برای عکاسی از آسمان شب راهی کویر دیهوکِ طبس میشویم. عکاسی بهانهای میشود برای تماشای آسمان شب به دور از نورهای سرگردان و غریبهی شهر. برای دور شدن از هیاهوی روزمرگی و ازدحام، ما را میبرد تا عمقِ آرامش و بیکرانگی. غروب میرسیم به دلِ کویر. نوشتم دلِ کویر و به این فکر کردم که عجب دلی دارد کویر و عجب خلوتی دارد با این دلِ داغَش که زیر خروارها ماسه قایم کرده است. شاید خدا آسمان شب را با تمام معجزههای نورانیاش برای همین دل آفریده است. خدا شب را که آفرید، دلِ کویر آرام شد. قبل از آن، کویر یک طوفانِ بزرگ همیشه رونده بود. شب را که دید، عاشق شد و ایستاد. آرام گرفت و ساکت شد. از شبِ کویر مینویسم. تاکستانی از نور، در باغی از سیاهی. خوشهخوشه، دستهدسته. پربار، بیوقفه و ممتد.
من معنی نور را در شب کویر فهمیدم، لمس کردم و دیدم. همسفران خوابیدهاند و آتش اندکاندک خاموش میشود که از خواب میپرم. از خواب میپرم و پرواز میکنم تا اوجِ آسمانی که نفسم را میگیرد و بند میآورد. آتش خاموش میشود و چشمم روشن میشود به جمالِ آسمانِ شبی که معجزه است. وای از این شب، که بارانی از نور را چنان بیرحمانه، چنان زیبا، چنان شگرف و بیانتها بر چشمان من میباراند که مجالی برای پلکزدن، نفسکشیدن و تکان خوردن نیست. کویر ساکت است و من در دلش، از هیجانِ تماشای شبی که به من نشان میدهد، میتپم. تنم انگار فلج شده و از من فقط چشم مانده است و نگاه. نگاهی که به هیچ دیواری، به هیچ بنبستی به هیچ انتهایی، به هیچ پایانی نمیرسد. نگاهم نفس میکشد و سینهام آرام گرفته است. موسیقی ستارهها را با هربار روشن و خاموش شدنشان میشنوم. میشنوم و نمیشنوم. میبینم و نمیبینم. اشک ظهور میکند و گریه پیدا میشود، در پشت لایهی نازک و تپندهاش، نورها، روشنتر از قبل، میرقصند و نزدیک میشوند. نزدیک و نزدیکتر. انگار که کویر و آسمان به هم میرسند و من، این غریبهی خفته در دلِ کویر، شاهدِ ساکت این ماجرایِ شگرف میشوم. تنم، با پوست و استخوانش، در مقابل دست و پا زدنهای روحِ بیتابی که میلِ اوجگرفتن در او بیدار شده، مقاومت میکند. به هیچچیز و به همهچیز فکر میکنم. سبک میشوم. ذره میشوم. اندازهی دانهای از شنهای کویر. باد بلندم میکند. شب مرا در آغوشِ نورانیاش فشار میدهد.
از آسمانِ شبِ کویر حرف میزنم. جایی که شب، با کمال زیباییاش پیدا میشود نه با اوج تاریکیاش. جایی که اندازهی هر دانه سیاهی، یک دانه روشنایی هست. جایی که مسافرش پا به راه شیری میگذارد و از خود به بیخود شدن سفر میکند.
کمکم همسفران بیدار میشوند، سپیده میزند و کویر، دلش را دوباره زیر ماسههای داغ پنهان میکند. شبِ کویر شب خوابیدن نیست. شبِ بیداری و پیدا شدن است.
وقتی از سفر برمیگردم تا چندین روز و گاهی یکی دو
هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که
بارها نوشتهام، گفتهام و عقیده دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و
هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمیشود سفر را
در یک کفهی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفهی دیگر و اینها را با هم مساوی
دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ
سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال میدهد، هویت
میدهد، نشان میدهد، رازهای مگو میگوید، تیمارش میکند، دل به دلش میدهد،
همراهش میشود، رهایش نمیکند، برایش جلوهگری میکند، داستان میگوید، ترانه میخواند،
آشنایش میکند، عاشقش میکند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام میکند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش، برای مسافرش تمام نمیشود. قبل از اولین سفرهایی
که رفتم فکر میکردم مسافر که از سفر باز میگردد سرشار از انرژیهاییست که در سفر
گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدمها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بیخودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر میکند. دست خودشان هم نیست، خب آدمها که همه مثل هم نیستند. بعضیها اینجوریاند دیگر...
آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست*
* این شعر از احمد شاملوست، واژهی سفر را من به جای عشق در آن نوشتهام.
.
من یک فرشته نیستم. قرار هم نبود فرشته باشم که اگر قرار بود، به من نمیگفتند
فعلاً تشریف ببرید روی زمین تا ببینیم چه میشود. این ببینیم چه میشود هم خودش
هزار و یک اما و اگر داشت. اول دلم هُرری ریخت روی زمین، بعدش کفِ پاهایم مثل جانِ
شیرین، خاک سرخ را بغل کرد و آرام گرفت. اصلاً به من نمیخورد فرشته باشم، چندین
بار بالهایم به هم گره خورد و با سر رفتم توی ابرها، چند بارهم اشتباهاً رفتم
قسمت فرشتگان مؤنث که اصلاً خدا شاهدِه قصد و غرضی در این اتفاق نبود. من گیج میزدم.
کلاً سنگین بودم و وقت پریدن تلوتلو میخوردم که همین هم باعث شد رفقا در مورد من
فکر ناجور کنند. خب همه که قرار نیست فرشته باشند، مگر آدم بودن چه عیبی دارد؟
البته بین خودمان باشد که عیبِ آدم بودن فراوان است اما حالا که دستمان به آسمان
نمیرسد بگذار بگویم آسمان بو میدهد. از همان آغاز هم به نظرم شن و ماسه و ریگی،
شاید هم نرمه شیشهای یا همچین چیزی توی خمیرمایهی خلقتم بود. همانجا که داشتند
وَرزم میدادند خودم فهمیدم؛ اما کدام ماستبند است که بگوید ماست من ترش است. گفتم
شاید مثل جوش از سرو صورتم بزند بیرون و با سوزن سوراخش کنم و خلاص؛ اما رفت در کل
وجودم و پخش شد و ماندگار شد. حالا لِخ و لِخ باید راه بروم و به تبعیدشدگان لخلخ
کنندهی دیگر لبخند بزنم. همه شقورق و خوشحالاند. یا آنها نمیدانند یا من
نادانم. البته که من نادانم. نادانم که وقتی آن بالا به من گفتند اگر بالت وبال
است، بده دنده بگیر، گفتم دنده چیست؟ گفتند استخوانهای باریکی است بر روی سینه که
هنگام شوق یا ترس، دل تپندهات از سینه بیرون نیفتد و از دست نامحرمان در امان
باشد. گفتم بهجای پریدن چه کنم؟ گفتند راه برو که هم ریسکش از پرواز کمتر است، هم
طمأنینهاش درحرکت بیشتر. گفتم باشد و شد. مثل اینجا نبود که هرچه میگویم باشد،
نمیشود. گاهی وقتها شانهام میخارد و دلم تنگ میشود اما آب رفته به جوی بازنمیگردد.
البته گاهی که خیلی از خودم مایه میگذارم و بر اساس طریقت آسمانیان رفتار میکنم
شانههایم گزگز میکند و یکچیزی انگار میخواهد ازآنجا بزند بیرون که ناخواسته
امانش نمیدهم و با یک حرکت آدمیزادی در نطفه خاموشش میکنم. عادت کردم آدم باشم.
ضربالمثلی هست که میگوید «آدمم دیگه، آدم هم جایزالخطاست» و خلاص. اصلاً جایز
است که خطا کنم و در بعضی موارد مباح و مستحب هم میشود که اگر نمیشد من فرشته
بودم. باغی بود و بستانی بود و شیری بود و شرابی و اوووو وه، الیآخر. در تصورات
هم نمیگنجد که چه بود. البته شرابش طهورا بود و مبری از این تلخ آبهای زمینی. خب
اگر میخواستم خطا نکنم که آدم نمیشدم. البته از حق نگذریم که دلم میخواهد آدم
خوبی باشم، تلاش هم میکنم، بالاخره یکچیزهایی در وجودم هست که میدرخشد و در
تاریکی مطلق نیستم که اگر بودم آدم هم نبودم ـ نگو حیوان که رتبهای ایشان از آدمی
در بعضی موارد بالاتر است ـ بخشی از تاریکی بودم که منحیثالمجموع نور را پس میزدم.
ولی با وجود همهی این تلاشها، بالبالزدنها و جستوخیزها، بازهم من یک فرشته
نیستم.
.