در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در میان مه

پاییز از راه رسیده و باز واژه‌های نرم و لطیف، همچون باران‌های شمالی بر سر و تنم می‌بارند و من را خیس می‌کنند از شوق نوشتن برای تو . خصوصیت پاییز همین است که یک‌نفر مثل من را برای یک‌نفر مثل تو، بی‌تاب‌تر می‌کند. همچون مهِ صبح‌گاهی پاییزی، من را در خود گم کن. این گم‌شدن برای من، زیبا‌ترین پیدا شدن است. در فضای مه‌آلود، آنجا که همه‌ی پیرامونم را «تو »  فرا گرفته باشی، دنیا زیباتر است، شعر‌ها جوشان‌تر است و نفس‌ها عمیق‌تر. در میان تو، می‌چرخم و تنم را به سرانگشت‌های مرطوب مه می‌سپارم. همه‌ی زیبایی‌ها با تو تعبیر می‌شوند. نگاه من وقتی به جایی خیره ‌می‌ماند که از میان تو بگذرد، همچون مهی غلیظ مرا در خود پذیرا باش. مرا چنان در آغوش بگیر که انگار هوایی هستم برای نفس کشیدنت. تنها تو این را بلدی و تنها آغوش توست که اینگونه مرا در بر می‌گیرد. بادِ پاییز برگ‌‌های زرد و نیمه‌جان همه‌ی درخت‌ها را بر زمین می‌ریزد و من همچنان برای تو چون سرو، ایستاده و سبز می‌مانم. سبز نگاهم دار، می‌دانی که این سبز بودن، به خاطر حضور توست. پیرامونم را بگیر، مرا از زمزمه‌های عاشقانه‌ات سیراب کن، آهسته بر من ببار، آرام در من بپیچ، همیشه با من بمان. بگذار پاییز آغاز رویش جوانه‌ای باشد در دست‌های من، که ریشه‌هایش در تن تو خانه کرده باشند. 


کوچه‌ی طولانی


این کوچه خیلی طولانی است. وقتی تنها در این کوچه قدم می‌زنم، انگار هیچ‌وقت قرار نیست به پایانش برسم. گاهی وقت‌ها که در خلوتِ توی اتاق، به سرم می‌زنم لباس بپوشم و از خانه بزنم بیرون، اولین مکانی که برای قدم زدن به ذهنم می‌رسد همین کوچه است. بعد ناگهان یکی درون سرم فریاد می‌کشد که: نه! بازهم اون کوچه؟ اون خیلی طولانیه! ولی خواسته و ناخواسته به همین سو می‌آیم. حواسم جای دیگریست و پاهایم بدون آن‌که از مغزم دستور بگیرند، طبق عادت، من را به این کوچه می‌آورند. روزهای برفی در این کوچه قدم زده‌ام، روزهای گرم تابستانی، عصرهای مرطوب پاییزی، شب‌های عطرآگینِ بهاری. این کوچه با من آشناست.
آدم‌های زیادی از این کوچه عبور نمی‌کنند، فقط گاهی یک گربه سیاه‌وسفید را می‌بینم که حضور من را احساس نمی‌کند. طوری از کنار هم عبور می‌کنیم که انگار قرار است همدیگر را نبینیم. حتی به من نگاه نمی‌کند. یکبار دلم می‌خواست چند لحظه توقف کنم، خم شوم و دستم را بکشم  روی تنش، انگشتانم را لای موهای سیاه‌وسفید نرمش فرو کنم و به چشم‌هایش خیره شوم. اما، این غریبه‌ی همیشگی، فرصتی برای تصمیم به من نمی‌داد. راهش را می‌گرفت و خرامان و مغرور از کنار من عبور می‌کرد. حالا که این‌قدر مغرور است، بگذار برود. همین بهتر که غریبه بمانیم. آدم وسط یک کوچه‌ی طولانی آشنا می‌خواهد چکار؟ کوچه طولانی برای عبور کردن است. آدم باید سرش را پایین بیندازد و قدم‌هایش را بشمارد و کوچه را تمام کند. حالا هر که آمد، آمد. هرکه رفت، رفت.
وقتی شانه‌به‌شانه، در اولین ملاقات، در سکوتی آهنگین که انگار نت‌هایش نفس‌هایمان شده بود، در این کوچه قدم زدیم یادت هست؟ چقدر دلم می‌خواست این کوچه‌ی آشنا، به حرمتِ تمام قدم‌زدن‌های تنهایی‌ام در آن، بیشتر کش بیاید و طولانی‌تر شود تا اصطکاکِ نرمِ شانه‌هایمان در هر قدم، دلم را بیشتر بلرزاند و شعر را در قلبم زیباتر بجوشاند. اما، کوچه آن‌قدر کوتاه شد که حتی مطلع شعر، در دلم کامل نشد. چگونه می‌شود طولانی‌ترین کوچه‌ی زندگی‌ام، با تو این‌قدر کوتاه شود؟ آن روز گربه‌ی غریبه، ایستاد و نگاهمان کرد، تو ایستادی، روی زانوهایت نشستی، دستت را بر تن او کشیدی و با همین تماسِ نازکِ کوتاه، با غریبه‌‌ی همیشگیِ من، آشنا شدی. من به انتهای کوچه نگاه می‌کردم که از همیشه به من نزدیک‌تر بود. انگار بارانی آمده و کوچه طولانیِ من، آب رفته بود.
باهم قدم زدیم،روزها و عصرها، ماه‌ها و فصل‌ها،  کوچه طولانی من، هیچ‌وقت با حضور تو، طولانی نبود. انگار کوتاه‌ترین راه، همین راهی بود که من تو را دعوت به قدم زدن در آن می‌کردم. مسافت‌ها نسبی‌اند، ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها نسبی‌اند، ماه‌ها و سال‌ها نسبی‌اند. همه‌چیز به شانه‌هایی بستگی دارد که هنگام قدم‌زدن، به شانه‌های آدم ساییده می‌شود. همه‌ی این‌ها به دست‌هایی بستگی دارد که دست‌های آدم را درون خود می‌فشارند.
این کوچه، برای ما، خیلی کوتاه است.