در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

چاپ کتاب «خاطرات دوچرخه» نوشته حمید سلطان‌آبادیان


شب‌هایی که در سرزمین‌های دور در هوای گرم و شرجی و یا سرد و برفی، با نور چراغ‌قوه‌ای کوچک، در دفترچه‌ خاطراتم اتفاقات سفر را یادداشت می‌کردم نمی‌دانستم سرانجامِ این نوشته‌ها چه خواهد شد و آیا کسان دیگری هم این خاطرات را خواهند خواند یا نه، برای خودم مهم بود که جزییات این سفر را به صورت مکتوب ثبت کنم تا هیچکدامشان از خاطرم پاک نشود.

از سفر برگشتم و به پیشنهاد دوستان، تمام یادداشت‌های روزانه را بازنویسی کردم و در طی یک پروسه‌ی طولانی از ویراستاری گرفته تا انتخاب عکس و طراحی کتاب، سرانجام خاطرات سفر آماده چاپ شد. با مساعدت و پیگیری مستمر رئیس حوزه هنری خراسان رضوی این کتاب بعد از انتظاری طولانی و عبور از پیچ‌ و خم‌های مادی و معنوی فراوان بلاخره توسط انتشارات سوره‌ مهر چاپ شد. تعداد صفحات این کتاب که در قطع رقعی و به تیراژ ۱۲۵۰ نسخه چاپ شده ۳۹۴ صفحه است که مشتمل بر خاطرات سفر با دوچرخه به یازده کشور آسیایی و ۱۵۰ عکس از جریانات سفر است. مراسم رونمایی از این کتاب، احتمالاً به زودی برگزار خواهد شد.

- لینک خرید اینترنتی کتاب «خاطرات دوچرخه» از انتشارات سوره مهر ( لطفا کلیک کنید)

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خیلی دور، خیلی نزدیک

نیمه شب است و با صدای خش‌خش آرامی که از روکشِ نازک چادر به گوش میرسد و سوز سرمایی که به صورتم می‌خورد از خواب میپرم. به صدا‌های بیرون خوب گوش می‌سپارم، دانه‌های درشت برف است که به روی چادر می‌نشینند. انتظار برف را نداشتم. درون کیسه خواب مچاله می‌شوم و به این فکر می‌کنم که تا صبح چقدر برف روی چادر خواهد نشست. آیا دوباره خیس می‌شوم و از سرما یخ می‌زنم؟

به خانه فکر می‌کنم و گرمای بخاریِ کنار تختم. به چایی داغ فکر می‌کنم، به سونای خشک فکر می‌کنم. از سوراخِ کوچکِ چادر، سوز سرما به داخلِ چادر می‌وزد و من سرم را بیشتر و بیشتر در گرمای نیمه‌جان داخل کیسه خواب فرو می‌برم. خدای من چقدر آرزوهای آدم می‌تواند تغییر کند، چقدر چیزهای کوچکی در اطراف ما هست که به هیچ عنوان دیده نمی‌شود و زمانی می‌تواند برای ما یا آدمی دیگر آرزویی بزرگ باشد. خدای من چقدر خوب است که این شبِ سردِ داخلِ چادر در دشت وسیعِ کشور قزاقستان، من سالم هستم و سرما نخورده‌ام. چقدر  امشب خوشحالم که دل‌دردم خوب شده است و دردی در بدنم نیست. چقدر از گرمای کیسه‌خوابم لذت می برم و چقدر ذوق و هیجان دارم برای چایی داغی که صبح روزِ بعد روی آتش قرار است آماده شود و دلم برای دوچرخه‌هایی می‌سوزد که زیر برف تا صبح یخ می‌زنند. دوباره زود خوابم می‌برد و چه‌خواب‌های عمیق و دلچسبی‌ و دیگر اینکه تا صبح خیس نشدیم و از سرما یخ نزدیم.


احساس می‌کنم این دیوارهای ضخیم خانه‌های شهر، فاصله ما را با تو خیلی زیاد کرده است. چیزی هیجان‌زده‌مان نمی‌کند. آرزوها‌یمان مثل بادکنک‌های بزرگی شده است که با سوزنی ساده می‌ترکد. لذت نمی‌بریم.مریض می‌شویم، قرص می‌خوریم. خودمان را بیشتر و بیشتر در خودمان می‌پیچیم و بازهم گرممان نمی‌شود. مهمانی می‌رویم، الکی می‌خندیم، قهقهه می‌زنیم، لذت نمی‌بریم. خوب می‌خوریم، زیاد می‌خوابیم، لذت نمی‌بریم. خدایا می‌شود دوباره چشم باز کنم و توی همان چادر باشم و دانه‌های درشت برف ببارد بر چادر و من زیپ کیسه‌خواب را بیشتر ببندم و از گرمایِ داخلش لذت ببرم و برای صبح روز بعد هیجان‌زده باشم؟



عشق و سفر

سفر آدم را عاشق می‌کند، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی فرار می‌کند، دنبالش که رفتی، پیدا می‌شود، نزدیکش که می روی، قایم می‌شود، صدایش که می‌کنی جواب می‌دهد، ردش را که می‌گیری محو می‌شود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق می‌شوی، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی، فرار می‌کند ... این فراز و نشیب، فولاد را آبدیده می‌کند، آدم را پخته می‌کند، عاشق را عاقل می‌کند. مسافرِ جاده‌های طولانی یاد می‌گیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن می‌خواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم جا می‌ماند، بغضِ بسته می‌ترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه می‌دهد. می‌رود، به کجا؟ خدا می‌داند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده‌ دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم می‌نویسد، با هر قدم امضاء می‌کند. دل بی‌تاب است و بی‌قراری می‌کند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگی‌ست اما لبخند می‌زند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست و امان از تنهایی که می‌سوزاند، تب می‌شود، غلیان می‌کند، فریاد می‌زند، سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بی‌صاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا می‌کند. درخت‌ها، کوه‌ها، رودها و دریاها، دشت‌های بی‌انتها و آبشار‌های خروشان، جنگل‌های سبز و جاده‌های پر پیچ و تاب، مسافر را دیوانه می‌کند. روح، درون سینه بازوانش را باز می‌کند، داد می‌کشد، چیزی درون مسافر قیام می‌کند، نعره می‌زند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمی‌دانید، وای که نمی‌بینید، افسوس که نمی‌فهمید

................................................
یک برگ از دفتر خاطرات روزانهء سفر
حمید سلطان آبادیان ـ شهریور ۱۳۹۱ـ ارومچی ( ایالت سین کیانگ - چین )


پیتزا در بنگلادش

در یکی از روزهایی که در شهر داکا بودیم هوس خوردن پیتزا به سرمان زد. وارد رستورانی در مرکز شهر شدیم و از همان بدو ورود متوجه شدیم که به بدجایی وارد شدیم! استقبال چند پیشخدمت از ما و راهنماییمان به یک میز مجلل، نشان از یک هزینه هنگفت(برای جیب خالی ما) داشت! نشستیم پشت میز و وقتی فهرست انواع پیتزاها و قیمت‌ها را نگاه کردیم فهمیدیم که حدسمان درست بوده و با توجه به وضعیت مالی و نوع خرجکردمان در این سفر، به مکان مناسبی وارد نشدیم. هر پیتزای معمولی قیمتی معادل بیست هزار تومان داشت! این مبلغ، هزینهء زندگیِ یکهفته ما در سفر بود. از طرفی تمرکز پیشخدمت ها هم به ما بود و منتظر سفارش ما بودند، چاره ای نبود، بعد از به کارگیری خرد جمعی و کلی مشورت و حساب کتاب کردن و البته در نظر گرفتن وضعیت بغرنجی که داشتیم تصمیم گرفتیم یک عدد بستنی سفارش بدهیم!

البته بماند که قیمت بستنی هم به‌هیچ وجه ارزان نبود، هر بستنی سیصد تاکا معادل هفت هزار تومان! بستنی کوچکی توسط پیشخدمت به روی میز گذاشته شد و ما هم ذره ذره شروع کردیم به خوردن آن، خوشبختانه کم کم مشتری‌های دیگری هم از راه رسیدند و دور و بر ما کمی خلوت شد. بوی پیتزای داغ هم که در رستوران پیچیده بود و ماهم که حسابی گشنه‌مان بود بستنی می‌خوردیم به نیت پیتزا. خداوند همچین وضعیتی را نصیب هیچ هموطنی در کشور غریب نکند! قبل از اینکه حواس پیشخدمت‌ها دوباره معطوف به ما شود، درخواست صورتحساب کردیم و پیشخدمت متعجب هم صورتحساب بستنیِ را گذاشت روی میز. من هم که از نیم ساعت قبل اسکناسی معادل پول بستنی توی دستم بود سریع آن را گذاشتم روی میز و سه نفری از لابه لای هوای پیتزا آلود و سنگینِ رستوران، زدیم بیرون. در هوای باز ، نفسی کشیدیم و هم‌قسم شدیم که دیگر نزدیک رستوران‌های گرانقیمت و یا حتی شِبهِ گران‌قیمت هم نرویم چه برسد به داخل آن. هیچ کجا میدان تقی‌آباد مشهد و ساندویچی‌های دورِ آن نمی‌شود!


.

روشور در اندونزی

موقعِ عبور از قسمت بازرسیِ پلیس مرزی اندونزی، از ما خواسته شد که کیف‌ها و وسایل همراهمان و همین‌طور دوچرخه‌ها را از داخل دستگاهِ ایکس ری عبور دهیم. این اولین باری بود که در این سفر؛ از ما خواسته شد به‌جز کیف‌ها و وسایل همراه، دوچرخه‌ها را هم از دستگاه عبور دهیم.

 مشکلی که به وجود آمد این بود که دوچرخه‌ها کمی از ورودی دستگاهِ ایکس ری بزرگ‌تر بود و انجام این کار به این آسانی‌ها هم نبود. کم‌کم صف مسافرانی که پشت سرِ ما و منتظر تمام شدنِ کار ما بودند طولانی شد و صدای اعتراض مسافران بلند شد. پلیس‌ها که با این وضعیت مواجه شدند از خیر بازرسی دوچرخه‌های ما گذشتند و گفتند احتیاجی به گذاشتن دوچرخه در دستگاه نیست، خوش‌آمدید.

 خوشحال از این اتفاق داشتیم دوباره وسایل را روی دوچرخه‌ها می‌بستیم که یکی از مأمورین از ما خواست یکی از کیف‌های دوچرخه‌ی محمد را دوباره از دستگاه عبور دهیم. چیزی توجهش را جلب کرده بود و اصرار داشت که کیف باز شود و محتویات آن را بازبینی کند. کیف را که باز کردیم پاکتی را از داخلش بیرون آورد و قبل از باز کردن گره‌ی پاکت با احتیاط محتویات داخلش را لمس کرد! اخمی کرد و با شک و احتیاط گره‌ی نایلون را باز کرد و تازه ما متوجه شدیم که آن پاکت حاوی چند «روشور» است که محمد از فروشگاهی ایرانی در کوالالامپور خریده بود!

روشور‌ها را در دست گرفت و از ما پرسید این‌ها چیست ؟ بنده‌ی خدا شک کرده بود که شاید آن‌ها نوعی موادِ مخدر و روان‌گردان و از این‌جور چیز‌ها باشد! ما هم درحالی‌که نمی‌توانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم به او و بقیهِ پلیس‌ها که دورمان جمع شده بودند حالی کردیم که این‌ها برای شست‌وشوی بدن است . گفتیم اگر می‌خواهید امتحانش کنید مال شما، پلیس‌ها هم روشور‌ها را بو می‌کردند و کم مانده بود مزه‌اش را هم بچشند. محمد کیسه‌ی حمامش را درآورد و طرز استفاده‌ی روشور در حمام را به پلیس‌ها یاد داد. آن‌ها هم با چشمانی گرد و متعجب به مراحل مختلف کیسه‌کشی نگاه می‌کردند و حتماً در دلشان می‌گفتند این ایرانی‌ها عجب کارهایی در حمام می‌کنند!

روشورها و کیسه‌ی حمام را پلیسی که به آن‌ها مشکوک شده بود هدیه دادیم و از دستشان خلاص شدیم. من تعجب کرده بودم که محمد برای چه و برای کدام حمام! روشور خریده بود؟! استفاده از روشور، نیاز به یک حمام داغ و پر از بخار دارد، نه این مکان‌هایی که ما از آن‌ها به عنوان حمام استفاده می‌‌کردیم. به‌هرحال، همین چند دانه روشور ، باعث تفریح و خنده‌ی ما در بدو ورود به کشور اندونزی شده بود. شاید تنها مورداستفاده‌اش برای ما هم همین بود.

-

درس‌های سفر

تو جاده فهمیــــدم 
که زندگی یعنی 
مدام دل بستن 
مدام دل کندن 
شبانه ها ، خفتن 
و روزها رفتــــــــــن 
و روزها رفتـــــــــــــن
و روزها رفتــــــــــــــــن
دمی نیاسودن
به غم نیالودن
مدام خندیدن
همیشه فهمیدن
مهم تر از اینها
عمیق تر دیدن
تو جاده فهمیدم
که زندگی یعنی
تو جاده رقصـــــــــــــــــــیدن ...

...
کوآلالامپور - سیزدهم خرداد نود و یک - ساعت دو نیم بامداد