در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

آشنا


اینکه آدم کسی را از صمیم قلب،  آشنای خود بداند،  اتفاق بزرگیست.

غریبه‌ها آنقدر زیادند که آدم از زیادیِ آنها احساس تنهایی می‌کند. توی شهر و خیابان و کوچه، پر از آدم‌های غریبه است. حتی گاهی توی بعضی خانه‌ها،  چند و چندین غریبه باهم زندگی می‌کنند.  اصلا احساس تنهایی برای این به سراغِ آدم می‌آید که آشناهای آدم خیلی کمند. منظورم از «آشنا»  کسی نیست که اسم آدم را بلد باشد،  یا قوم و خویش و همسایه‌ و همکلاسی و همکارش باشد،  نه،  این‌ها آن آشنایی که من می‌گویم نیستند. بعضی از اینها از جنس آن آشناهایی هستند که شاعر در موردشان سروده:
من از بیگانگان هرگز ننالم، که با من هرچه کرد آن آشنا کرد... 
این آشنایی که من از آن سخن می‌گویم  آن کسیست که بلد است چشم‌های آدم را بخواند، می‌داند چطور حرف‌های آدم را با جآنش گوش بدهد و یاد دارد با تمام وجودش، با آدم صحبت کند. آن آشنایی که من می‌گویم حضورش آرامش است و فراقش،  دلتنگی.  آشنا امن است، امنِ روح و جان، امنِ راز و درد، امنِِ زندگیست. آشنا مرهم است، برای درد تن و جان. آشنا شریک است، شریکِ شادی و غم. این آشناها انگشت‌شمارند،  گاهی آشنای آدم یک‌نفر بیشتر نیست،  که همین هم غنیمت است،  موهبت است،  شادی و آرامش است...  ولی تلخ‌ترین اتفاق، برای هرکسی در این دنیای دراندشت،  در این ازدحام خفه‌کننده‌ی آدم‌ها، این است که آشنایی  نداشته باشد. غریبه‌ها عبور می‌کنند، آشنا کنار آدم می‌ایستد.  غریبه‌ها می‌روند،  آشنا می‌ماند.  غریبه‌ها برای غمِ آدم سر تکان می‌دهند، آشنا دلش برای اندوهِِ آدم تکان می‌خورد. هر آدمی برای آنکه آشنای اوست، آشناست.  این یک ارتباطِ حسی متقابل است. 
از غم و درد و اندوه و بغض که گریزی نیست،  اینها می‌گذرند، از اینها ملالی نیست، اما خدا آدم را بی‌آشنا نگذارد که وجودش برای لذتی متقابل از زیستن،  لازم‌ترین است. خداوند آشنا یا آشنایانِ همه را حفظ کند.