در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

این روزها

در این جاده های مهربان ، 
در این جاده های سبز ، 
زندگی جاریست ، 
گاهی سوار بر دوچرخه های هرکولس ، 
گاهی سوار بر گاری و گاو ...
در این جاده های پر ناز و پیچ ، 
مرگ هم در کمین است ، 
گاهی در کنار یک پیچ ، 
گاهی در دست اندازهای گیج ، 
گاهی هم سوار بر ماشین های بزرگ ...
ما در این بین ، 
بی خیال مرگ و همسفر زندگی ، به پیش می رویم .
فردا دیدنیست ،
این روزها گذشتنی .....

حواسم هست

حواسم هست 
دور می شوم ، دور و دورتر 
کوچک می شوم ، نقطه ای در انتهای جاده .
پنجاه روز ، پنجاه طلوع ، پنجاه شب ؛
ساعت من ، اینجا ، دلش تندتر می زند
تیک تاک ، تالاپ تولوپ ...
حواسم هست ، 
حجم بودنم اما ،پشت پنجرهء اتاقم جا مانده است ، 
همانطور دست به زیر چانه 
استکان چای روی میز ، هنوز داغ است ، 
بیرون برف می بارد ، 
ساعت مچی ام آنجا ، روی ساعت هفت ، خوابیده است .
مانده ام همانجا ، 
آمده ام ، تا امروز 
می روم ... شاید تا همین فردا 
هر چقدر دور ، 
نزدیکم .
هرچقدر دیر ، 
زودم .
آدم مسافر که می شود ، 
حواسش به همه چیز هست 
اگر حواسم نبود 
سنگی به شیشه بزن 
حواسم هست .


بانکوک
پنجشنبه بیست و هفتم بهمن نود
ساعت یازده شب