من و دوچرخهام بر فراز صخرهای در جزیرهی هنگام
بعضی
از آرزوها و رؤیاها دستنیافتنیاند. مثلاً در نوجوانی یکی از رؤیاهای من این بود
که نیمهشب بروم روی پشتبام و دستهایم را باز کنم، پاهایم را به زمین فشار دهم و
آهسته از روی زمین بلند شده و به آسمان بروم، پرواز کنم و به پشت پنجرهی خانهی
کسی که آن زمان دوستش داشتم سر بزنم و او
را تماشا کنم. بعد به شیشهی اتاقش بزنم، وقتی پنجره را باز کرد دستش را بگیرم و باهم
پرواز کنیم، از زمین فاصله بگیریم و آنقدر دور شویم که کرهی خاکی اندازهی یک
گردو شود. در سکوت مطلقِ بینِ ستارهها توقف کنیم و روی یک سیارهی کوچک کمی بنشینیم
و کهکشان و هستی را با تمام معجزههای نورانیاش تماشا کنیم. یا آرزو داشتم که وقتی
کتابی مثلِ گوژپشت نتردام را میخوانم، خودم یکی از شخصیتهای رمان شده و
«ازمرالدا» دخترِ کولی زیبای داستان را از نزدیک ببینم. یا مثلاً آرزو داشتم همهی
مسائل سخت ریاضی بدون اینکه برای یادگرفتنشان زجر بکشم در ذهنم حلوفصل شوند و بهراحتی
آب خوردن امتحان جبر و مثلثات و هندسه را با نمرهی عالی پشت سر بگذارم. یا آرزوی
نامرئی شدن در خیلی لحظات و یا خیلی آرزوها و رؤیاهای دستنیافتنی و ماوراییِ دیگر
که باعث میشد بخش زیادی از لحظاتِ تنهاییام را با خیالپردازی با آنها بگذرانم.
اما آرزوهایی هم بودند و هستند که دستیافتنیاند و میتوان آنها را محقق کرد.
مثل همین سفری که با دوچرخه آغاز کردم و در همان سفر، هند و تاجمحل و رود مقدس
گنگ، چین و دیوارِ طولانی و پررمزورازش، سمرقند و بخارا و دوشنبه و خیلی جاهای
دیگر را از نزدیک ببینم و شگفتزده شوم. یا آرزوی چاپ کتاب از نوشتههایم که تابهحال
حداقل یکی از آن کتابها محقق شده و «خاطراتِ دوچرخه» که ماحصل دستنوشتههایم در
سفر است به چاپ رسیده و هنوز چندتای دیگر مانده تا این آرزو به کمال برسد، یا
آرزوهای دیگری مثل سفر به ونیز و قایق گردی در کوچههای شهر، سفر به توکیو، مراکش،
جنگلهای آمازون، ویتنام، هلند، تبت و ... و یا آرزوی پرواز و سفر با بالن، چند
هفته زندگی روی کشتی، خرید یک خودروی کاروان برای سفرهای طولانی، اسبسواری در دشتهای
سبزِ بیانتها، داشتن کلبهی کوچکی در بلندیهای یک کوهِ سبز که هر صبحش با هوایی
مهآلود و ترانهی پرندگان آغاز میشود و نصف بیشتر سال آسمان و زمینش برفیست، کاشتن
تعداد زیادی درخت، سفر به همهی کشورهای دنیا، سفر در فضا و تماشای کره زمین از
دور، یاد گرفتنِ شنا، توانایی مکالمه با ده دوازده زبانِ دنیا، تماشای آبشار
نیاگارا و مجسمهی مسیح از نزدیک، رفتن به بالای برج ایفل و پیزا، گشتوگذار در
اهرام مصر و قاهره، رصد آسمان شب با یک تلسکوپ شخصی از روی پشتِ بام خانه، یادگرفتن
پیانو و نواختن موسیقی، آشنا شدن با کلی آدم از کشورهای و فرهنگهای دیگر و
هزاران آرزو و رویای دیگر که دست یافتن به آنها چندان دور از ذهن نیست.
چیزی که امید به زندگی را صدچندان میکند و نعمتِ بزرگ زندهبودن را لذتبخش و
هیجانانگیز میکند وجود و حضورِ همین خواستهها و آرزوها و رؤیاهاست. تجربهای که
من در راستای رسیدن به آرزوهای شخصیام دارم این است که زیاد به آنها فکرکنم، به
روی کاغذ بیاورمشان و در موردشان زیاد بنویسم. سبک زندگیام را برمدار همین آرزوها
قرار دهم و در مسیری قدم نگذارم که من را از آنها دور کند. آدم نمیتواند آرزوی
همیشه در سفر بودن داشته باشد اما از آنطرف یک شغل دولتیِ تماموقت پیشه کند که
تا دوران پیری متعهد به کار و فعالیت در آن رسته است. اگر آدم واقعاً خواهنده باشد
و در این راه همت کند، زمین و زمان و نظام هستی دستبهدست هم میدهند و او را به
سمت خواستهاش سوق میدهند. کارها طوری بر وفق مراد او پیش میروند که انگشت حیرت
به دندان میگزد که یالعجب! و با خود زمزمه میکند: چطور میشود که اینطور میشود!
اما اگر هر دم خواسته و آرزویش تغییر کند و پرندهی بازیگوشِ رؤیاهایش هی از این
شاخه به آن شاخهی ذهن بپرد و آرام و قرار بر یک اندیشه و آرزو نداشته باشد، مانند
قایق کوچکی در میان اقیانوسی از تردید و تعلیق، دستخوش امواج شده و هیچوقت به
ساحل و سرمنزل مقصود نمیرسد. نوشتن به آدم کمک میکند بیشتر خودش را بشناسد و
بداند که چه میخواهد و به کجا میخواهد برسد. نوشتن آدم را به اندیشه وامیدارد،
دایرهی لغات ذهنش را بسط میدهد و آرزوهای نهان شده در تاریکخانهی ذهن را بیرون
میکشد و دوباره به آنها جان میبخشد. مثل همین متنِ کوتاه که نوشتنش باعث شد
دوباره به آرزوهایم فکر کنم و حتی بعضیهایش که دلخور شده بودند و در کنجی از ذهنم
قایم شده و قهر کرده بودند را دوباره به صحنه بیاورم و از آنها دلجویی کنم و
بگویم به یادشان هستم و در باقیماندهی عمر، برای رسیدن به آنها تلاش میکنم.
منبع عکس: سایت YouPic
حالم خوب است و ملالی نیست جز اندوهِ زمانِ از دسترفتهای که با حالِ خوب طی نشد. از جایی که خیلی دور است برای تو مینویسم. از میان وسعت سبزی که با نگینهایی سرخ، آراسته شده و قطرههای شبنم، در سراسر آن چون تکههای کوچکی از الماس، میدرخشند. از کنار تکدرختهای ساکت و پرباری که آغوش برای آسمان گشودهاند و ریشه در زمین دوانیدهاند. در مسیرِ نسیم مداومی که شانه بر گیسوی دشت میکشد و با شاخ و برگ درختان تنها، موسیقیِ رهایی مینوازد. حالِ خوب را یافتهام. حال خوب را در دنیایی یافتهام که من را در خلوتِ مهآلودش گم میکند. جایی که تمامِ وسعت نگاهِ من، چند قدم در پیشِ رویم بیشتر نیست. همهچیز در این چند قدم، در امروز، درحال خلاصه میشود. تصویرهای ناب، ذره ذره هویدا میشوند. فردا، با تمام زیباییهای شگفتانگیزش پشت حجم انبوهی از مه، آرام گرفته است و بیصبرانه انتظارم را میکشد. دیروز، در جادهای که پشت سرگذاشتهام، پشت کوهها و درههای عمیق، در پسِ فراز و فرودهای صعبالعبور جا مانده است. به جز قطرههای بارانی که تنم را شسته است و خارهای کوچک بازیگوشی که بر پایم فرو رفتهاند و خراشهای اندکی که حواسم را جمعتر کردهاند، چیز دیگری از دیروز بر جای نمانده است. ساوالان را یافتهام. اسب وحشی و سرکشی که همچون زمان، میلش به تاختن و گریز از ایستادن است. ساوالان رام دستهای من شده است، با او خو گرفتهام. از جایی برایت مینویسم که سکون و حرکت درهم آمیختهاند و سکوت و صدا معنایی یکسان دارند. «اندوهِ» سر به زیر، در دشتی از «شادی» چرا میکند و «تردید» در بهتی کامل، طیِ هفترنگ به «یقین» میرسد. آسمانِ خسته از اوج، بر گسترهی مهربانِ زمین پهن میشود و کوهِ پیر بالاتر از ابرهای جوان، سربلند میکند. اینجا خیلی دور است، میدانم! اما آنقدر به خود نزدیک شدهام که دیگر راهی برای بازگشت نمانده است. راهی هم اگر باشد شوقی برای برگشتنم نیست. این واژهها را از جایی برای تو مینویسم که «تصور» و «خیال» درون آن گم شدهاند و «رویا» و «آرزو» در لابهلای وسعتِ مهآلودش به دنبالِ هم میگردند. اینجا صداها برایم آشناست. نامم را میدانند و آوازهای قریبی میشنوم که من را به خویش میخوانند. نور، نرم و آهسته در تنم در وجودم نفوذ میکند. ریشههایم آرام آرام در زمینِ نرم فرو میروند و طراوت و تازگی را در خود احساس میکنم. دارم خود را در امتداد این گمشدن پیدا میکنم. شاید این یک «تولد تازه» است. دارم ریشه میکنم. دارم سبز میشوم. حالم خوب است و از جایی که خیلی دور است، برای تو مینویسم ...
- از سری نامههایی که هیچگاه فرستاده نشدند.
.
عکس: حمید سلطانآبادیان
در
سالهای دور، آن زمانی که هنوز پدرم در این دنیا حضور داشت و همهی خانواده، کنار
هم زندگی میکردیم، در خانهی پدری که اکنون دیگر وجودِ خارجی ندارد، اتاقی روی
پشتِ بام بود که مادربزرگم در آن زندگی میکرد. اتاقی که هویت مستقلی داشت، پنجرهای
بزرگ به فضایِ روی بام با نمایی زیبا از
شاخههای پربرگِ درختانِ زبانگنجشک و سرو. برای رسیدن به این اتاق باید از
سیزده پله بالا میرفتم، درِ اتاق را آهسته میزدم تا صدای مادربزرگ از توی اتاق
بلند میشد که بعله؟ و بعد از اجازه گرفتن به آهستگی وارد دنیایِ نور و رنگ و به
میانِ رایحهی گلاب و سپنج و نفتالین وارد میشدم. اتاق مادربزرگ که او را عزیزجان
صدا میکردیم وسیلهی چندانی نداشت، اما همین سادگی، باعث زیبایی و دلنشینی فضای
اتاق شده بود. پرتوهای نوازشگر نور، از لای پردهی نازکِ پنجره، روی صورت پرچین و
چروک و مهربانِ مادربزرگ میافتاد و باعث میشد تماشای او، وقتی که تسبیح میچرخاند
و زیرِ لب آیتالکرسی میخواند برای من جذابتر باشد. وقتی مادربزرگ از این دنیا
به آسمانِ آبیِ بیانتها سفر کرد، اتاقِ روی پشتِ بام، به ترتیب قلمروِ برادران
بزرگترم شد. سه برادر که هرکدام برای ساکن و حاکمِ اتاق شدن، نقشههای فراوان
داشتند و من در این میان، سالها صبر کردم تا آنها یکی یکی، هرکدام برای مدتی
طولانی آن اتاق را تصاحب کردند، وسایل و خرتوپرتهایشان را به درون آن بردند و تا
زمانِ تشکیل زندگی مستقل ومشترک، در آنجا رحلِ اقامت افکندند و مالک و صاحبِ آسمان
و کلاغها و گنجشکها و رنگین کمان و برف و باران و پرتوهای نوازشگر نور و درختهای
پرشاخوبرگ شدند.
حدود پانزده سال طول کشید تا آخرین برادرِ بزرگتر هم، اتاقِ پشتبام
را به مقصدِ خانهی خودش ترک کرد و ذوق و هیجانِ تملکِ اتاقِ پر رمز و راز را در
دل من انداخت. اولین شبِ خوابیدن در آن اتاق، هیچوقت از لوحِ خاطرم پاک نمیشود.
شبی مهتابی با آسمانی صاف که ماهِ کامل از پشت پنجره، فضای اتاق را روشن کرده بود
و من نمیتوانستم لحظهای از تماشای آن چشم بردارم و از هیجانِ اینکه از آنشب،
اتاق و تمام تصویرهایش به من تعلق دارد، خواب به چشمانم نمیرفت. اتاقِ کوچک روی
پشتبام، قلمروِ من شده بود و از آنشب من مالکِ پنجره و بام و درختانِ سرککشیده
به روی پشتبام و آسمانِ شب و ستارهها و ماهِ درخشان شده بودم. از آن ایام، «شب»
برای من دنیایی متفاوت، پر رمز و راز و دوستداشتنی شد. اتاقِ کوچک، مأمن و خلوتِ من برای شبنشینیهایم بود. شبهای
تابستان، گاهی با نردبان به روی سقفِ اتاقم میرفتم و رویِ بامِ کوچکش دراز میکشیدم
و آسمان را از نزدیکترین جایی که امکانش برایم بود، تماشا میکردم. از دیدن عبورِ
ناگهانی یک شهاب، آنقدر هیجان زده میشدم که خواب از سرم میپرید و در پی دوباره
دیدنِ نورِ گذرا و معجزهوارش، آنقدر به آسمان خیره میشدم که دیگر نایی برای باز
نگهداشتن پلکها برایم نمیماند. اولین خوابهای من در زیر گسترهی آسمانِ شب در
روی همین اتاق، اتفاق افتاد. در شبهای زمستانی، وقتی که دانههای درشت برف همچون
شکوفههای گیلاس، از آسمانِ سرخرنگ و ساکت، بر زمین میباریدند، من نزدیکترین
ساکنِ خانه، به اولین دانههای برف بودم. روی بام میایستادم و در حالیکه صورتم را
به سوی آسمان بلند کرده بودم، از تماس سرد و مهربانِ سرانگشتهایِ دانههای برفِ
تازه از راه رسیده لذت میبردم. نیمههای شب روی بام را انبوهی از برف میپوشاند و
من در اتاقم، پشت پنجره، در حالیکه که کنار بخاری ایستاده بودم، به این سپیدی و
آرامشِ مطلق خیره میشدم و کیف میکردم. شبهای زمستانی، در هنگامهی بارش برف،
آرامترین و خلسهوارترین لحظات زندگی برای من رقم میخوردند. من شیفتهی تماشا
کردن بودم. شبهای پاییز، برگهای درختانی که سر و تنشان را به روی سطحِ بام
رسانده بودند، سرخ و زرد میشدند و با نسیم پاییزی با حالتی دلبرانه، تکان تکان میخورند
و صدای موسیقیوارِ خشخش آنها خبر از بارشِ بارانی شبانه میداد. بارانهایی که
تا صبح ادامه مییافت و تمامِ تخیلات شبانهی من را خیس و عاشقانه میکرد. شبهای
پاییزی در اتاق روی بام، شبهای شنیدنِ موسیقی از دورترین امواجِ رادیو و سرودن
اولینشعرهای عاشقانه، برای معشوق خیالیام بود. من سیزدهپله به آسمان نزدیکتر
بودم و این سیزده پله را با هیجان و لذت میپیمودم و وقتی که وارد اتاقم میشدم و
درِ آن را پشت سرم میبستم، احساس آرامشی شگرف، سراسر وجودم را میانباشت.
اتاقِ
کوچک من، یک مکانِ ثابت و ساکن نبود. این اتاق، دری به دنیای خیالهای من، دروازهای
برای شروع سفرهایم و جایی برای اندیشیدن، نوشتن و رویاپردازیهای من بود. با هجرتِ
پدرم از این دنیای خاکی به دنیای دیگر، در چشم برهم زدنی، خانهی پدری خلوت شد و
همه به دنبال زندگی خودشان رفتند. اتاقها و زیرزمین و حیاطی که زمانی پر از بچهها
و نوهها و عروسو دامادها و برادر و خواهرها بود، به ناگهان سرد و خالی و خلوت
شد و وسایلش، آنچنان که رسم روزگار است، یکبهیک از خانه بیرون رفت و چیزی نماند
به جز من و اتاقم. خانه، بنا به مصلحت
بزرگان، فروخته شد و آخرین کسی که ذره ذره، خانه و اتاقِ کوچکِ روی بام را ترک
کرد، من بودم. جدایی از قلمرویِ نزدیک به آسمان، پشتِ بام برفی و درختانِ همسایه و
خانهی پدری با تمام خاطراتِ روزها و شبهای کودکی و نوجوانی، برای من سخت و غمانگیز
بود. وقتی اتاقم از وسایل خالی شد، لخت و عور به نظر میرسید و انگار، با نگاهی غمزده
و پرسان به چشمهای من چشم دوخته و این ترکِ ناگهانی را حملِ بر بیوفایی من میدانست.
در حینِ رفتن، با چشمانی مرطوب، جایجای اتاق و روی سطحِ بام و زوایای پیدا و
پنهان خانه را تماشا میکردم و میدانستم که هیچ کجای دنیا برای من، اینجا نخواهد
شد.
آدم در زندگیاش، بعضی اتفاقات را، بعضی مکانها را و حضورِ بعضی آدمها را
فقط برای مدتی تجربه میکند، هرچند کوتاه، اما تاثیرگذار و ماندگار، آنچنان که فعل
«فراموش شدن» در موردِ آنها هیچوقت صرف نخواهد شد.
.
چند
روزی هست که به بیماری کرونا دچار شدهام. سرفههای خشک و سردرد و سرگیجه و ضعف و بیحالی
که از عوارض این بیماری است به یکطرف و از دست دادن حس بویایی و در امتداد آن
ضعفِ حسِ چشایی، در طرف دیگر. این دومین باری است که حس بویایی خودم را به خاطر این
بیماری از دست میدهم. دفعهی قبلی این تجربه واقعاً برایم عجیب و نگرانکننده بود،
چون شنیده بودم بعضیها بعد از دچارشدن به ویروس کووید-۱۹ برای همیشه حس بویایی خودشان
را از دست میدهند! زندگی بدون این حس، که معمولاً چندان به آن توجهی نمیشود (یا بعضیهای
اونطور که باید بهش توجه نمیکنن) غیرممکن نیست اما علاوه بر مطلع نشدن از بعضی
خطرات (بوی نشتی گاز، سوختن و.. ) اتفاق مهم دیگری هم میافتد و آن اینست که
اصلِ لذّت از بخشهای مهمی از زندگی حذف میشود. بخش زیادی از خاطرات ما آدمها با
عطر و بوها پیوند خورده، عطر پرتقال من را به سالهای خیلی دور (دوران کودکی) میبرد،
بوی گلِ یاس من را یاد مرحومِ عمویم میاندازد که همیشه خیلی مرتب و خوشپوش بود و این
عطر را به خودش میزد. بویِ گلهای اقاقیا که اردیبهشت و خرداد توی کوچه و محلهی
ما را پر میکرد و حس و حال شاعرانه به من میبخشید. بوی سیگار و ادکلنِ درهمآمیختهی
آقای امیدوار که برای من یک بوی ناشناخته و متفاوت بود، بوی مدادپاککن،بوی کاغذ، عطرِ عجیب خودکار
عطری که گاهی یک صفحه را پر از خطخطی میکردم تا فقط بتوانم بعدش عطر جوهرش را با
نفسهای عمیق بو کنم. عطر مستکنندهی گلهای ابریشم، که گاهی وقتها من را پای درخت
خودش نگه میداشت و چشمهایم را میبست و عطرش را به ریههایم میفرستاد و مدهوشم میکرد. بوی
زندگیِ بخشِ چوب، بویِ جنگل بعد از یک بارانِ طولانی در اوایل صبح، عطرِ لیمو درست
قبل فشردنش توی دهان، بوی کوچهی خانهی پدری قبل از طلوعِ آفتاب در پاییز، بوی
لاک و اَسِتون و چسب رازی، عطرِ پورانهوم، رایحهی شوکولاتِ داغ و قهوه، بوی
لباسی که تهماندهای از عطری خاطرهانگیز بر روی آن باقی مانده، بوی چمنِ تازه
کوتاه شده و گلهای شمعدانی ...
حسِ بویایی در نظرِ من، خیلی شبیه، حس عاشقی و دوستداشتن است. چیز قابل لمسی نیست
اما میتواند حالِ آدم را دگرگون کند، نفوذ میکند در دل و جان و آدم را ساکت میکند.
چراغهایی را در ذهن آدم روشن میکند که کار هیچ حس دیگری نیست. ماندگار میشود و
از خاطر نمیرود. جای ویژهای را در بخشِ حافظهی بلندمدت مالِ خودش میکند و از
آنجا تکان نمیخورد.
جایی خواندهام که وقتی به طور معمول چیزی را می بینیم، می شنویم، لمس میکنیم یا
میچشیم این اطلاعاتِ حسی ابتدا به
تالاموس میرسد که به عنوان یک ایستگاه رله در مغز عمل میکند و سپس تالاموس این
اطلاعات را به مناطق مربوطهی مغز، از جمله هیپوکامپ که مسئول آن است، برای حافظه
و آمیگدال که احساسات را پردازش میکند، ارسال میکند.
اما بوها متفاوت هستند. بوها تالاموس را دور میزنند و مستقیماً به مرکز بوی
مغز، معروف به لامپ خورشیدی میرسند. پیاز بویایی مستقیماً به آمیگدال و هیپوکامپ
متصل میشود، که همین اتفاق ممکن است توضیح دهد که چرا بوییدنِ چیزی میتواند
فوراً یک حافظه دقیق را تحریک کند. (لینک مطلب)
این نشان میدهد که گاهی تند شدن ضربان قلب، ارتباط مستقیمی با به مشام رسیدن یک
عطر و بوی خاص دارد. چیزی که هیچکس دیگری آن را آنطور، نمیبوید و احساس نمیکند.
حالا با این وصف، آیا نباید به حسِ شگفتانگیز بویایی جایگاه ویژه و خاصی داد؟ حسی
که گاهی تمام حسهای دیگر را به جنب و جوش وامیدارد و درگیر میکند.
بیماری، تلنگریست برای اندیشیدن به داشتههایی که شاید در زندگی عادی و معمولی و
در سلامتی، چندان و آنچنان به چشم نمیآیند. بیصبرانه منتظرم تا این روزهای
بیماری و بدون عطر و طعم، به پایان برسد و دوباره با نفسهای عمیق، بویهای دوستداشتنیام
را به درون بکشم. چیزی که حالِ خوبِ آدم را کامل میکند، بوییدن عطر و بویِ چیزی
یا کسی است که دوستش دارد.