جاده
مثل بعضی از رابطههاست، فراز و فرود دارد، پستی و بلندی دارد. پیچ و تاب دارد،
گاهی از دل جنگلی پردرخت میگذرد، سرشار از ترانه و آواز، سبز و مرطوب و گاه در
میان یک کویر برهوت است، خشک و ساکت، خالی و خلوت. مسیر سخت یا آسان، جاده امتداد
دارد. لذتهایش به یادماندنی و سختیهایش گذراست. حتی لذتهای کوچکش، در هنگامهی
سختی، مرهم است. نجاتبخش است. از بالا که نگاه کنی، جاده است که از میان تمام
حادثهها گذشته است. جاده میرساند، قطع نمیشود. جاده طولانیست، بیپایان است،
سکون ندارد، بیتاب است، پر از خواهش و تمنای پیمودن است، هیجان دارد، لذت دارد،
اوج دارد. جاده زیر نور ماه، میدرخشد. مسیر با جاده زیبا میشود، جاده راه است،
قرار است برساند، پاییز باشد یا زمستان، اردیبهشت باشد یا شهریور فرقی نمیکند.
جاده، مسیرِ رسیدن است. مسافر اگر جاده را بلد باشد، همسفرش را هیچوقت گم نخواهد
کرد.
:)
آدم ها دلشان میخواهد تا زنده هستند، خیلی کارها بکنند. آرزوها و رویاها از همان آغازِ تولد روی شانه هایشان سوارند . شقیقههای آدم را با انگشتان ظریفشان میمالند و کنارِ گوشِ آدم خندههای نرم میکنند. آنها زمزمه میکنند و آدمها میخواهند. این زمزمهها برای بعضیها شبیه آوازی شده است که به آن عادت کردهاند. عادت کردهاند که بگویند فلان چیز را میخواهم و فلان کار را خواهم کرد و بعد لبخند بزنند. بعضی آدمها آرزوهایشان را گم کردهاند، این خیلی ترسناک است. بعضیها هم خیلیکارها کردهاند، بعضی هم چند قدمی برای خواستههای رویاییشان برداشتهاند و بعضیها هم مدام آه میکشند.
آیا زمانی برای رسیدن به «یکی یا دو تا» از این کارها هست؟ شاید فقط «یکی»، آیا فرصتی برای انجام دادن آن هست؟ آرزوی خیلی از آدمها «سفرکردن» است. آیا امروز خواهم رفت؟ یا فردا؟! ماهِ دیگر؟ سال دیگر؟ آیا زمین برای من توقف خواهد کرد؟ چه چیزی من را به اینجایی که نشستهام زنجیر کرده است؟ آیا دنیا برای من، همیشه همین مسیرِ تکراریِ خانه تا محلِ کار خواهد ماند؟
جاده یعنی فرازهای بلند
جاده یعنی نشیب های لوند
پیچ و خم ، ناز و غمزه های ملیح
و مسافر ، به دست او در بند .
تو جاده فهمیــــدم
که زندگی یعنی
مدام دل بستن
مدام دل کندن
شبانه ها ، خفتن
و روزها رفتــــــــــن
و روزها رفتـــــــــــــن
و روزها رفتــــــــــــــــن
دمی نیاسودن
به غم نیالودن
مدام خندیدن
همیشه فهمیدن
مهم تر از اینها
عمیق تر دیدن
تو جاده فهمیدم
که زندگی یعنی
تو جاده رقصـــــــــــــــــــیدن ...
...
کوآلالامپور - سیزدهم خرداد نود و یک - ساعت دو نیم بامداد
در این جاده های مهربان ،
در این جاده های سبز ،
زندگی جاریست ،
گاهی سوار بر دوچرخه های هرکولس ،
گاهی سوار بر گاری و گاو ...
در این جاده های پر ناز و پیچ ،
مرگ هم در کمین است ،
گاهی در کنار یک پیچ ،
گاهی در دست اندازهای گیج ،
گاهی هم سوار بر ماشین های بزرگ ...
ما در این بین ،
بی خیال مرگ و همسفر زندگی ، به پیش می رویم .
فردا دیدنیست ،
این روزها گذشتنی .....
حواسم هست
دور می شوم ، دور و دورتر
کوچک می شوم ، نقطه ای در انتهای جاده .
پنجاه روز ، پنجاه طلوع ، پنجاه شب ؛
ساعت من ، اینجا ، دلش تندتر می زند
تیک تاک ، تالاپ تولوپ ...
حواسم هست ،
حجم بودنم اما ،پشت پنجرهء اتاقم جا مانده است ،
همانطور دست به زیر چانه
استکان چای روی میز ، هنوز داغ است ،
بیرون برف می بارد ،
ساعت مچی ام آنجا ، روی ساعت هفت ، خوابیده است .
مانده ام همانجا ،
آمده ام ، تا امروز
می روم ... شاید تا همین فردا
هر چقدر دور ،
نزدیکم .
هرچقدر دیر ،
زودم .
آدم مسافر که می شود ،
حواسش به همه چیز هست
اگر حواسم نبود
سنگی به شیشه بزن
حواسم هست .
بانکوک
پنجشنبه بیست و هفتم بهمن نود
ساعت یازده شب