در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

سیزده پله



 عکس: حمید سلطان‌آبادیان

در سال‌های دور، آن زمانی که هنوز پدرم در این دنیا حضور داشت و همه‌ی خانواده، کنار هم زندگی می‌کردیم، در خانه‌ی پدری که اکنون دیگر وجودِ خارجی ندارد، اتاقی روی پشتِ بام بود که مادربزرگم در آن زندگی می‌کرد. اتاقی که هویت مستقلی داشت، پنجره‌‌ای بزرگ به فضایِ روی بام با نمایی زیبا از  شاخه‌های پربرگِ درختانِ زبان‌گنجشک و سرو. برای رسیدن به این اتاق باید از سیزده پله بالا می‌رفتم، درِ اتاق را آهسته می‌زدم تا صدای مادربزرگ از توی اتاق بلند میشد که بعله؟ و بعد از اجازه گرفتن به آهستگی وارد دنیایِ نور و رنگ و به میانِ رایحه‌ی گلاب و سپنج و نفتالین وارد می‌شدم. اتاق مادربزرگ که او را عزیزجان صدا می‌کردیم وسیله‌ی چندانی نداشت، اما همین سادگی، باعث زیبایی و دلنشینی فضای اتاق شده بود. پرتوهای نوازشگر نور، از لای پرده‌ی نازکِ پنجره، روی صورت پرچین و چروک و مهربانِ مادربزرگ می‌افتاد و باعث میشد تماشای او، وقتی که تسبیح می‌چرخاند و زیرِ لب آیت‌الکرسی می‌خواند برای من جذاب‌تر باشد. وقتی مادربزرگ از این دنیا به آسمانِ آبیِ بی‌انتها سفر کرد، اتاقِ روی پشتِ بام، به ترتیب قلمروِ برادران بزرگترم شد. سه برادر که هرکدام برای ساکن و حاکمِ اتاق شدن، نقشه‌های فراوان داشتند و من در این میان، سال‌ها صبر کردم تا آن‌ها یکی یکی، هرکدام برای مدتی طولانی آن اتاق را تصاحب کردند، وسایل و خرت‌وپرت‌هایشان را به درون آن بردند و تا زمانِ تشکیل زندگی مستقل ومشترک، در آنجا رحلِ اقامت افکندند و مالک و صاحبِ آسمان و کلاغ‌ها و گنجشک‌ها و رنگین کمان و برف و باران و پرتوهای نوازشگر نور و درخت‌های پرشاخ‌وبرگ شدند.
 حدود پانزده سال طول کشید تا آخرین برادرِ بزرگتر هم، اتاقِ پشت‌بام را به مقصدِ خانه‌ی خودش ترک کرد و ذوق و هیجانِ تملکِ اتاقِ پر رمز و راز را در دل من انداخت. اولین شبِ خوابیدن در آن اتاق، هیچوقت از لوحِ خاطرم پاک نمی‌شود. شبی مهتابی با آسمانی صاف که ماهِ کامل از پشت پنجره‌، فضای اتاق را روشن کرده بود و من نمی‌توانستم لحظه‌ای از تماشای آن چشم بردارم و از هیجانِ اینکه از آنشب، اتاق و تمام تصویرهایش به من تعلق دارد، خواب به چشمانم نمی‌رفت. اتاقِ کوچک روی پشت‌بام، قلمروِ من شده بود و از آن‌شب من مالکِ پنجره و بام و درختانِ سرک‌کشیده به روی پشت‌بام و آسمانِ شب و ستاره‌ها و ماهِ درخشان شده بودم. از آن ایام، «شب» برای من دنیایی متفاوت، پر رمز و راز و دوست‌داشتنی شد. اتاقِ کوچک، مأمن و  خلوتِ من برای شب‌نشینی‌هایم بود. شب‌های تابستان، گاهی با نردبان به روی سقفِ اتاقم می‌رفتم و رویِ بامِ کوچکش دراز می‌کشیدم و آسمان را از نزدیک‌ترین جایی که امکانش برایم بود، تماشا می‌کردم. از دیدن عبورِ ناگهانی یک شهاب، آنقدر هیجان زده می‌شدم که خواب از سرم می‌پرید و در پی دوباره دیدنِ نورِ گذرا و معجزه‌وارش، آنقدر به آسمان خیره می‌شدم که دیگر نایی برای باز نگهداشتن پلک‌ها برایم نمی‌ماند. اولین خواب‌های من در زیر گستره‌ی آسمانِ شب در روی همین اتاق، اتفاق افتاد. در شب‌های زمستانی، وقتی که دانه‌های درشت برف همچون شکوفه‌های گیلاس، از آسمانِ سرخ‌رنگ و ساکت، بر زمین می‌باریدند، من نزدیک‌ترین ساکنِ خانه، به اولین دانه‌های برف بودم. روی بام می‌ایستادم و در حالیکه صورتم را به سوی آسمان بلند کرده بودم، از تماس سرد و مهربانِ سرانگشت‌هایِ دانه‌های برفِ تازه از راه رسیده لذت می‌بردم. نیمه‌های شب روی بام را انبوهی از برف می‌پوشاند و من در اتاقم، پشت پنجره، در حالیکه که کنار بخاری ایستاده بودم، به این سپیدی و آرامشِ مطلق خیره میشدم و کیف می‌کردم. شب‌های زمستانی، در هنگامه‌ی بارش برف، آرام‌ترین و خلسه‌وارترین لحظات زندگی برای من رقم می‌خوردند. من شیفته‌ی تماشا کردن بودم. شب‌های پاییز، برگ‌های درختانی که سر و تنشان را به روی سطحِ بام رسانده بودند، سرخ و زرد می‌شدند و با نسیم پاییزی با حالتی دلبرانه، تکان تکان می‌خورند و صدای موسیقی‌وارِ خش‌خش آن‌ها خبر از بارشِ بارانی شبانه می‌داد. باران‌هایی که تا صبح ادامه می‌یافت و تمامِ تخیلات شبانه‌ی من را خیس و عاشقانه می‌کرد. شب‌های پاییزی در اتاق روی بام، شب‌های شنیدنِ موسیقی از دورترین امواجِ رادیو و سرودن اولین‌شعرهای عاشقانه، برای معشوق خیالی‌ام بود. من سیزده‌پله به آسمان نزدیک‌تر بودم و این سیزده پله را با هیجان و لذت می‌پیمودم و وقتی که وارد اتاقم می‌شدم و درِ آن را پشت سرم می‌بستم، احساس آرامشی شگرف، سراسر وجودم را می‌انباشت.
 اتاقِ کوچک من، یک مکانِ ثابت و ساکن نبود. این اتاق، دری به دنیای خیال‌های من، دروازه‌ای برای شروع سفرهایم و جایی برای اندیشیدن، نوشتن و رویاپردازی‌های من بود. با هجرتِ پدرم از این دنیای خاکی به دنیای دیگر، در چشم برهم زدنی، خانه‌ی پدری خلوت شد و همه به دنبال زندگی خودشان رفتند. اتاق‌ها و زیرزمین و حیاطی که زمانی پر از بچه‌ها و نوه‌ها و عروس‌و‌ داماد‌ها و برادر و خواهر‌ها بود، به ناگهان سرد و خالی و خلوت شد و وسایلش، آنچنان که رسم روزگار است، یک‌به‌یک از خانه بیرون رفت و چیزی نماند به جز من و اتاقم.  خانه، بنا به مصلحت بزرگان، فروخته شد و آخرین کسی که ذره ذره، خانه و اتاقِ کوچکِ روی بام را ترک کرد، من بودم. جدایی از قلمرویِ نزدیک به آسمان، پشتِ بام برفی و درختانِ همسایه و خانه‌ی پدری با تمام خاطراتِ روزها و شب‌های کودکی و نوجوانی، برای من سخت و غم‌انگیز بود. وقتی اتاقم از وسایل خالی شد، لخت و عور به نظر می‌رسید و انگار، با نگاهی غم‌زده و پرسان به چشم‌های من چشم دوخته و این ترکِ ناگهانی را حملِ بر بی‌وفایی من می‌دانست. در حینِ رفتن، با چشمانی مرطوب، جای‌جای اتاق و روی سطحِ بام و زوایای پیدا و پنهان خانه را تماشا می‌کردم و می‌دانستم که هیچ کجای دنیا برای من، اینجا نخواهد شد.
 آدم در زندگی‌اش، بعضی اتفاقات را، بعضی مکان‌ها را و حضورِ بعضی آدم‌ها را فقط برای مدتی تجربه می‌کند، هرچند کوتاه، اما تاثیرگذار و ماندگار، آنچنان که فعل «فراموش شدن» در موردِ آن‌ها هیچوقت صرف نخواهد شد.  

.

نظرات 3 + ارسال نظر

سلام
بسیار لذت بردم و به دنیای جالبی وارد شدم.
قلمتان مانا
در پناه حق

سلام، ممنونم از محبت شما،
برقرار باشید.

سلام
بسیار لذت بردم و به دنیای جالبی وارد شدم.
قلمتان مانا
در پناه حق

HediyeH 1401/09/14 ساعت 23:02

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد