در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

نفس عمیق



نفس عمیق بکش، عطر باران که گره می‌خورد در تنِ بوته‌ی یاس، معجزه اتفاق می‌افتد و چشم‌ها بسته می‌شود. نفس عمیق بکش. شهر با تمام مردمانش بروند بر باد، بگذار نسیم اردیبهشت، بهشتِ نفس‌‌های همیشه آرامت را، عمیق کند. آن لایه‌ی همیشه مرطوب را از صفحه‌ی روشن چشم‌هایت کنار بزن تا نور، میان شاخه‌های درختِ بید، برایت دلبری کند. تماشا کن که این ابرها چقدر باشکوه‌اند، سرشار از بغض‌اند و اشک، ولی آرام و مغرور، رها و در اوج. چقدر شبیه تواَند. شبیهِ خلوتت با اولین پرتوی نور صبح، شبیه قدم‌زدنت در پیاده‌روهای خالی، شبیه خواب‌های کوتاهت لای ملحفه‌های سفید، شبیه غمت، در کرانه‌ی تنهایی. نفس عمیق بکش، هوا برای تو  خودش را خوب می‌کند، موج می‌خورد، بی‌تابی می‌کند، لطیف می‌شود، تمنا می‌کند که تو دریابی‌اش، که تو بخواهی‌اش.  در شهر خبری نیست، حالِ خوب، در توست. در میان لب‌هایت وقتی‌که می‌شکفد مثل شکوفه‌های آلبالو، وقتی‌که ترک می‌خورد مثل پوست انار، وقتی‌که باز می‌شود به آه، به لبخند، به واژه، حتی به سکوت. که تنها تو میدانی و می‌توانی با سکوت سخن بگویی و لب‌ بزنی، با سکوت شعر بگویی و ترانه بخوانی، با لب نیمه‌باز دل بتپانی و جان بدمی. حالِ خوب در توست که باران را می‌باراند و کوچه را خیس می‌کند، در آسمان نیست، در اردیبهشت نیست، در ستاره و ماه، در شب و کهکشان نیست، در توست. در میان چشمانت، وقتی‌که نگاه می‌کنی. در آن مردمکِ تیره، در آن رگ‌های باریک سرخ، لای آن پلک‌های نیمه‌بازِ بی‌خواب، غرقِ آن لایه‌ی مرطوب همیشگی، گره‌خورده در لابه‌لای مژه‌هات. نفس عمیق بکش، حالِ شهر را خوب کن. نور را بخوان، سایه را تماشا کن. ببین چطور لای برگ‌های درخت تاک شیطنت می‌کند و سربه‌سر نور می‌گذارد. مثل آن طره‌ی همیشه رها که از زیر شالِ ‌آبی‌ات با هر قدم، رقصی می‌کند و تنی می‌جنباند و دلی می‌برد و غزلی می‌سراید. نور دلش را به آن طره باخته و سایه، خودش را به پایش انداخته. ببین چه می‌کنی، ببین که اگر بخواهی چه می‌کنی. نفس عمیق بکش، که از بازدمت، آسمان نفس بکشد. حالِ آسمان با نفس‌های تو خوب می‌شود، رنگین‌کمان از نگاه تو رنگ می‌گیرد، اردیبهشت، با تو بهشت می‌شود. تماشا کن، با همان نیم‌نگاه همیشگی‌ات، رنگ، برای تو ناز می‌کند، ارغوانی می‌شود، نارنجی و سبز، آبی و سرخ، بنفش و سپید می‌شود که بپسندی‌اش، که رنگ شود، متولد شود و زندگی‌اش را آغاز کند. تو بخوان، تو بگو، تو بخواه  تا آغاز شود.  قدم بزن که صدای قدم زدنت، تپش قلب زمین را تند‌تر کند، که ریشه‌ها خودشان را عمیق‌تر درون‌دلش جا کنند و جوانه‌ها زودتر برویند و زندگی آغاز کنند. قدم بزن که بگردد زمین به دور تنت،  و سرانگشت‌های معجزه‌ات را  برای بوسه‌ی خیس، همان‌گونه که دوست ‌می‌داری،  به قطره‌های درشت باران بسپار  که بی‌شمار و ممتد ببارند و ببوسند که بارششان هم برای همین تماس نازک خیس است و  معجزه‌وار. نفس عمیق بکش، که جهان سکوت کند، که ماه طلوع کند، که شب در امتداد صبح شدن، از آه بازدمت مست شود و عبور کند. ببین که چه می‌کنی، ببین که اگر بخواهی چه می‌کنی، نگو، دوباره نگو، به هیچ‌کس نگو که حال من ... نه، نگو. درون تو حالیست که خوب در آن است و معنی خوبی و حال در آن است. نفس عمیق بکش.

.

آفرینش

متن زیر را چند روز قبل در بازخوانیِ کتابِ روان‌درمانی اگزیستانسیال نوشته‌ی دکتر اروین د یالوم خواندم و همین یک صفحه ساعت‌هاست که ذهنم را به خود مشغول کرده‌است. بیشترِ آسیب‌ها و لذت‌هایی که در زندگی‌ام تجربه‌ کرده‌ام حاصل همین واقعه‌ای‌ست که دکتر یالوم در متن زیر به آن اشاره کرده است. فکر می‌‌کنم بیشترِ درد‌ها و آسیب‌های وارده برمن یا ساطع شده از من بر دیگران، به خاطر عدم درکِ این ماجرا بوده و هست.

« در یک روز آفتابی، تنها در آبهای گرم و شفافِ دریاچه‌ای استوایی، زیرآبی می رفتم و لذت و آسودگی عمیقی را تجربه می‌کردم، این احساسی‌ست که همیشه در آب دارم. حس کردم در خانه‌ام. گرمای آب، زیبایی مرجان‌های کفِ دریاچه، ریزه‌ماهی‌های نقره‌ای و درخشان، ماهی مرجانی براق و نورانی، شاه‌فرشته‌ماهی، پنجه‌های گوشتالوی شقایق دریایی و لذتی که از سرخوردن و پیش رفتن در آب می‌بردم، همه و همه در کنار هم بهشتی زیردریایی آفریده بود. و بعد به دلیلی که هرگز درکش نکردم، ناگهان چشم‌اندازم عوض شد. ناگهان متوجه شدم هیچ‌یک از دوستان دریایی‌ام در این تجربه‌ی دوستانه شریک نیستند. شاه‌فرشته ماهی نمی‌دانست زیباست، ریزه‌ماهی‌ها نمی دانستند چه تلالویی دارند و ماهی مرجانی نمی‌دانست چه درخشان است. همان‌طور که توتیایی دریایی با خارهای سیاهش یا زباله‌های کفِ دریاچه (که سعی می‌کردم نبینمشان) از زشتی خود خبر نداشتند. احساسِ درخانه بودن، آسودگی، ساعتِ فرح‌بخش، زیبایی، جذابیت و آرامش، هیچ‌یک در حقیقت وجود نداشت. این من بودم که تمامی این تجربه را آفریده بودم! می‌توانستم به همان ترتیب در آبی که نفت بر آن شناور است و قوطی‌های پلاستیکی روی آن بالا و پایین می‌رود، غوطه بخورم و تصمیم بگیرم که این تجربه را زیبا ببینم یا تهوع‌آور. انتخاب و آفرینش در عمیق‌ترین لایه از آنِ من بود. به اصطلاح، معنایم رشد کرده و گسترده شده بود و من از کارکرد سرشتی خود آگاه شده بودم. گویی از سوراخی که در پرده‌ی واقعیتِ روزمره ایجاد شده بود، به بیرون نگاه می‌کردم و آنچه می‌دیدم واقعیتی عمیقا برآشوبنده بود.
سارتر در رمانِ تهوع که یکی از برترین ادبیات مدرن است، این لحظه‌ی روشن‌بینی را لحظه ی کشفِ مسئولیت می‌نامد.»


اما یک مشکل اساسی هست، خاطرات، تجربه‌ها، گذشته و دانسته‌ها و ندانسته‌ها به شدت بر این انتخاب اثر می‌گذارند. گاهی وقت‌ها آدم خودش دلش می‌خواهد بهترین آفرینش را در پیرامون خود بیافریند اما، شدنی نیست. شاید هم بشود اما اصلا کار ساده‌ای نیست.