندوه سخت است، اندوه، پیچیده است. اندوه، مهمانِ همیشه ناخوانده است.

نفس عمیق



نفس عمیق بکش، عطر باران که گره می‌خورد در تنِ بوته‌ی یاس، معجزه اتفاق می‌افتد و چشم‌ها بسته می‌شود. نفس عمیق بکش. شهر با تمام مردمانش بروند بر باد، بگذار نسیم اردیبهشت، بهشتِ نفس‌‌های همیشه آرامت را، عمیق کند. آن لایه‌ی همیشه مرطوب را از صفحه‌ی روشن چشم‌هایت کنار بزن تا نور، میان شاخه‌های درختِ بید، برایت دلبری کند. تماشا کن که این ابرها چقدر باشکوه‌اند، سرشار از بغض‌اند و اشک، ولی آرام و مغرور، رها و در اوج. چقدر شبیه تواَند. شبیهِ خلوتت با اولین پرتوی نور صبح، شبیه قدم‌زدنت در پیاده‌روهای خالی، شبیه خواب‌های کوتاهت لای ملحفه‌های سفید، شبیه غمت، در کرانه‌ی تنهایی. نفس عمیق بکش، هوا برای تو  خودش را خوب می‌کند، موج می‌خورد، بی‌تابی می‌کند، لطیف می‌شود، تمنا می‌کند که تو دریابی‌اش، که تو بخواهی‌اش.  در شهر خبری نیست، حالِ خوب، در توست. در میان لب‌هایت وقتی‌که می‌شکفد مثل شکوفه‌های آلبالو، وقتی‌که ترک می‌خورد مثل پوست انار، وقتی‌که باز می‌شود به آه، به لبخند، به واژه، حتی به سکوت. که تنها تو میدانی و می‌توانی با سکوت سخن بگویی و لب‌ بزنی، با سکوت شعر بگویی و ترانه بخوانی، با لب نیمه‌باز دل بتپانی و جان بدمی. حالِ خوب در توست که باران را می‌باراند و کوچه را خیس می‌کند، در آسمان نیست، در اردیبهشت نیست، در ستاره و ماه، در شب و کهکشان نیست، در توست. در میان چشمانت، وقتی‌که نگاه می‌کنی. در آن مردمکِ تیره، در آن رگ‌های باریک سرخ، لای آن پلک‌های نیمه‌بازِ بی‌خواب، غرقِ آن لایه‌ی مرطوب همیشگی، گره‌خورده در لابه‌لای مژه‌هات. نفس عمیق بکش، حالِ شهر را خوب کن. نور را بخوان، سایه را تماشا کن. ببین چطور لای برگ‌های درخت تاک شیطنت می‌کند و سربه‌سر نور می‌گذارد. مثل آن طره‌ی همیشه رها که از زیر شالِ ‌آبی‌ات با هر قدم، رقصی می‌کند و تنی می‌جنباند و دلی می‌برد و غزلی می‌سراید. نور دلش را به آن طره باخته و سایه، خودش را به پایش انداخته. ببین چه می‌کنی، ببین که اگر بخواهی چه می‌کنی. نفس عمیق بکش، که از بازدمت، آسمان نفس بکشد. حالِ آسمان با نفس‌های تو خوب می‌شود، رنگین‌کمان از نگاه تو رنگ می‌گیرد، اردیبهشت، با تو بهشت می‌شود. تماشا کن، با همان نیم‌نگاه همیشگی‌ات، رنگ، برای تو ناز می‌کند، ارغوانی می‌شود، نارنجی و سبز، آبی و سرخ، بنفش و سپید می‌شود که بپسندی‌اش، که رنگ شود، متولد شود و زندگی‌اش را آغاز کند. تو بخوان، تو بگو، تو بخواه  تا آغاز شود.  قدم بزن که صدای قدم زدنت، تپش قلب زمین را تند‌تر کند، که ریشه‌ها خودشان را عمیق‌تر درون‌دلش جا کنند و جوانه‌ها زودتر برویند و زندگی آغاز کنند. قدم بزن که بگردد زمین به دور تنت،  و سرانگشت‌های معجزه‌ات را  برای بوسه‌ی خیس، همان‌گونه که دوست ‌می‌داری،  به قطره‌های درشت باران بسپار  که بی‌شمار و ممتد ببارند و ببوسند که بارششان هم برای همین تماس نازک خیس است و  معجزه‌وار. نفس عمیق بکش، که جهان سکوت کند، که ماه طلوع کند، که شب در امتداد صبح شدن، از آه بازدمت مست شود و عبور کند. ببین که چه می‌کنی، ببین که اگر بخواهی چه می‌کنی، نگو، دوباره نگو، به هیچ‌کس نگو که حال من ... نه، نگو. درون تو حالیست که خوب در آن است و معنی خوبی و حال در آن است. نفس عمیق بکش.

.

گفتگو بدون واژه‌‌ها

 اتفاقی که در کشور هند و در یکی از روستاهای حاشیه جاده‌ی دهلی به آگرا برای من افتاد نگاهم را به چگونگی ارتباط بین آدم‌هایی که زبان مشترکی ندارند، تغییر داد. زمانی که با «سوجیت» پسر ناشنوای هندی آشنا شدم فهمیدم که همیشه لازم نیست برای برقرار ارتباط، حرف بزنیم و از واژه‌های قراردادی استفاده کنیم. ما ساعت‌ها بدون این که واژه‌ای رد و بدل شود چشم در چشم و با حرکت دست‌ها و بازی سایه‌ها و لبخند‌ها و تکان دادن سر و گره انداختن در ابروها با هم گفتگو کردیم. من یک شب مهمان سوجیت بودم و این دعوت فقط با اشاره دست و لبخند میزبان صورت پذیرفت. سوجیت در مدت زمانی که من مهمان او بودم داستان زندگی پرماجرای خودش را با حرکات دست، تکان دادن‌های سر و بازی نور با سایه‌ها، برای من تعریف کرد و من با اینکه نه زبان هندی بلد بودم و نه زبان ویژه ناشنوایان را، ولی تمام حرف‌های سوجیت را کاملا فهمیدم. ما با هم خندیدیم، ابراز هم دردی کردیم، غصه خوردیم و شگفت‌زده شدیم. به نظرم اگر قرار بود او این داستان را با واژه‌ها تعریف کند برای من اینقدر جذاب و قابل درک و هیجان‌انگیز نبود. برای نشان دادن عشقش به مادرش که بسیار دوستش می‌داشت دستش را روی قلبش قرار می‌داد و آتشی سوزان در چشمش هویدا می‌شد، برای بیان اندوهش به خاطر از دست دادن برادر، اشک می‌ریخت. واقعا اشک می‌ریخت و این قطرات اشک صادقانه‌ترین واژه‌هایی بودند که من می‌توانستم در ذهنم تصور کنم.

گاهی واژه‌ها کار را خراب می‌کنند و منظور اصلی مخاطب را به شنونده یا خواننده انتقال نمی‌دهند و چیز دیگری از آن گفته یا نوشته برداشت می‌شود که مورد نظر گوینده نیست. واژه‌ها خیلی ضعیف‌تر از احساساتند، واژه‌ی «عشق» یا «درد» هیچ اندازه و معیاری ندارد و باید با «خیلی»، «زیاد»،«کم» و ... ترکیب شود که آن‌هم باز عمق ماجرا را نمی‌رساند. چشم‌ها و دست‌های ما در هیاهو و شلوغیِ زندگی روزمره، قدرتِ بیانشان را از دست داده و کمرنگ شده‌اند. همین باعث می‌شود  خیلی اوقات مجبور به توضیح دادن باشیم که چرا اینگونه نوشتیم و چرا آنگونه گفتیم. چشم‌ها، بدون تکان خوردن لب‌ها صادقانه‌ترین و اولین اعتراف را برای احساس دوست داشتن (یا هر احساس دیگری‌)  راحت و بی‌پرده بیان می‌کنند. و دست‌ها مشتاقانه و گاه بی‌اراده، شعف، غم و اندوه، هیجان و نیاز را به بهترین شکل به تصویر می‌کشند. آدم‌ها متفاوتند اما کلمات برای بیانِ منظور و احساسات، شبیه همند. چیزی که می‌تواند تفاوت آدم‌ها را آنطور که هستند نشان بدهد، کلمات نیستند. چشم‌ها و نگاهشان، دست‌ها و بدنشان است.

به همین علت است که زبانِ بدن « Body language» یکی از اصول مهم ارتباطی در سرتاسر دنیاست و تا حدودی هم قوانین مشترکی دارد. یعنی ممکن است در عین ندانستن زبانِ بین‌المللی به کشوری بیگانه سفر کنیم و با زبان آن کشور نیز آشنایی نداشته باشیم اما از طریق زبان بدن و بادی لنگویج تا حدود زیادی می‌توان نیاز‌های روزمره را برطرف و ارتباط‌های ساده را برقرار کرد. نکته مهم و درخور توجه درهنگام برقراری ارتباط با زبان بدن این است که از طریق آن  تا حدود زیادی می‌توان احساسات طرف مقابل را نیز متوجه شد. احساساتی مثل استرس و اضطراب، ترس، خوشحالی، خشم، عشق و نفرت، موافقت یا مخالفت، اعتماد به نفس، دروغگویی و حتی احترام گذاشتن از این طریق تا حدود زیادی قابل فهم هستند. البته این نکته هم لازم به ذکر است که بعضی از حرکات سر یا دست در تعدادی از کشورهای دنیا معنایی خلاف آن‌چیز که عرف است را تداعی می‌کنند و بهتر است قبل از سفر به کشورهای مختلف دنیا مطالعاتی در خصوص زبان بدن در فرهنگ آن کشور خاص داشته باشیم.  

تو برو سفر سلامت

در این روزهای کرونایی و پرویروس، در این ایامی که همه یا بیماریم، یا در دوران قبل یا بعد از بیماری هستیم، بیشتر از همیشه به بیماری و سفر فکر می‌کنم. به اینکه بعضی‌ها به خاطر بیماری به سفر می‌روند. مثلا آدم‌هایی که مشکل تنفسی دارند از میان انبوه دود و سیاهی‌های شهر پر کشیده و به جاهای خوش آب و هوا سفر می‌کنند تا بهتر نفس بکشند. یا آدم‌هایی که پوست تنشان نیاز به جذب بیشتر نورِ خورشید دارد، به جاهایی سفر می‌کنند که آفتاب‌خیزتر است تا پرتوی نور خورشید پوستشان را با سرانگشت‌های گرمش نوازش کند و حالشان را خوب کند. در یک فیلم ماجرای شخصی را دیدم که وقتی خبردار شد که به خاطر شدت گرفتن بیماری‌اش چند ماه بیشتر زنده نیست، تصمیم گرفت باقی عمرش را به جاهایی سفر کند که آرزوی رفتن به آنجا را داشته است. همه چیزش را گذاشت و دل کند و راهی شد. هنگام تماشای آن فیلم من به ونیز، هلند، مصر، مراکش، پاریس، توکیو، سئول، استرالیا، ایسلند، مالدیو، یونان، مغولستان و ویتنام فکر می‌کردم. و به این فکر می‌کردم که گاهی وقت‌ها محدودیت، آدم را خلاق‌ و بی باک‌ می‌کند و به او جرات اجرای تصمیم‌هایی را که در حالت عادی، کلی اما و اگر در پی آن هست، می دهد. اینکه خیلی ها می‌گویند:
«آره من عاشق سفرم اما حیف که نمیشه چون کار و زندگی و مسئولیت و ...
خودت میدونی دیگه، با این وضع نمیشه بهش فکر کرد.»

اما همین که معلوم شود مثلا فقط یک ماه از زندگی آن‌ها باقی مانده ناگهان همه چیز عوض می‌شود. بعضی‌ها قدرت اجرایی کردن همه‌ی تصمیم‌های خاک‌خورده‌شان را می‌گیرند و می‌گویند بی‌خیال دنیا، بزن بریم. البته خیلی‌ها هم هستند که در همین شرایط به خاطر فقدان قدرت خیال و  نداشتن آرزو،  تمام آن  باقیمانده‌ی عمر را به افسردگی و خودخوری می‌گذرانند.
 جماعت زیادی هم هستند که چون بیمارند، امکان سفر برای آن ها وجود ندارد. در دوران بیماری کلی آه و ناله برای اینکه نمی‌توانند به سفر بروند می‌کنند اما همین که حالشان خوب می شود خیلی از آن‌ها یادشان می‌رود که چقدر برای رفتن به سفر بی تابی می‌کردند.
بعضی‌ها هم در سفر بیمار می‌شوند. اتفاقی که می‌تواند تمام لذت‌های سفر را در گیرودار و حواشی خودش خراب کند و از یاد ببرد. در سال‌های دور، فکر می‌کنم سال ۸۸، در سفری که با دو نفر از دوستان به شهرهای شمالی داشتیم دچار دل‌درد شدیدی شدم. به بیمارستانی در یکی از شهرهای شمالی رفتم و پزشک تشخیص داد که من دچار عفونت آپاندیس یا آپاندیسیت شده‌ام و امکان بازگشتم به مشهد نیست چون ممکن است خطرناک باشد و باید همان‌شب یا صبح روز بعد عمل کنم. این اتفاق برای من یک شوک بود. تصمیم گرفتم همانجا بستری شوم. لباس سبز بیمارستان را پوشیدم بعد از یک شب بی‌خوابی و استرس، صبح روز بعد به اتاق عمل رفتم. در سفر، همانطور که تاثیر اتفاق‌های خوب چند برابر است، تاثیر اتفاق‌های بد و حوادثی این چنین هم چندین برابر بدتر از شرایط معمول در شهر و دیار خودِ آدم است. بدون بیهوشی کامل، از کمر به پایینم را از طریق تزریق در ستون فقرات، بی‌حس کردند و شکمم را دریده و آپاندیس را بیرون آوردند. برای اینکه صحنه را نبینم یکی از پرستارها یک پارچه را جلوی من گرفت که تصویر دریده شدن و کشیده شدن و بریده شدن  و دوخته شدن را نبینم اما من این کش و قوس و فعل و انفعالات درون شکمم  را احساس می‌کردم. آخر کار هم به این نتیجه رسیدم که تشخیص دکتر اشتباه بوده چون پزشکی که من را عمل کرد گفت که بعد از عمل، آپاندیس عفونت کرده را به من نشان می‌دهد اما خیلی سریع، سر و ته کار را هم آورد و بعد از عمل نه از دکتر خبری بود نه از آپاندیس. حالت غریب و سختی بود. وقتی در سفر باشی و تنهایی و بیماری دست به دست هم بدهند کار خیلی سخت می‌شود. اینکه در بدرقه‌ی هر مسافری به او می‌گویند «سفر سلامت» حکمتش همین است.