من یک فرشته نیستم. قرار هم نبود فرشته باشم که اگر قرار بود، به من نمیگفتند
فعلاً تشریف ببرید روی زمین تا ببینیم چه میشود. این ببینیم چه میشود هم خودش
هزار و یک اما و اگر داشت. اول دلم هُرری ریخت روی زمین، بعدش کفِ پاهایم مثل جانِ
شیرین، خاک سرخ را بغل کرد و آرام گرفت. اصلاً به من نمیخورد فرشته باشم، چندین
بار بالهایم به هم گره خورد و با سر رفتم توی ابرها، چند بارهم اشتباهاً رفتم
قسمت فرشتگان مؤنث که اصلاً خدا شاهدِه قصد و غرضی در این اتفاق نبود. من گیج میزدم.
کلاً سنگین بودم و وقت پریدن تلوتلو میخوردم که همین هم باعث شد رفقا در مورد من
فکر ناجور کنند. خب همه که قرار نیست فرشته باشند، مگر آدم بودن چه عیبی دارد؟
البته بین خودمان باشد که عیبِ آدم بودن فراوان است اما حالا که دستمان به آسمان
نمیرسد بگذار بگویم آسمان بو میدهد. از همان آغاز هم به نظرم شن و ماسه و ریگی،
شاید هم نرمه شیشهای یا همچین چیزی توی خمیرمایهی خلقتم بود. همانجا که داشتند
وَرزم میدادند خودم فهمیدم؛ اما کدام ماستبند است که بگوید ماست من ترش است. گفتم
شاید مثل جوش از سرو صورتم بزند بیرون و با سوزن سوراخش کنم و خلاص؛ اما رفت در کل
وجودم و پخش شد و ماندگار شد. حالا لِخ و لِخ باید راه بروم و به تبعیدشدگان لخلخ
کنندهی دیگر لبخند بزنم. همه شقورق و خوشحالاند. یا آنها نمیدانند یا من
نادانم. البته که من نادانم. نادانم که وقتی آن بالا به من گفتند اگر بالت وبال
است، بده دنده بگیر، گفتم دنده چیست؟ گفتند استخوانهای باریکی است بر روی سینه که
هنگام شوق یا ترس، دل تپندهات از سینه بیرون نیفتد و از دست نامحرمان در امان
باشد. گفتم بهجای پریدن چه کنم؟ گفتند راه برو که هم ریسکش از پرواز کمتر است، هم
طمأنینهاش درحرکت بیشتر. گفتم باشد و شد. مثل اینجا نبود که هرچه میگویم باشد،
نمیشود. گاهی وقتها شانهام میخارد و دلم تنگ میشود اما آب رفته به جوی بازنمیگردد.
البته گاهی که خیلی از خودم مایه میگذارم و بر اساس طریقت آسمانیان رفتار میکنم
شانههایم گزگز میکند و یکچیزی انگار میخواهد ازآنجا بزند بیرون که ناخواسته
امانش نمیدهم و با یک حرکت آدمیزادی در نطفه خاموشش میکنم. عادت کردم آدم باشم.
ضربالمثلی هست که میگوید «آدمم دیگه، آدم هم جایزالخطاست» و خلاص. اصلاً جایز
است که خطا کنم و در بعضی موارد مباح و مستحب هم میشود که اگر نمیشد من فرشته
بودم. باغی بود و بستانی بود و شیری بود و شرابی و اوووو وه، الیآخر. در تصورات
هم نمیگنجد که چه بود. البته شرابش طهورا بود و مبری از این تلخ آبهای زمینی. خب
اگر میخواستم خطا نکنم که آدم نمیشدم. البته از حق نگذریم که دلم میخواهد آدم
خوبی باشم، تلاش هم میکنم، بالاخره یکچیزهایی در وجودم هست که میدرخشد و در
تاریکی مطلق نیستم که اگر بودم آدم هم نبودم ـ نگو حیوان که رتبهای ایشان از آدمی
در بعضی موارد بالاتر است ـ بخشی از تاریکی بودم که منحیثالمجموع نور را پس میزدم.
ولی با وجود همهی این تلاشها، بالبالزدنها و جستوخیزها، بازهم من یک فرشته
نیستم.
.