در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در سفر باید شناخت


سلف‌ پرتره - کویر یزد 

حتماً این را شنیده‌ای که می‌گویند: «در سفر باید شناخت» یا اینکه می‌گویند اگر می‌خواهی کسی را خوب بشناسی با او سفر کن. این نکته‌ی عجیب و تازه‌ای نیست. من هم در سفرهای آغازینم حواسم به همسفرانم بود، رفیقانی که باید در سفر، بهتر و بیشتر می‌شناختمشان. امّا یک نکته‌ی مهم هست که در آن ایّام کمتر به آن فکر می‌کردم و آن نکته این است: «شناخت خودم»
همیشه اولین و نزدیک‌ترین همسفر من، خودم بودم و هستم. شاید اصلاً معنای اینکه در سفر باید شناخت، همین باشد که آدم، باید خودش را بهتر و بیشتر بشناسد. خودش را به چالش بکشد، در خطرها بیاندازد، ارتباط برقرار کند و چاله‌چوله‌های خودش را، سیاهی‌ها و شاید اندک روشنایی‌های درونش را بیابد. گاهی مواجهه با این یافته‌های جدید خیلی سخت است. آدم خودش را یک‌جور متفاوت می‌بیند، با یک شخص تازه مواجهه می‌شود. انگار جلوی آینه ایستاده‌ای امّا آن «تو»ی همیشگی، درون آینه نیست.
ترسناک است نه؟
سفر در میان بعضی از فرازوفرودهایش، در خلال بعضی از ارتباطاتش، همچون آینه‌ای صادق، بدون رودربایستی، کاستی‌های فراوان من، نداشته‌های بی‌پایانم، اشتباهات مکررم، خطاهای گاه جبران ناپذیرم، تفکرات و اندیشه‌های نادرستم، نادانی‌های بی‌انتهایم و خیلی دیگر از سایه‌ها و حفره‌های درونی‌ام را به رخم کشید و بر دیده‌ام نمایان کرد. این‌گونه است که کم‌کم، سکوت جای صحبت را پر می‌کند. امتدادِ نگاه به هیچ نقطه‌ای بند نمی‌شود و چشم‌ها به فضایی نامعلوم راه می‌کشند. این اتفاق، خودش یک حفره‌ی سیاه و بزرگ است. آدم با خودش، خودِ خودِ خودش، تنها و همسفر می‌شود. رفتار خودش را با خودش، با دیگران و با جهان، از چشمی دیگر، می‌بیند و یکّه می‌خورد.  آدم، به ناشناخته‌های درونش سفر می‌کند. اندوه، یکی از سوغاتی‌های این سفرِ درونی است. اندوهی که آدم را در آغوشش فشار می‌دهد. این آغوش از آن آغوش‌های دوست‌داشتنی نیست. فقط فشار دارد و محبتی درکار نیست. شاید به همین خاطر است که با یک محبت ساده و در ظاهر کوچک، اشک‌های یک مسافر، راحت روان می‌شوند.
من، ذره بودن خودم را، و حتی شاید بهتر است بگویم، کمتر از ذره بودن خودم را، در سفر شناخته‌ام. آیا برای یک ذرّه، یک غبارِ معلق در هستیِ نامتناهی، خودخواهی و غرور معنایی دارد؟
من در سفر، اندکی ـ با تأکید می‌گویم خیلی اندک ـ از مفهومِ زندگی و زیستن، این معجزه‌ی عظیم را فهمیدم و تک‌تک سلول‌های بدنم  از  درک اینکه من زنده‌ام و توانایی زیستن به من عطا شده، هیجان‌زده و فریاد‌زن شدند. طوری که گاهی در خلوت، پوستم  این هیجان و فریاد‌های درونی را تاب نمی‌آورد و عصاره‌‌ی این تب‌وتاب و کش‌وقوس در ترکیبی شگفت‌انگیز با اندوه و سکوت، در قطرات اشک و بغض و ناله، نمایان می‌شوند و تبلور پیدا می‌کنند.
سفر گام بلندی برای این است که آدم، خودش را بشناسد و بفهمد آیا همسفر خوبی برای خودش هست یا نه؟ آیا برای خودش رفیق است یا در حق خودش هم نارفیقی می‌کند؟
شاید به خاطر همین  رسیدن به خودشناسی باشد که بسیار از بزرگانِ سیر و سلوک و عرفا، سفر را سیر و سیاحتی درونی برای رسیدن از خویش به حق، معنا می‌کنند.  
شبستری در گلشنِ راز می‌گوید:
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
اگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کوشد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود

این صافی شدن، این جدا شدن آتش از دود، کار سهل و ساده‌ای نیست. درد دارد،
مسافر به خاطرش رنج می‌کشد و سفر بدون رنج معنی ندارد. حالا آدمی مثل من، هرقدر خلاءاش بیشتر و تاریکی‌های درونی‌اش افزون باشد، کارش سخت‌تر و رنجش بیشتر می شود تا شاید، استحاله‌ای اتفاق بیفتد و آنگاه سفر به نتیجه مطلوب رسیده است و در غیر اینصورت، سفر با صفر فرقی نخواهد داشت.