من و دوچرخهام بر فراز صخرهای در جزیرهی هنگام
بعضی
از آرزوها و رؤیاها دستنیافتنیاند. مثلاً در نوجوانی یکی از رؤیاهای من این بود
که نیمهشب بروم روی پشتبام و دستهایم را باز کنم، پاهایم را به زمین فشار دهم و
آهسته از روی زمین بلند شده و به آسمان بروم، پرواز کنم و به پشت پنجرهی خانهی
کسی که آن زمان دوستش داشتم سر بزنم و او
را تماشا کنم. بعد به شیشهی اتاقش بزنم، وقتی پنجره را باز کرد دستش را بگیرم و باهم
پرواز کنیم، از زمین فاصله بگیریم و آنقدر دور شویم که کرهی خاکی اندازهی یک
گردو شود. در سکوت مطلقِ بینِ ستارهها توقف کنیم و روی یک سیارهی کوچک کمی بنشینیم
و کهکشان و هستی را با تمام معجزههای نورانیاش تماشا کنیم. یا آرزو داشتم که وقتی
کتابی مثلِ گوژپشت نتردام را میخوانم، خودم یکی از شخصیتهای رمان شده و
«ازمرالدا» دخترِ کولی زیبای داستان را از نزدیک ببینم. یا مثلاً آرزو داشتم همهی
مسائل سخت ریاضی بدون اینکه برای یادگرفتنشان زجر بکشم در ذهنم حلوفصل شوند و بهراحتی
آب خوردن امتحان جبر و مثلثات و هندسه را با نمرهی عالی پشت سر بگذارم. یا آرزوی
نامرئی شدن در خیلی لحظات و یا خیلی آرزوها و رؤیاهای دستنیافتنی و ماوراییِ دیگر
که باعث میشد بخش زیادی از لحظاتِ تنهاییام را با خیالپردازی با آنها بگذرانم.
اما آرزوهایی هم بودند و هستند که دستیافتنیاند و میتوان آنها را محقق کرد.
مثل همین سفری که با دوچرخه آغاز کردم و در همان سفر، هند و تاجمحل و رود مقدس
گنگ، چین و دیوارِ طولانی و پررمزورازش، سمرقند و بخارا و دوشنبه و خیلی جاهای
دیگر را از نزدیک ببینم و شگفتزده شوم. یا آرزوی چاپ کتاب از نوشتههایم که تابهحال
حداقل یکی از آن کتابها محقق شده و «خاطراتِ دوچرخه» که ماحصل دستنوشتههایم در
سفر است به چاپ رسیده و هنوز چندتای دیگر مانده تا این آرزو به کمال برسد، یا
آرزوهای دیگری مثل سفر به ونیز و قایق گردی در کوچههای شهر، سفر به توکیو، مراکش،
جنگلهای آمازون، ویتنام، هلند، تبت و ... و یا آرزوی پرواز و سفر با بالن، چند
هفته زندگی روی کشتی، خرید یک خودروی کاروان برای سفرهای طولانی، اسبسواری در دشتهای
سبزِ بیانتها، داشتن کلبهی کوچکی در بلندیهای یک کوهِ سبز که هر صبحش با هوایی
مهآلود و ترانهی پرندگان آغاز میشود و نصف بیشتر سال آسمان و زمینش برفیست، کاشتن
تعداد زیادی درخت، سفر به همهی کشورهای دنیا، سفر در فضا و تماشای کره زمین از
دور، یاد گرفتنِ شنا، توانایی مکالمه با ده دوازده زبانِ دنیا، تماشای آبشار
نیاگارا و مجسمهی مسیح از نزدیک، رفتن به بالای برج ایفل و پیزا، گشتوگذار در
اهرام مصر و قاهره، رصد آسمان شب با یک تلسکوپ شخصی از روی پشتِ بام خانه، یادگرفتن
پیانو و نواختن موسیقی، آشنا شدن با کلی آدم از کشورهای و فرهنگهای دیگر و
هزاران آرزو و رویای دیگر که دست یافتن به آنها چندان دور از ذهن نیست.
چیزی که امید به زندگی را صدچندان میکند و نعمتِ بزرگ زندهبودن را لذتبخش و
هیجانانگیز میکند وجود و حضورِ همین خواستهها و آرزوها و رؤیاهاست. تجربهای که
من در راستای رسیدن به آرزوهای شخصیام دارم این است که زیاد به آنها فکرکنم، به
روی کاغذ بیاورمشان و در موردشان زیاد بنویسم. سبک زندگیام را برمدار همین آرزوها
قرار دهم و در مسیری قدم نگذارم که من را از آنها دور کند. آدم نمیتواند آرزوی
همیشه در سفر بودن داشته باشد اما از آنطرف یک شغل دولتیِ تماموقت پیشه کند که
تا دوران پیری متعهد به کار و فعالیت در آن رسته است. اگر آدم واقعاً خواهنده باشد
و در این راه همت کند، زمین و زمان و نظام هستی دستبهدست هم میدهند و او را به
سمت خواستهاش سوق میدهند. کارها طوری بر وفق مراد او پیش میروند که انگشت حیرت
به دندان میگزد که یالعجب! و با خود زمزمه میکند: چطور میشود که اینطور میشود!
اما اگر هر دم خواسته و آرزویش تغییر کند و پرندهی بازیگوشِ رؤیاهایش هی از این
شاخه به آن شاخهی ذهن بپرد و آرام و قرار بر یک اندیشه و آرزو نداشته باشد، مانند
قایق کوچکی در میان اقیانوسی از تردید و تعلیق، دستخوش امواج شده و هیچوقت به
ساحل و سرمنزل مقصود نمیرسد. نوشتن به آدم کمک میکند بیشتر خودش را بشناسد و
بداند که چه میخواهد و به کجا میخواهد برسد. نوشتن آدم را به اندیشه وامیدارد،
دایرهی لغات ذهنش را بسط میدهد و آرزوهای نهان شده در تاریکخانهی ذهن را بیرون
میکشد و دوباره به آنها جان میبخشد. مثل همین متنِ کوتاه که نوشتنش باعث شد
دوباره به آرزوهایم فکر کنم و حتی بعضیهایش که دلخور شده بودند و در کنجی از ذهنم
قایم شده و قهر کرده بودند را دوباره به صحنه بیاورم و از آنها دلجویی کنم و
بگویم به یادشان هستم و در باقیماندهی عمر، برای رسیدن به آنها تلاش میکنم.
منبع عکس: سایت YouPic
حالم خوب است و ملالی نیست جز اندوهِ زمانِ از دسترفتهای که با حالِ خوب طی نشد. از جایی که خیلی دور است برای تو مینویسم. از میان وسعت سبزی که با نگینهایی سرخ، آراسته شده و قطرههای شبنم، در سراسر آن چون تکههای کوچکی از الماس، میدرخشند. از کنار تکدرختهای ساکت و پرباری که آغوش برای آسمان گشودهاند و ریشه در زمین دوانیدهاند. در مسیرِ نسیم مداومی که شانه بر گیسوی دشت میکشد و با شاخ و برگ درختان تنها، موسیقیِ رهایی مینوازد. حالِ خوب را یافتهام. حال خوب را در دنیایی یافتهام که من را در خلوتِ مهآلودش گم میکند. جایی که تمامِ وسعت نگاهِ من، چند قدم در پیشِ رویم بیشتر نیست. همهچیز در این چند قدم، در امروز، درحال خلاصه میشود. تصویرهای ناب، ذره ذره هویدا میشوند. فردا، با تمام زیباییهای شگفتانگیزش پشت حجم انبوهی از مه، آرام گرفته است و بیصبرانه انتظارم را میکشد. دیروز، در جادهای که پشت سرگذاشتهام، پشت کوهها و درههای عمیق، در پسِ فراز و فرودهای صعبالعبور جا مانده است. به جز قطرههای بارانی که تنم را شسته است و خارهای کوچک بازیگوشی که بر پایم فرو رفتهاند و خراشهای اندکی که حواسم را جمعتر کردهاند، چیز دیگری از دیروز بر جای نمانده است. ساوالان را یافتهام. اسب وحشی و سرکشی که همچون زمان، میلش به تاختن و گریز از ایستادن است. ساوالان رام دستهای من شده است، با او خو گرفتهام. از جایی برایت مینویسم که سکون و حرکت درهم آمیختهاند و سکوت و صدا معنایی یکسان دارند. «اندوهِ» سر به زیر، در دشتی از «شادی» چرا میکند و «تردید» در بهتی کامل، طیِ هفترنگ به «یقین» میرسد. آسمانِ خسته از اوج، بر گسترهی مهربانِ زمین پهن میشود و کوهِ پیر بالاتر از ابرهای جوان، سربلند میکند. اینجا خیلی دور است، میدانم! اما آنقدر به خود نزدیک شدهام که دیگر راهی برای بازگشت نمانده است. راهی هم اگر باشد شوقی برای برگشتنم نیست. این واژهها را از جایی برای تو مینویسم که «تصور» و «خیال» درون آن گم شدهاند و «رویا» و «آرزو» در لابهلای وسعتِ مهآلودش به دنبالِ هم میگردند. اینجا صداها برایم آشناست. نامم را میدانند و آوازهای قریبی میشنوم که من را به خویش میخوانند. نور، نرم و آهسته در تنم در وجودم نفوذ میکند. ریشههایم آرام آرام در زمینِ نرم فرو میروند و طراوت و تازگی را در خود احساس میکنم. دارم خود را در امتداد این گمشدن پیدا میکنم. شاید این یک «تولد تازه» است. دارم ریشه میکنم. دارم سبز میشوم. حالم خوب است و از جایی که خیلی دور است، برای تو مینویسم ...
- از سری نامههایی که هیچگاه فرستاده نشدند.
.
پرواز بر فراز ابرها، از آرزوهای دیرینهی آدمهاست. کنده شدن از زمینِ چسبناک و رها شدن در آسمانِ بیانتها، همراه شدن با پرندگانِ مهاجر و کوچ کردن از تمامی تعلقات. حتی حسِ پرواز هم روح آدم را بیتاب میکند طوری که دیگر در پوست نمیگنجد و میل به اوج رسیدن در او بیداد میکند. خیلی وقتها به این فکر میکنم که اگر روزی بفهمم که توانایی پرواز کردن در من هست آیا قدرت رها شدن در آسمان را پیدا خواهم کرد؟ آیا خواهم توانست دستهایم را بگشایم و بدون ترس از سقوط (که انگار در وجود همهی آدمها نهادینه شده) به بیکرانههای آسمان رجعت کنم؟ هیهات که این زمینِ جذاب، میلش به رهایی آدم نیست.
با دوستانِ همدل، سفر میکنیم به منطقهی الموت (آله آلموت) در استان قزوین. آله به معنی عقاب و آموت به معنای آشیان است و آلهآموت یعنی آشیانهی عقاب. جادههای پیچ در پیچ را میپیماییم و از قلعهی حسن صباح و دریاچهی اوان میگذریم. مقصد ما جایی دیگر است. از میان زیباییهای چشمنواز و طبیعتِ متفاوت و زیبای روستاهای آرام میگذریم و به ارتفاع سههزار و سیصدمتری میرسیم. کاروانسرای پیچبن در آرامش و سکوتی چندصد ساله، در انتظار ما نشسته است. این کاروانسرا در منتهیالیه ارتفاعات الموت و هم مرز با استان مازندران قرار دارد. در کنار کاروانسرا و بر فراز کوه، منظرهایست که تماشای آن، احساس پرواز را در من زنده میکند. حجم انبوهی از ابرهای سپید در زیر پایِ ما همچون دریایی آرام، در آغوش دره خفته است و آهسته و نرمنرمک، میلغزد و درهی عمیق را همراه با روستای کوچکی که در میان آن نشسته است میپوشاند و در خود فرو میبرد. بر فرازِ ابرها ایستادن، برای آدمی که در میان ساختمانهای بلند محصور شده و هرکجا نگاه میکند چشمش به دیواری آجری میخورد، تجربهی هیجانانگیزی است. من و همسفران، مبهوت این زیباییِ شگرف و آرامش بی نظیر میشویم. «محو تماشاشدن» اینجا معنی پیدا میکند. ابرهای سپید، با ناز و کرشمه، رقصکنان و دامنکشان به بالا میآیند و ما در اوج، از این بالا، که بالاتر از ما زمینی نیست، این فراز و فرود و دلبریها را به تماشا نشستهایم. دلم میخواهد دستهایم را باز کنم، نسیمی بوزد و من را همراه خودش در این گسترهی زیبا بچرخاند و زندگی را از این بالا نشانم بدهد. نشانم بدهد که چقدر کوچکم و ریشهی هرچه غرور و تکبر است را در من بخشکاند و جایش، دانهی رهایی را در دلم بکارد و به یادگار بگذارد. یکجفت عقاب، رها و سرمست، از آن بالاها به ما نگاه میکنند و سری تکان میدهند و میگذرند. دست بالای دست بسیار است. هوا تاریک میشود و ابرها به ما میرسند، در دل ابرها گم میشویم. این گم شدن، دستِ کمی از پرواز ندارد. باران میبارد، ما درون بارانیم، ما با باران و ابرهایی که میبارند یکی میشویم. در دلِ باران بودن، با زیر باران بودن خیلی فرق دارد و این فرق را کسی میفهمد که آن را تجربه کرده باشد. مثل این است که آدم خودش یک تکه از طبیعت شود. می رویم درون چادر، تا صبح باران میبارد و خواب من، شبیه خوابِ ابریست که هنوز تا باران شدنش، راهی طولانی مانده است.
.
برای عکاسی از آسمان شب راهی کویر دیهوکِ طبس میشویم. عکاسی بهانهای میشود برای تماشای آسمان شب به دور از نورهای سرگردان و غریبهی شهر. برای دور شدن از هیاهوی روزمرگی و ازدحام، ما را میبرد تا عمقِ آرامش و بیکرانگی. غروب میرسیم به دلِ کویر. نوشتم دلِ کویر و به این فکر کردم که عجب دلی دارد کویر و عجب خلوتی دارد با این دلِ داغَش که زیر خروارها ماسه قایم کرده است. شاید خدا آسمان شب را با تمام معجزههای نورانیاش برای همین دل آفریده است. خدا شب را که آفرید، دلِ کویر آرام شد. قبل از آن، کویر یک طوفانِ بزرگ همیشه رونده بود. شب را که دید، عاشق شد و ایستاد. آرام گرفت و ساکت شد. از شبِ کویر مینویسم. تاکستانی از نور، در باغی از سیاهی. خوشهخوشه، دستهدسته. پربار، بیوقفه و ممتد.
من معنی نور را در شب کویر فهمیدم، لمس کردم و دیدم. همسفران خوابیدهاند و آتش اندکاندک خاموش میشود که از خواب میپرم. از خواب میپرم و پرواز میکنم تا اوجِ آسمانی که نفسم را میگیرد و بند میآورد. آتش خاموش میشود و چشمم روشن میشود به جمالِ آسمانِ شبی که معجزه است. وای از این شب، که بارانی از نور را چنان بیرحمانه، چنان زیبا، چنان شگرف و بیانتها بر چشمان من میباراند که مجالی برای پلکزدن، نفسکشیدن و تکان خوردن نیست. کویر ساکت است و من در دلش، از هیجانِ تماشای شبی که به من نشان میدهد، میتپم. تنم انگار فلج شده و از من فقط چشم مانده است و نگاه. نگاهی که به هیچ دیواری، به هیچ بنبستی به هیچ انتهایی، به هیچ پایانی نمیرسد. نگاهم نفس میکشد و سینهام آرام گرفته است. موسیقی ستارهها را با هربار روشن و خاموش شدنشان میشنوم. میشنوم و نمیشنوم. میبینم و نمیبینم. اشک ظهور میکند و گریه پیدا میشود، در پشت لایهی نازک و تپندهاش، نورها، روشنتر از قبل، میرقصند و نزدیک میشوند. نزدیک و نزدیکتر. انگار که کویر و آسمان به هم میرسند و من، این غریبهی خفته در دلِ کویر، شاهدِ ساکت این ماجرایِ شگرف میشوم. تنم، با پوست و استخوانش، در مقابل دست و پا زدنهای روحِ بیتابی که میلِ اوجگرفتن در او بیدار شده، مقاومت میکند. به هیچچیز و به همهچیز فکر میکنم. سبک میشوم. ذره میشوم. اندازهی دانهای از شنهای کویر. باد بلندم میکند. شب مرا در آغوشِ نورانیاش فشار میدهد.
از آسمانِ شبِ کویر حرف میزنم. جایی که شب، با کمال زیباییاش پیدا میشود نه با اوج تاریکیاش. جایی که اندازهی هر دانه سیاهی، یک دانه روشنایی هست. جایی که مسافرش پا به راه شیری میگذارد و از خود به بیخود شدن سفر میکند.
کمکم همسفران بیدار میشوند، سپیده میزند و کویر، دلش را دوباره زیر ماسههای داغ پنهان میکند. شبِ کویر شب خوابیدن نیست. شبِ بیداری و پیدا شدن است.
وقتی از سفر برمیگردم تا چندین روز و گاهی یکی دو
هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که
بارها نوشتهام، گفتهام و عقیده دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و
هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمیشود سفر را
در یک کفهی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفهی دیگر و اینها را با هم مساوی
دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ
سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال میدهد، هویت
میدهد، نشان میدهد، رازهای مگو میگوید، تیمارش میکند، دل به دلش میدهد،
همراهش میشود، رهایش نمیکند، برایش جلوهگری میکند، داستان میگوید، ترانه میخواند،
آشنایش میکند، عاشقش میکند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام میکند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش، برای مسافرش تمام نمیشود. قبل از اولین سفرهایی
که رفتم فکر میکردم مسافر که از سفر باز میگردد سرشار از انرژیهاییست که در سفر
گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدمها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بیخودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر میکند. دست خودشان هم نیست، خب آدمها که همه مثل هم نیستند. بعضیها اینجوریاند دیگر...
آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست*
* این شعر از احمد شاملوست، واژهی سفر را من به جای عشق در آن نوشتهام.
.
در این روزهای تعطیل پیشرو با اینکه خیلیها بار سفر بسته و راهی جادهها شدهاند، اما هستند افرادی که به هر علت، در خانه ماندهاند و خواسته یا ناخواسته، ماندن را به رفتن ترجیح دادهاند. در این
وضعیتِ سکون و درخانهماندگی یکی از راههایی
که میتواند انرژیهای سفر را در دل و جان زنده نگهدارد و حس و حال درسفر بودن را
هرچند در حد ذرهای، در جسم و جان برانگیزاند تماشای فیلمهایی است که با محوریت
سفر ساخته شدهاند. به همین خاطر تصمیم گرفتم چند فیلم را پیرامون همین مضمون برای
علاقمندان سفر انتخاب و معرفی کنم.
Into the wild(2007) به سمت
طبیعت وحشی:
این فیلم برگرفته
از داستان زندگی «کریستوفر مککندلس»، دانشجویی است که پس از فارغ التحصیلی، تصمیم
میگیرد تا همهی ۲۴ هزار دلار پساندازش را به یک موسسهی خیریه اهدا کند. او بعد از این کار به سمت آلاسکا
سفری را آغاز میکند تا در دنیای وحشی و دور از تمدن زندگی کند. «کریستوفر» در طول
سفر با آدمهایی مواجه میشود که قبل از برخورد با سختیها و مشکلات طبیعت وحشی،
مسیر زندگی او را تغییر میدهند...
Tracks (2013) ردپاها :
فیلمی استرالیایی در ژانر درام به کارگردانی جان
کوران که بر اساس داستانی واقعی ساخته شدهاست. این فیلم ماجرای زنی ماجراجو به
اسم رابین دیویدسن است که در سال ۱۹۷۷ تصمیم میگیرد همراه با سگ و چهار شتر ۲۷۰۰ کیلومتر راه را در
بیابانهای استرالیا بپیماید تا به آن سوی صحرا و اقیانوس هند برسد.
(2004) The Motorcycle Diaries خاطرات موتورسیکلت:
این فیلم روایتگر سیر و سفری در سال ۱۹۵۲
است که توسط چه گوآرا (چریک اسطورهای) و دوستش آلبرتو گرانادو با موتورسیکلت در
آمریکای جنوبی انجام شده است. گوآرا به واسطه مشاهده زندگی رعایای بومی که فقر به
آنها تحمیل شده، دچار تحول میشود.
The Way (2010) راه:
این فیلم داستانِ پدری را دنبال میکند که بهتازگی پسر خود را از دست داده و تصمیم میگیرد تا یک پیادهروی
معنوی و باستانی را برای یادبود پسرش آغاز کند. امیلیو استوس (کارگردان فیلم) نقش
پسر فوت شده شخصیت اصلی داستان را بر عهده دارد. در این فیلم شاهد سفر به شهر سانتیاگو
ده کومپوستلا، مرکز منطقه خودمختار گالیسیا در اسپانیا هستیم که نماهای حیرت انگیز
و جذاب و همچنین محیطهای متنوعی به تصویر کشیده میشود و همچنین شخصیتهای جالبی
نیز در طول سفر با شخصیت داستان همراه میشوند.
(2015) Everest اورست:
این فیلم ماجرای واقعی صعود به قلهی
اورست در سال ۱۹۹۶ را به تصویر کشیده که در این صعود بر اثر یک حادثه هشت نفر کشته
شدند. این فیلم جریان زنده ماندن دو گروه کوهنورد در یکی از خطرناکترین فجایع تاریخ
کوهنوردی را نشان میدهد.
(2014) Interstellar میانستارهای:
فیلمی حماسی علمی–تخیلی به کارگردانی کریستوفر
نولان است. متیو مککانهی، ان هتوی، جسیکا چستین، مایکل کین و مت دیمون در این فیلم
به ایفای نقش پرداختهاند. ماجرای این فیلم دربارهٔ فضانوردانی است که از طریق کرم
چالهای به که کهکشان دیگری سفر میکنند تا سیارهٔ قابل سکونتی بیابند. این فیلم در دنیای مرموز کهکشان به کند و کاش میپردازد.
(2010) Eat Pray Love بخور عبادت کن عشق بورز:
الیزابت گیلبرگ زنی است که بعد از شکستی
در بارداری و طلاق از همسرش، به این فکر میافتد که برای درک ارزش زندگی دست به
مسافرتی دور دنیا بزند. او چهار ماه در ایتالیا میماند و غذا میخورد (بخور) چهار
ماه در هند عبادت میکند (عبادت کن) و حالا که دو ارزش زندگی را یافته میخواهد
تناسبی بین عبادت و خوردن پیدا کند که بهطور شگفتانگیزی به ارزش عشق میرسد (عشق
بورز)....
(2017) Jungle جنگل:
این فیلم در مورد سفر ماجراجویانه یک
سرباز است که بعد از اتمام خدمتش در ارتش قصد دارد به سفر برود و به خاطر روحیه
ماجراجویانهاش سفر به جنگلهای سرسبز آمازون را انتخاب میکند.
(2020) Nomadland سرزمین آوارهها یا عشایر:
این فیلم روایتگر داستان زنی در حدود شصت
سالگی است که پس از دست دادن همه چیز در
رکود بزرگ، سفری را در غرب آمریکا آغاز می کند و به عنوان یک عشایر ون نشین زندگی می کند. این فیلم برندهٔ جایزه شیر طلایی
جشنواره فیلم ونیز شد. همچنین در جوایز گلدن گلوب سال ۲۰۲۱ در چهار رشته بهترین فیلم
درام، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش اول زن نامزد شد که
از این بین توانست دو جایزه بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی را کسب کند.
(2016) Captain Fantastic کاپیتان خارقالعاده:
فیلم حالات و کیفیّات زندگی خانوادهای با
عقاید خاصّ فکری و فلسفی را به تصویر میکشد که به ناچار، بعد از یک دهه زیستن در
انزوا میان جنگلهای شمال غربی اقیانوس آرام، به محیط اجتماع بازمیگردند. این فیلم
در جشنوارههای مختلف افتخارات متعددی را بدست آورد که از میان آنها میتوان به
نامزدی دریافت یک جایزه اسکار، یک جایزه گلدن گلوب و یک جایزه بفتا اشاره کرد.
Land (2021) سرزمین :
فیلم Land اثری در ژانر درام محصول سال 2021 به
کارگردانی رابین رایت (Robin Wright) است که خودش نقش اصلی فیلم
را نیز بازی کرده است. در واقع این فیلم اولین تجربه کارگردانی رابین رایت، بازیگر
آمریکایی محسوب میشود. داستان این فیلم درباره زنی است که بعد از فاجعهای که در
زندگیاش رخ میدهد به طبیعت پناه میبرد.
در این روزهای کرونایی و پرویروس، در این ایامی که همه یا بیماریم، یا در دوران قبل یا بعد از بیماری هستیم، بیشتر از همیشه به بیماری و سفر فکر میکنم.
به اینکه بعضیها به خاطر بیماری به سفر میروند. مثلا آدمهایی که مشکل تنفسی
دارند از میان انبوه دود و سیاهیهای شهر پر کشیده و به جاهای خوش آب و هوا سفر میکنند
تا بهتر نفس بکشند. یا آدمهایی که پوست تنشان نیاز به جذب بیشتر نورِ خورشید
دارد، به جاهایی سفر میکنند که آفتابخیزتر است تا پرتوی نور خورشید پوستشان را
با سرانگشتهای گرمش نوازش کند و حالشان را خوب کند. در یک فیلم ماجرای شخصی را
دیدم که وقتی خبردار شد که به خاطر شدت گرفتن بیماریاش چند ماه بیشتر زنده نیست،
تصمیم گرفت باقی عمرش را به جاهایی سفر کند که آرزوی رفتن به آنجا را داشته است. همه
چیزش را گذاشت و دل کند و راهی شد. هنگام تماشای آن فیلم من به ونیز، هلند، مصر،
مراکش، پاریس، توکیو، سئول، استرالیا، ایسلند، مالدیو، یونان، مغولستان و ویتنام
فکر میکردم. و به این فکر میکردم که گاهی وقتها محدودیت، آدم را خلاق و بی باک
میکند و به او جرات اجرای تصمیمهایی را که در حالت عادی، کلی اما و اگر در پی آن
هست، می دهد. اینکه خیلی ها میگویند:
«آره من عاشق سفرم اما حیف که نمیشه چون کار و زندگی و مسئولیت و ...
خودت میدونی دیگه، با این وضع نمیشه بهش فکر کرد.»
اما همین که معلوم شود مثلا فقط یک ماه از زندگی آنها باقی مانده ناگهان همه چیز
عوض میشود. بعضیها قدرت اجرایی کردن همهی تصمیمهای خاکخوردهشان را میگیرند
و میگویند بیخیال دنیا، بزن بریم. البته خیلیها هم هستند که در همین شرایط به
خاطر فقدان قدرت خیال و نداشتن آرزو، تمام
آن باقیماندهی عمر را به افسردگی و خودخوری میگذرانند.
جماعت زیادی هم هستند که چون بیمارند، امکان
سفر برای آن ها وجود ندارد. در دوران بیماری کلی آه و ناله برای اینکه نمیتوانند
به سفر بروند میکنند اما همین که حالشان خوب می شود خیلی از آنها یادشان میرود
که چقدر برای رفتن به سفر بی تابی میکردند.
بعضیها هم در سفر بیمار میشوند. اتفاقی که میتواند تمام لذتهای سفر را در
گیرودار و حواشی خودش خراب کند و از یاد ببرد. در سالهای دور، فکر میکنم سال ۸۸،
در سفری که با دو نفر از دوستان به شهرهای شمالی داشتیم دچار دلدرد شدیدی شدم. به
بیمارستانی در یکی از شهرهای شمالی رفتم و پزشک تشخیص داد که من دچار عفونت آپاندیس یا
آپاندیسیت شدهام و امکان بازگشتم به مشهد نیست چون ممکن است خطرناک باشد و باید
همانشب یا صبح روز بعد عمل کنم. این اتفاق برای من یک شوک بود. تصمیم گرفتم
همانجا بستری شوم. لباس سبز بیمارستان را پوشیدم بعد از یک شب بیخوابی و استرس،
صبح روز بعد به اتاق عمل رفتم. در سفر، همانطور که تاثیر اتفاقهای خوب چند برابر
است، تاثیر اتفاقهای بد و حوادثی این چنین هم چندین برابر بدتر از شرایط معمول در
شهر و دیار خودِ آدم است. بدون بیهوشی کامل، از کمر به پایینم را از طریق تزریق در
ستون فقرات، بیحس کردند و شکمم را دریده و آپاندیس را بیرون آوردند. برای اینکه
صحنه را نبینم یکی از پرستارها یک پارچه را جلوی من گرفت که تصویر دریده شدن
و کشیده شدن و بریده شدن و دوخته شدن را نبینم اما من این کش و قوس و فعل و انفعالات درون شکمم را احساس میکردم. آخر کار هم به این نتیجه
رسیدم که تشخیص دکتر اشتباه بوده چون پزشکی که من را عمل کرد گفت که بعد از عمل،
آپاندیس عفونت کرده را به من نشان میدهد اما خیلی سریع، سر و ته کار را هم آورد و
بعد از عمل نه از دکتر خبری بود نه از آپاندیس. حالت غریب و سختی بود. وقتی در سفر باشی و تنهایی و بیماری دست به دست هم بدهند کار خیلی سخت میشود. اینکه در بدرقهی هر مسافری به او میگویند «سفر سلامت» حکمتش همین است.