در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

غار تنهایی

جایی هست در منطقه‌ای دور (نزدیکی‌های خیال) که هزاران کوه دارد و صد‌ها هزار غار. غار‌هایی با دهانه‌ای کوچک و درونی بزرگ و هرکدام تنها برای استفادهء یک‌نفر. این غار‌ها را اجاره می‌دهند. درونِ غار چیزی نیست جز شمعی که همیشه‌سوز است و تمام نمی شود و جیرهء خورد و خوراک و آب برای یک‌ماه . نه فرکانسی هست و نه امواجی. نه صدایی و نه تصویری.

آدم‌ها سالی یک بار می‌روند توی غار، شرطِ اجاره و ورود هم این است که زمانش مشخص نباشد ،این اتفاق در بی‌خبریِ همگان بیفتد و هیچ چیزی هم همراه با آدم درون غار برده نشود، حتی لباس‌هایشان. بعضی‌ها یک‌ماه می‌خوابند. بعضی‌ها یک‌ماه فکر می‌کنند. بعضی‌ها یک‌ماه با خودشان حرف می‌زنند.

خلاصه هر کسی برای این مدتش برنامه‌ای ریخته است. برنامه ای فقط برای خودش (خودِ عریان از تمامِ داشته‌ها ). نامِ این فرآیند را هم گذاشته‌اند «رهاسازی». بعضی از آدم‌ها که از توی غار بیرون می‌آیند کلا فراموش شدند، کمتر کسی یادش مانده که این فلانی هم زنده بوده و حضور داشته! بعضی‌ها هم یک‌ماه نبودنشان اصلا به چشم دیگران نیامده و بازگشتشان اتفاق خاصی نیست.

عده‌ای در همان یک‌ماه می‌میرند و خلاص. جمعی هم آنقدر دچار تحولات عظیم روحی می شوند که همه چیزِ بعد از آن یک ماهشان با همه چیزِ قبل از یک‌ماهشان تغییر می‌کند. گروه زیادی با عطشِ فراوان به همانی که قبل از یک‌ماه بوده اند بازمی‌گردند و پیامک‌‌هایشان را چک می‌کنند و چندین روز را صرف عادی سازیِ روزمرگی‌هایش می‌کنند. چند نفری هم اصلا باز نمی‌گردند و در غارها برای همیشه ساکن می‌شوند. عده‌ای هم هستند که از بازگشت به آنچه بوده اند می‌ترسند و به جایی دیگر می‌روند.

میلیون‌ها میلیون نفر هم هستند که اصلا نمی‌دانند همچین جایی هست و خیلی‌هایشان هم دوست‌ندارند بدانند که امکان دارد همچین مکانی باشد و اگر هم باشد، خیلی‌ها همچین تجربه‌ای را نخواهند کرد چون یک‌ماه! از چرخهء تکراری و جریانی که به ضرب و زور خودشان را در لابه‌لای آن جا کرده‌اند جدا می‌افتند و بدون آن هم دلیلی برای زندگی‌شان نیست. این‌جاست که فقط «مرگ» قادر است چسبِ دوقولوی بین این آدم‌ها و داشته‌هایشان! را خنثی کند. 


.

قانون پذیرش سریع

در سفر‌های طولانی و گاه هم نیمه طولانی، قانونی هست با عنوان «پذیرشِ سریع» و آن به این صورت است که به طور کامل «تعارفاتِ متداول» را فراموش کرده و در صورتِ دعوت شدن به چیزی، از خوراکی گرفته تا البسه و هدایای مختلفِ، دعوت را قبول کرده و هدیه را بپذیرید و البته این قانون، گاه به قانون دیگری با عنوانِ «پذیرشِ سریعِ دوبل» هم تبدیل می‌شود و به این گونه است که بعد از پذیرفتنِ دعوت، درخواست‌های بعدی را هم مطرح کنید، مثلا اگر به چای دعوت شدید، طلبِ بیسکویت کنید و اگر به شام دعوت شدید ببینید آیا جایی برای خواب هم هست؟

 این قانون با «پر‌رویی» خیلی فرق می‌‌کند و یکی از فرق‌های اساسی‌اش این است که هم پذیرش و هم درخواست‌های بعدی با لبخندِ فراوان و کرنش و ابرازِ ارادت و محبت انجام می‌گیرد و صد‌در‌صد حسِ «قدردانیِ شدید» شما را باید به دنبال داشته باشد. اصولا اگر در زندگی عادیِ هم «تعارفات اکثرا الکی» معدوم شده و جای آن را «قانونِ پذیرشِ ملایم» بگیرد، اتفاق‌های خوبِ زیادی می‌افتد. قانون پذیرشِ ملایم هم یک فرقِ ساده با «پذیرشِ سریع» دارد و بدین گونه است که قبل از پذیرفتن چیزی، کلمهء سوالیِ «واقعا؟» ، «مطمئنید؟» و یا « من اهل تعارف نیستما » گفته و بعد اقدام به پذیرفتن شود.

از آموزه‌های سفر همین هست که با کسی تعارف نداشته باشی و از کسی هم انتظارِ تعارف نداشته باشی و همه چیز خصوصا حس‌ها را کاملا واقعی بپذیری و بروز دهی.


.

عشق و سفر

سفر آدم را عاشق می‌کند، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی فرار می‌کند، دنبالش که رفتی، پیدا می‌شود، نزدیکش که می روی، قایم می‌شود، صدایش که می‌کنی جواب می‌دهد، ردش را که می‌گیری محو می‌شود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق می‌شوی، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی، فرار می‌کند ... این فراز و نشیب، فولاد را آبدیده می‌کند، آدم را پخته می‌کند، عاشق را عاقل می‌کند. مسافرِ جاده‌های طولانی یاد می‌گیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن می‌خواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم جا می‌ماند، بغضِ بسته می‌ترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه می‌دهد. می‌رود، به کجا؟ خدا می‌داند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده‌ دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم می‌نویسد، با هر قدم امضاء می‌کند. دل بی‌تاب است و بی‌قراری می‌کند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگی‌ست اما لبخند می‌زند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست و امان از تنهایی که می‌سوزاند، تب می‌شود، غلیان می‌کند، فریاد می‌زند، سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بی‌صاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا می‌کند. درخت‌ها، کوه‌ها، رودها و دریاها، دشت‌های بی‌انتها و آبشار‌های خروشان، جنگل‌های سبز و جاده‌های پر پیچ و تاب، مسافر را دیوانه می‌کند. روح، درون سینه بازوانش را باز می‌کند، داد می‌کشد، چیزی درون مسافر قیام می‌کند، نعره می‌زند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمی‌دانید، وای که نمی‌بینید، افسوس که نمی‌فهمید

................................................
یک برگ از دفتر خاطرات روزانهء سفر
حمید سلطان آبادیان ـ شهریور ۱۳۹۱ـ ارومچی ( ایالت سین کیانگ - چین )


ارمنستان

اسفند ۹۲ با جمعی از دوستان، راهی کشور ارمنستان شدیم ، آن‌هم از طریقِ شهرِ تبریز و مرزِ «نوردوز» و بعد از صدورِ ویزای سه‌هزار دِرامی ( واحدِ پول ارمنستان دِرام است و هر هزار دِرام، هفت‌هزار و پانصد‌ تومان خرید و فروش می‌شود) مامورینِ پلیسِ مرزی ارمنی بعضی از واژه‌های ایرانی مثلِ «داداش» و «خوبی؟» و «چطوری؟» را خوب بلدند. ورود انواع قرص‌های کدئینه مثل خیلی از کشور‌های دیگر ممنوع است. جادهء مرز تا شهرِ ایروان ( پایتختِ ارمنستان) کلکسیونی از پیچ و خم و فراز و نشیب است و البته کولاکِ برف و لغزندگیِ جاده و تاریکیِ شب هم مزید بر علت شد تا یک شب را در میانهء راه و در کنارهء جاده بگذرانیم. شهر ایروان معماری جالبی دارد، شهرِ کلیساها و تندیس‌های متفکر! هرچه تندیس در این شهر دیدیم در حال اندیشه و فکر کردن بود و البته تعدادشان هم بسیار فراوان. رابطهء مردم این کشور با ایرانی‌ها دوستانه و نزدیک است و یکی از علت‌های این موضوع هم حضور تعدادِ زیادی هم‌وطن در این کشور است. آن‌طور که شنیدیم «انار» در این کشور میوه‌ای سمبولیک است و حجم و طرح‌های فراوانی از این میوه را در اشکال مختلف، در بازار‌ها و فروشگاه‌‌ها می‌توان یافت. اینترنتِ ارائه شده بر روی سیم‌کارت ( ویواسل) پر سرعت و عالیست و همه‌جا هم آنتن می‌دهد از روی قلهء کوه‌ها گرفته تا تهِ دره‌ها. «سرگِی پاراجانُف» کارگردانِ روسی- ارمنی و کارگردان فیلمِ تحسین شدهء رنگِ انار هم در شهرِ ایروان یک موزه دارد که از قضا روزی که ما برای بازدید به آنجا رفتیم روزِ تولدش هم بود و دوست‌دارانش جمع بودند و بازدید از موزه هم رایگان. ساختمان‌ها تحتِ تاثیر حکومت‌ِ کمونیستیِ شوروی سابق، نماهایی سرد و بیروح و درونی بزرگ و شیک دارند. خیابان‌ها وسیع و ماشین‌های قدیمی و خصوصا «لادا» فراوان. شیشه‌های اکثر ماشین‌ها دودی‌ست.حروف نگارشی این کشور بسیار سخت و تقریبا تمام حروف شبیه حرف «یو» در انگلیسی آن‌هم در حالات مختلف!.
ارمنستان وابسته به روسیه است و هنوز تحت تاثیرِ نظامِ کمونیستی. سالنِ اپرایی مشهور و بزرگ دارد و « دودوک» یک‌سازِ سنتیِ ارمنی‌ست که امروزه شهرت جهانی دارد. کوهِ آرارات با شکوه و هیبتی خاص بر شهر ایروان نظاره می‌کند و مردمِ شهر هم آرام و محتاط و اندکی غمگین، درگیرِ زندگیِ روزمره‌اند. پلیس‌هایی خسته و خمیازه‌کش دارد و ترافیکی روان. با اینکه شباهت‌هایی به شهرِ زیبای آلماآتی ( قزاقستان) دارد اما چندین و چند پله از لحاظ معماریِ و زیباییِ شهری از آن‌جا پایین‌تر است. شنبه و یکشنبه‌ها هم بازاری دارد که در آن همه چیز از سگ‌ گرفته تا ماسکِ ضد شیمیایی و شمشیر و گل و گیاه فروخته می‌شود.
---
این متن به صورتِ «کم‌گوی و گزیده‌گویی» و با استفاده از ترفندِ «خلاصه‌نویسی» به نگارش درآمده است.

سکون

یکسال سفر بودم و حالا نشسته ام !
از این نِشس تَ تَ تَن تَن ، بسیار خسته ام 
بالی به روی شانه من نیست ، حیف ، آه !
امید را فقط به دو چرخ ِدوچرخه بسته ام !

در مزار شریف - افغانستان

در شهرِ مزارشریف هستم.

پس از دو روز اقامت در کابل، از طریق جاده زمینی با آسفالت بسیار خراب و تونلهای طولانی و بدون نور، در یک ترافیک سنگین و با سبقت هایی از نوع سینمایی! راهی شهرِ "پل خمری" شدم. مهمانِ " نورآقا" بودم و الحق و الانصاف که میزبانی دوستانِ افغان حرف ندارد. شهر بعدیِ مسیر "کندوز" بود. طبیعت افغانستان چشم نواز و دیدنیست.رودهای فراوانِ پراز آب، درختان سرسبز و کوه های سربلند.

 برایم جالب بود که شالیزارهای زیادی را هم در مسیر دیدم. فکر نمی کردم افغانستان کاشت برنج هم داشته باشد. جاده آنقدر خراب بود که توی ماشین مدام به بالا و پایین پرتاب میشدم و همین تکان ها و گرما و احتمالا آب ناسالمی که خوردم حالم را خراب کرد. دو روز است که دچار دل درد و سرگیجه ام اما ورود به شهر زیبای " مزارشریف" که به مراتب از کابل زیباتر و مدرن تر است حالم را بهتر کرد. در مسیر مقداری " چلغوز" که از سوغاتیهای جلال آبادِ افغانستان است خریدم.

غذاهایی که تا از قبل خرابیِ حالم میخوردم همه از گوشت بود و بسیار چرب و البته خوشمزه " قابُلی = پلو و کشمش و گوشت ماهیچه " ، " کَرایی = گوشت سرخ شده با چربی و گوجه فرنگی و فلفل" ، " انواع کباب چنچه " و ... آدم به سختی می تواند خودش را در مقابل این غذاهای خوشمزه کنترل کند. همین جریان هم کار دست من داد!

حضور زن ها در شهر بسیار کمرنگ است و آنهایی هم که هستند همه لباس پوشیده ای به اسم " چادری" بر سر دارند. چادری پوششی است آبی رنگ که بالای آن شبیه کلاه است و جلوی صورت هم تور دوخته شده است. جالب اینجاست که " چادری" ساخت چین است! قیمت هر چادری ششصد افغانی معادل سی و شش هزار تومن است. خوشبختانه تا اینجای سفر از لحاظ امنیت دچار مشکلی نشدم و فقد در کابل که بودم در فاصله صدمتری ام و در خیابان ضربه ضربه ( تیراندازی به گویش افغان) شد! آنطور که شنیدم این اتفاق بین نیروهای آمریکایی و امنیت ملی افغانستان رخ داده بود.

فرهنگ هند و پاکستان در بین مردم افغان نفوذ زیادی داشته است. در روز پیش به محلی رفتم که در آن کلی میز و صندلی چیده بودند و کلی بچه قد و نیمقد محو تماشای فیلم هندی "قانون" با بازی آمیتا پاچان و با دوبله فارسی بودند! سوار یک ماشین که بودم ترانه ای را گذاشت که احمد ظاهر (خواننده افغان) با سوز و گداز خاصی آن را می خواند : گل سنگم ، گل سنگم ، چی بگم از دلِ تنگم 

در کابل - سفر به افغانستان


در کشور افغانستان و شهر کابل هستم. مردمِ افغان بسیار مهمان نواز و مهربانند اما تصورم از شهر کابل چیزی نبود که دیدم. کمتر خیابانیست که آسفالت درستی داشته باشد و از ساختمان های مدرن هم خبری نیست. بازار با وجود رونق زیاد به همان سبک و سیاق قدیمی دایر است. حضور نیروهای مختلف پلیس با ماموریت های مختلف و اکثرا مسلح، فضای شهر را امنیتی کرده است و عکاسی هم کار آسانی نیست.

خوراک قیمت مناسبی دارد و گوشت فراوان و ارزان است. دو مدل غذا به اسم کرایی و قابلی را خوردم و چربی اش هنوز زیر زبان مانده است! وضعیت بهداشت در کوچه و خیابان اصلن خوب نیست. دیروز در یک مسابقه فوتبال که در اینجا برگزار شد تیم ملی افغانستان توانست سه بر صفر از تیم ملی پاکستان ببرد. مردم با وجود تمام سختی ها و مشکلاتی که بر این کشور سایه انداخته، شادند. اینجا رنگ های فراوانی دارد و صدای موسیقی هم در کوچه و برزن پیچیده است:

بیا بریم به مزار ملا ممد جان ...