در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

تو برو سفر سلامت

در این روزهای کرونایی و پرویروس، در این ایامی که همه یا بیماریم، یا در دوران قبل یا بعد از بیماری هستیم، بیشتر از همیشه به بیماری و سفر فکر می‌کنم. به اینکه بعضی‌ها به خاطر بیماری به سفر می‌روند. مثلا آدم‌هایی که مشکل تنفسی دارند از میان انبوه دود و سیاهی‌های شهر پر کشیده و به جاهای خوش آب و هوا سفر می‌کنند تا بهتر نفس بکشند. یا آدم‌هایی که پوست تنشان نیاز به جذب بیشتر نورِ خورشید دارد، به جاهایی سفر می‌کنند که آفتاب‌خیزتر است تا پرتوی نور خورشید پوستشان را با سرانگشت‌های گرمش نوازش کند و حالشان را خوب کند. در یک فیلم ماجرای شخصی را دیدم که وقتی خبردار شد که به خاطر شدت گرفتن بیماری‌اش چند ماه بیشتر زنده نیست، تصمیم گرفت باقی عمرش را به جاهایی سفر کند که آرزوی رفتن به آنجا را داشته است. همه چیزش را گذاشت و دل کند و راهی شد. هنگام تماشای آن فیلم من به ونیز، هلند، مصر، مراکش، پاریس، توکیو، سئول، استرالیا، ایسلند، مالدیو، یونان، مغولستان و ویتنام فکر می‌کردم. و به این فکر می‌کردم که گاهی وقت‌ها محدودیت، آدم را خلاق‌ و بی باک‌ می‌کند و به او جرات اجرای تصمیم‌هایی را که در حالت عادی، کلی اما و اگر در پی آن هست، می دهد. اینکه خیلی ها می‌گویند:
«آره من عاشق سفرم اما حیف که نمیشه چون کار و زندگی و مسئولیت و ...
خودت میدونی دیگه، با این وضع نمیشه بهش فکر کرد.»

اما همین که معلوم شود مثلا فقط یک ماه از زندگی آن‌ها باقی مانده ناگهان همه چیز عوض می‌شود. بعضی‌ها قدرت اجرایی کردن همه‌ی تصمیم‌های خاک‌خورده‌شان را می‌گیرند و می‌گویند بی‌خیال دنیا، بزن بریم. البته خیلی‌ها هم هستند که در همین شرایط به خاطر فقدان قدرت خیال و  نداشتن آرزو،  تمام آن  باقیمانده‌ی عمر را به افسردگی و خودخوری می‌گذرانند.
 جماعت زیادی هم هستند که چون بیمارند، امکان سفر برای آن ها وجود ندارد. در دوران بیماری کلی آه و ناله برای اینکه نمی‌توانند به سفر بروند می‌کنند اما همین که حالشان خوب می شود خیلی از آن‌ها یادشان می‌رود که چقدر برای رفتن به سفر بی تابی می‌کردند.
بعضی‌ها هم در سفر بیمار می‌شوند. اتفاقی که می‌تواند تمام لذت‌های سفر را در گیرودار و حواشی خودش خراب کند و از یاد ببرد. در سال‌های دور، فکر می‌کنم سال ۸۸، در سفری که با دو نفر از دوستان به شهرهای شمالی داشتیم دچار دل‌درد شدیدی شدم. به بیمارستانی در یکی از شهرهای شمالی رفتم و پزشک تشخیص داد که من دچار عفونت آپاندیس یا آپاندیسیت شده‌ام و امکان بازگشتم به مشهد نیست چون ممکن است خطرناک باشد و باید همان‌شب یا صبح روز بعد عمل کنم. این اتفاق برای من یک شوک بود. تصمیم گرفتم همانجا بستری شوم. لباس سبز بیمارستان را پوشیدم بعد از یک شب بی‌خوابی و استرس، صبح روز بعد به اتاق عمل رفتم. در سفر، همانطور که تاثیر اتفاق‌های خوب چند برابر است، تاثیر اتفاق‌های بد و حوادثی این چنین هم چندین برابر بدتر از شرایط معمول در شهر و دیار خودِ آدم است. بدون بیهوشی کامل، از کمر به پایینم را از طریق تزریق در ستون فقرات، بی‌حس کردند و شکمم را دریده و آپاندیس را بیرون آوردند. برای اینکه صحنه را نبینم یکی از پرستارها یک پارچه را جلوی من گرفت که تصویر دریده شدن و کشیده شدن و بریده شدن  و دوخته شدن را نبینم اما من این کش و قوس و فعل و انفعالات درون شکمم  را احساس می‌کردم. آخر کار هم به این نتیجه رسیدم که تشخیص دکتر اشتباه بوده چون پزشکی که من را عمل کرد گفت که بعد از عمل، آپاندیس عفونت کرده را به من نشان می‌دهد اما خیلی سریع، سر و ته کار را هم آورد و بعد از عمل نه از دکتر خبری بود نه از آپاندیس. حالت غریب و سختی بود. وقتی در سفر باشی و تنهایی و بیماری دست به دست هم بدهند کار خیلی سخت می‌شود. اینکه در بدرقه‌ی هر مسافری به او می‌گویند «سفر سلامت» حکمتش همین است. 

نظرات 5 + ارسال نظر
Blue Mahya 1400/11/23 ساعت 05:55 http://Bluemahya.blogsky.com

امیدوارم هر چه زودتر بهبود پیدا کنید

به شخصه چون خودم هم درگیر طیفی از این ویروس شدم و کل این شب ها و... بیداری کشیدم و میکشم، این "خوب شدن" آرزوی قلبی من بود نه صرفا یک کامنت از یک غریبه برای غریبه ای دیگر

HediyeH 1400/11/23 ساعت 17:02

جونت سلامت

درود بر شما حمید آقای گرامی
امیدوارم که خوب و خوش باشید به دور از کرونا، اومیکرون و هر بیماری دیگه.

چند سال پیش تمام برنامه‌ریزی‌ها برای یک سفر به جنوب شرق آسیا رو انجام داده‌بودم. نزدیک سفر به خاطر یک مشکل کوچیک رفتم پیش دکتر. انتظار داشتم درمان به چند قرص و کپسول ختم بشه. عفونت شدید بود و نیاز به عمل جراحی داشت. دکتر قول داد که تا یک ماه آینده خوب میشه. آمدم خانه و فکر کردم نکنه بعد عمل به هوش نیام! دو روز وقت داشتم. ماشین رو برداشتم و رفتم اسالم به خلخال و خلخال به پونل. عالی بود. برگشتم و رفتم اتاق عمل. چشمهام رو که باز کردم برادرم بالا سرم ایستاده بود و با شیطنت گفت دکترت شجاعت نداشت بهت بگه. از من خواست بهت بگم این سفر تا حداقل سه ماه دیگه ممکن نیست. هیچ وقت اون شبی که گریه‌کنان سی‌وهشت هتل رو کنسل می‌کردم، فراموش نخواهم‌کرد.
ممنون که چراغ نوشتن تو وب‌سایت رو روشن نگه‌داشتید.
برقرار باشید و مانا

... 1400/11/28 ساعت 17:20

فکر می کنم سال 89 بود ..
آهنگ پرخاطره ی قشنگی بود ..

یه چیزی بگم؟ من از سفر بدم میاد.از اولش تا آخرش دلشوره دارم که اشتباه کنم یا گم بشم یا یه اتفاق غیرمنتظره بیفته...البته هیچ‌وقت هم پیش نیومده صرفا برای تفریح سفر کنم.عمده مسافرتهام اجباری بودن.خیلی برام جالبه که این‌قدر تفاوت بین آدمها وجود داره.راستش خیلی وقتها فکر می‌کنم نسبت به آدمهای برونگرا کم میارم.خیلی زندگی درونگرایانه! سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد