« من و همسفرم در یکی از سفرهای دوچرخهای - عکس: فرید دولتآبادی »
در
میان انواع سفرهای ماجراجویانه، سفر با
دوچرخه یکی از جذابترین گزینههاست. با وجودی که این سبکِ از سفر، چالشها و فراز
و نشیبهای خاص خودش را دارد اما میتوان گفت همین چالشها و اتفاقات میتواند بخش
مهمی از هیجانات و ماجراجوییهای سفر با دوچرخه باشد.
پیمودن جاده با دوچرخه به مسافر این امکان را میدهد که وسایلِ لازم و موردنیاز برای سفرهای طولانی را همراه خود بر روی دوچرخه حمل کند، آهسته و پیوسته رکاب بزند و با آرامش و دقت بیشتری به پیرامون خود بنگرد، زیباییها و تصویرهای مسیر را تماشا کند، گاهی توقف کند، با دیگران ارتباط برقرار کند و یا مسیرش را تغییر دهد و برحسب علاقهمندیهایش مدتی در مکانی مناسب اقامت کند.
مسیرِ
سفر در «سفر با دوچرخه»، اهمیت اصلی و
ویژهی خود را بازمییابد چراکه در سفرهای ماجراجویانه، مقصد برای مسافر اهمیت
چندانی ندارد و «مسیر» است که به سفرِ او معنا و مفهوم میبخشد و اصلیترین
اتفاقات، چالشها، ارتباطات، خاطرات و مخاطرات، در این بخش از سفر اتفاق میافتد.
هنری میلر نویسندهی شهیر آمریکایی در این مورد میگوید: «مقصد نهائی در سفر رسیدن
به مکانی خاص نیست، بلکه سفر راهی برای لذت بردن از مسیر محسوب میشود.»
بهعبارتدیگر برای رسیدن به مقصد، عجله و اضطراری نیست چراکه اگر اینگونه بود
مناسبترین وسیله برای سفر، هواپیماست که مسافر را در سریعترین زمانِ ممکن به
مقصد میرساند و او را از چالشهایِ مسیر دور میکند.
در سفرهای ماجراجویانه، هدف درکِ مسیر و همنوایی با جادههاست. چهبسا گاهی اوقات (بر اساس تجربههایی که من در سفر با دوچرخه دارم)، نقطهی اوج سفر در مسیر اتفاق میافتد و حتی در مواقعی، باعث تغییر مقصد نیز میشود.
« همسفرانِ من در حال استراحت در سفرِ شیراز به اهواز با دوچرخه - عکس: حمید سلطانآبادیان »
یکی از چالشهایی که در سفر با دوچرخه برای مسافر وجود دارد انتخاب مکانی برای اقامت در مسیرِ سفر است. سایکلتوریستها (گردشگرانِ دوچرخهسوار) معمولاً همراه خود چادرِ کمپ و وسایل اقامت شبانه را به همراه دارند اما انتخاب مکان مناسب و امن در مسیرهای بینشهری یکی از چالشهای همیشگی در سفر با دوچرخه است.
علاوه بر موارد گفتهشده، بعضی مواقع امکان برپایی چادر و کمپینگ به علت بارش باران، نبودِ مکان امن و مناسب و یا خستگی و تاریکیِ شب وجود ندارد، از طرفی دیگر برای یک سایکلتوریست لازم است در سفرهای طولانی، هرچند روز یکبار برای تجدیدقوا، استفاده از حمام و امکانات رفاهی، مکانی را برای اقامت انتخاب کند که دسترسی به همهی این موارد در آن مکان مقدور باشد، دراینبین اماکنی مانند خانههای بومی و محلی وجود دارند که تجربه بکر و بینظیری از اقامت را برای ما رقم میزنند.
در سفرهای بینشهری با دوچرخه، قبل از شروع حرکت مسیر روی نقشه تعیین میشود و جادههای خلوت و فرعی که از میان شهرهای کوچک و روستاها میگذرد بهترین انتخاب است، معمولاً در این شهرهای کوچک و روستاها اقامتهای بومگردی وجود دارد که یکی از بهترین گزینههای برای اقامت است.
اقامتگاههای بومگردی، سبکِ جدیدی از اقامتگاه هستند که در کنارِ داشتنِ مزایای بیشمار، از هزینهی مناسبتری هم برخوردار هستند. از مهمترین مزایای اقامت در اقامتگاههای بومگردی، امکان آشنایی مسافر با رسم و رسوم، تاریخ، معماری و فرهنگ منطقهای است که به آنجا سفر میکنیم.
بنابراین با رزرو اقامتگاه بومگردی در اصل با یک تیر میتوان چند نشان زد، هم هزینههای سفر کاهش مییابد و هم آشنایی با شهر یا روستایی که از آن عبور میکنیم اتفاق میافتد. از همین رو میتوان مکان یا اماکن موردنظر را چند روز قبل از رسیدن به توقفگاههای شبانه انتخاب کرد و هماهنگیهای لازم را برای رزرو آن انجام داد.
امروزه برخی از سایتهای اجاره ویلا و اقامتگاه معتبر نظیر سایت اتاقک راهاندازی شدهاند که با اجاره آنلاین اقامتگاههای مختلف در کلیه نقاط کشور (شامل بوم گردیها، کلبههای چوبی، کلبههای جنگلی، سوئیتها و ... )، با قیمتی بهصرفه و تنوع بالا، امکان انتخاب و عبور از چالش مکانِ اقامتِ مناسب در سفر را میسر کردهاند.
با رزرو آنلاین اقامتگاه از این سایتها، میتوان هزینههای سفر را بهطور قابلملاحظهای کاهش داد، نگرانی همیشگی از محل اقامتِ بعدی را از ذهن پاک کرد و با آرامش و طیبِ خاطر از مسیر سفر لذت برد.
« عکس: حمید سلطانآبادیان »
گاهی همین اقامتگاهها با توجه به جذابیتهای
فرهنگی و معماری، بخش مهم و خاطرهانگیزی از سفر را به خودشان اختصاص میدهند طوری
که یکشب اقامت در آن کافی به نظر نمیرسد. درعینحال که سبکِ سفر با دوچرخه،
ماجراجویانه و مبتنی بر اتفاقات غیرقابلپیشبینی است اما برای داشتن انرژی و
آمادگی لازم برای عبور از این ماجراها لازم است که قبل از شروع سفر، گزینهی مهم
«وضعیتِ مکانهای اقامت شبانه» در مسیر را بررسی و تا حد امکان این اماکن را انتخاب و رزرو کرد.
.
اتفاقی که در کشور هند و در یکی از روستاهای حاشیه جادهی دهلی به آگرا برای من افتاد نگاهم را به چگونگی ارتباط بین آدمهایی که زبان مشترکی ندارند، تغییر داد. زمانی که با «سوجیت» پسر ناشنوای هندی آشنا شدم فهمیدم که همیشه لازم نیست برای برقرار ارتباط، حرف بزنیم و از واژههای قراردادی استفاده کنیم. ما ساعتها بدون این که واژهای رد و بدل شود چشم در چشم و با حرکت دستها و بازی سایهها و لبخندها و تکان دادن سر و گره انداختن در ابروها با هم گفتگو کردیم. من یک شب مهمان سوجیت بودم و این دعوت فقط با اشاره دست و لبخند میزبان صورت پذیرفت. سوجیت در مدت زمانی که من مهمان او بودم داستان زندگی پرماجرای خودش را با حرکات دست، تکان دادنهای سر و بازی نور با سایهها، برای من تعریف کرد و من با اینکه نه زبان هندی بلد بودم و نه زبان ویژه ناشنوایان را، ولی تمام حرفهای سوجیت را کاملا فهمیدم. ما با هم خندیدیم، ابراز هم دردی کردیم، غصه خوردیم و شگفتزده شدیم. به نظرم اگر قرار بود او این داستان را با واژهها تعریف کند برای من اینقدر جذاب و قابل درک و هیجانانگیز نبود. برای نشان دادن عشقش به مادرش که بسیار دوستش میداشت دستش را روی قلبش قرار میداد و آتشی سوزان در چشمش هویدا میشد، برای بیان اندوهش به خاطر از دست دادن برادر، اشک میریخت. واقعا اشک میریخت و این قطرات اشک صادقانهترین واژههایی بودند که من میتوانستم در ذهنم تصور کنم.
گاهی واژهها کار را خراب میکنند و منظور اصلی مخاطب را به شنونده یا خواننده انتقال نمیدهند و چیز دیگری از آن گفته یا نوشته برداشت میشود که مورد نظر گوینده نیست. واژهها خیلی ضعیفتر از احساساتند، واژهی «عشق» یا «درد» هیچ اندازه و معیاری ندارد و باید با «خیلی»، «زیاد»،«کم» و ... ترکیب شود که آنهم باز عمق ماجرا را نمیرساند. چشمها و دستهای ما در هیاهو و شلوغیِ زندگی روزمره، قدرتِ بیانشان را از دست داده و کمرنگ شدهاند. همین باعث میشود خیلی اوقات مجبور به توضیح دادن باشیم که چرا اینگونه نوشتیم و چرا آنگونه گفتیم. چشمها، بدون تکان خوردن لبها صادقانهترین و اولین اعتراف را برای احساس دوست داشتن (یا هر احساس دیگری) راحت و بیپرده بیان میکنند. و دستها مشتاقانه و گاه بیاراده، شعف، غم و اندوه، هیجان و نیاز را به بهترین شکل به تصویر میکشند. آدمها متفاوتند اما کلمات برای بیانِ منظور و احساسات، شبیه همند. چیزی که میتواند تفاوت آدمها را آنطور که هستند نشان بدهد، کلمات نیستند. چشمها و نگاهشان، دستها و بدنشان است.
به همین علت است که زبانِ بدن « Body language» یکی از اصول مهم ارتباطی در سرتاسر دنیاست و تا حدودی هم قوانین مشترکی دارد. یعنی ممکن است در عین ندانستن زبانِ بینالمللی به کشوری بیگانه سفر کنیم و با زبان آن کشور نیز آشنایی نداشته باشیم اما از طریق زبان بدن و بادی لنگویج تا حدود زیادی میتوان نیازهای روزمره را برطرف و ارتباطهای ساده را برقرار کرد. نکته مهم و درخور توجه درهنگام برقراری ارتباط با زبان بدن این است که از طریق آن تا حدود زیادی میتوان احساسات طرف مقابل را نیز متوجه شد. احساساتی مثل استرس و اضطراب، ترس، خوشحالی، خشم، عشق و نفرت، موافقت یا مخالفت، اعتماد به نفس، دروغگویی و حتی احترام گذاشتن از این طریق تا حدود زیادی قابل فهم هستند. البته این نکته هم لازم به ذکر است که بعضی از حرکات سر یا دست در تعدادی از کشورهای دنیا معنایی خلاف آنچیز که عرف است را تداعی میکنند و بهتر است قبل از سفر به کشورهای مختلف دنیا مطالعاتی در خصوص زبان بدن در فرهنگ آن کشور خاص داشته باشیم.
در سفری که با دوچرخه به تاجیکستان داشتم شهر «خجند» بیشتر از شهرهای دیگر این کشور در ذهن من ماندگار شده است. شاید یکی از علتهای این ماندگاری، استقبال گرم و مهماننوازی خالصانه مردم این شهر است و شاید علت دیگرش، معماری و رنگهای متنوع پنجشنبهبازار پر رونق و شلوغ خجند است که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشود. البته برای رسیدن به خجند از مسیر دوشنبه (پایتخت تاجیکستان) باید از راه های پرپیچ و خم و سختی عبور کرد. بین این دو شهر (دوشنبه و خجند) جادهای به طول ۳۰۵ کیلومتر وجود دارد که پیمودن آن برای یک دوچرخهسوار در شرایط عادی که جاده کفی باشد و فراز و نشیب آن اندک، حدود دو روز طول میکشد. اما این جاده وضعیت بغرنجی دارد. دو تونل در مسیر هست، یکی به طول پنج و دومی به طول ده کیلومتر که البته شرایط داخل تونلها هم از لحاظ وضعیت آسفالت و نور خیلی مساعد نیست. اما شبهای بینظیر و ستاره باران این مسیر برای کمپ زدن عالیست.
«خجند» بعد از «دوشنبه» بزرگترین شهر تاجیکستان و مرکز ولایت سغد است. این شهر که به «شهر خوبان» معروف است به لحاظ موقعیت جغرافیایی، واسطه تاجیکستان با ازبکستان و قرقیزستان است و از لحاظ رونق اقتصادی حالِ خوبی دارد. روز اولی که وارد خجند شدم به میدان شاعر نامی این خطه، «کمالالدین مسعود خجندی» رفتم و با خواندن اشعاری از این شاعر پارسیگو و نوشیدن پیالهای چای سبز خستگی راه را از تن بهدرکردم. در تاجیکستان رسم بر این است که چای را در پیالههای پر نقش و نگار و بدون قند و شکر مینوشند، از چای سیاه هم خبری نیست و چای سبز است که درون پیالههای خوش رنگ و لعاب، دلبری میکند. مردم این شهر بسیار مهماننوازند و تا کلمات فارسی را از زبان من میشنوند لب به خنده باز کرده و مهمان تازه رسیده را به پیالهای چای دعوت میکنند. البته فارسیِ تاجیکی که بیشتر در کشورهای آسیای میانه به ویژه در تاجیکستان و ازبکستان رایج است با زبان فارسی ما تفاوتهایی دارد. واژههایی از زبان روسی و ازبکی وارد زبان فارسیتاجیکی شدهاست و افزون بر این در مواردی تاجیکان برای برخی معنیها و مفهومها، واژگانی را به کار میبرند که در ایران کاربرد کمتری برای آن مفهوم دارند. برای نمونه در فارسی تاجیکی به بیمارستان، کسلخانه. به خفاش، کورشب پرک. به قفسه، اشگاف، به فرودگاه، خیزگه (محل برخاستن هواپیما)، به دستشویی، حاجتخانه، به سرماخوردگی، شمالزدگی. به نویسنده، قلمکش، به عکس و تصویر، صورت و به عکاس، صورتگیر میگویند. در این شهر و دیار به جای بفرما، میگویند مرحمت، به جای توقف کن میگویند منع کن، به جای حرف بزن میگویند گپ بزن و به جای سفر بخیر از واژهی سفرسپید یا راهت سپید استفاده میکنند و الخ. با اینهمه، فارسی تاجیکی به سادگی برای ما ایرانیان، قابل فهم است. بازار سرپوشیده پنج شنبه، یکی از رنگارنگترین جاذبههای خجند است. این بازار در مرکز شهر و روبروی مقبره شیخ مصلحالدین قرار دارد و همیشه شلوغ است؛ زیرا نه تنها ساکنان شهر بلکه از اطراف نیز برای تجارت به این بازار میآیند. ویژگی اصلی بازار پنجشنبه معماری و طراحی بینظیر آن است. اجناسی که در این بازار عرضه میشود متنوع و رنگارنگ است و همین موضوع جذابیتش را برای من به عنوان یک گردشگر عکاس (یا به قول تاجیکها صورتگیر) دوچندان میکند. مسجد جامع و آرامگاه شیخمصلحالدین هم یکی دیگر از دیدنیهای خجند است که در نزدیکی بازار قرار دارند. شیخمصلحالدین عارف، شاعر و یکی از حکمرانان خجند بوده که به واسطهی احترامی که مردم شهر برای او قائل بودهاند آرامگاهی را برایش بر پاکردهاند که یکی از جذابیتهای توریستی خجند محسوب میشود و کبوتران مسجد جامع هم با آن حجم انبوه و پرواز گروهیِ پر سرو صدایشان از تصویرهای ناب و صداهای خاصِ به خاطر ماندنی هستند. یکی از غذاهای اصلی خجند و تاجیکستان «آشپلو» است. ترکیبی از برنج، پیاز، هویج رنده شده و گوشت پخته. چیزی شبیه استانبولی خودمان ولی بسیار چربتر. به طور کلی غذاهای آسیای میانه، بسیار چرب طبخ میشوند. خجند به یادماندنی است. از تصویرها و رایحههایش گرفته تا صداها و گویشِ خاص مردم مهربانش. در این ایامِ دوراز سفری دل همه برای سفرهای اینچنینی تنگ شده است. اما فعلا به همین وصفالعیش قناعت میکنیم.
قبرستانی در کنار جادههای ایالت اوتراپرادش - هند (صبح فهمیدیم که به روی یک قبر چادر زدیم)
شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربهای به یادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دلِ ظلمات برود میانِ سنگقبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش میآید که از سر اجبار و عدم دسترسی به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم و گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده که به اشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدیم و البته که نمیدانستیم آنجا قبرستان است.
در روزگار نهچندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شبها برق میرفت و جمعِ خواهر و برادرها توی خانهی تاریک جمع بود، یکی از سوژههایی که مبنای خیلی از داستانهای ترسناک میشد همین شبهای قبرستان بود و ماجراهای تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شبِ تاریک را برایمان وحشتناک میکرد. از همان بچگی شبهای قبرستان در ذهن خیلی از ما، یک محیط ترسناک و رعبآور شد. اینکه شبها بعضی مردهها جیغ میکشند و بعضیها ناله میکنند. اینکه ارواح در نیمههای شب بر سر سنگهای مزارشان حاضر میشوند و سوگواری میکنند و هزاران داستان دیگر.
یکبار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستانِ همرکابم، یکشبِ طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردیم، روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمههای شب عدهای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی در این داشتند که ما را از روی سنگِ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند. اما ما هراسان و نگران خودمان را به خواب زدیم و همانند مردگان از جایمان جم نخوردیم. فکر میکردیم این آدمها یا اجنه! قصد آزارمان را دارند. تا صبح داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سرما خواهد آمد و اینها چرا دور چادر ما جمع شدهاند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم. آنشب مهمانان غریبه در نزدیکی چادرِ ما تا صبح به خواندن ورد و شببیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم به محض رفتن آنها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر ناگهان با سنگِ قبری که رویش خوابیده بودیم مواجه شدیم. نوشتههای روی دیوارِ کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری هم دفن بودند و ما مهمان ناخوانده و نامناسبی برای شبِ آنها بودیم.
قبرستانی در میان جنگل - عکس: حمید سلطان آبادیان
بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، سه سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امامزادهای برخوردیم و قصد بیتوتهی شبانه کردیم. ساختمان این امامزادهی خلوت، در میان قبرستان روستا قرار داشت. شب، برای استفاده از سرویس بهداشتی که دیوار به دیوار غسالخانه بود و نه لامپ داشت و نه در و پنجره، باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبرها و از بین علفهای بلند میگذشتیم. در میانهی این راه باید از جلوی درِ نیمهبازِ غسالخانهای رد میشدیم که دو سکو برای شستشوی اموات داشت. یک تابوت چوبی با پارچهای درونش روی یکی از سکوها بود طوری که انگار مردهای در میان آن خوابیده است. در طول مدت زمانی که آسمان روشن بود این مسیر خیلی هم زیبا بود اما در نیمهشب، ذهنِ تصویرسازِ و خیالپرداز، مدام وسوسه میشد که داستانسرایی کند و ارواح را از دل علفها و مردهی خوابیده را از تابوتِ غسالخانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد. گاهی به این فکر میکنم که لازم است آدم هرچند وقت یکبار خوابیدن در میان قبرستان را تجربه کند. و این را عمیقاً درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبرها، تنها و تنها در این است که ما (احتمالا) صبح بیدار میشویم و زندگیمان را ادامه میدهیم و فرصتهایمان را هدر میدهیم و آنها بیدار نمیشوند و (حداقل به این زودیها) بیدار نخواهند شد.
«(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه میدهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد، میگوید: پروردگار من! مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم! (ولی به او میگویند:) هرگز! این سخنی است که او به زبان میگوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (سورهی مومنون آیات ۹۹ و ۱۰۰)
مالزی - جزیره لنکاوی --- عکس: حمید سلطانآبادیان
حقیقت این است که در گیرودار بیسرانجام و پرهیاهوی زندگی شهری، در زیر آسمانِ سیاه و دودآلود، در پیچوخم راه و بیراهههای دنیای مجازی، در مرداب دغدغهها و اضطرابهای زندگیِ ساکن و در بحرانِ ارتباطات بیسرانجام و شکستهای ممتد عاطفی، فرصتی برای «خلوت» مهیا نمیشود. فرصتی برای با «خود» بودن، به خود اندیشیدن و خود را مرور کردن، فارغ شدن، تازه شدن و از نو متولد شدن.
معنای خلوت در عرفان، دوری گزیدن از خلق برای متوجه ساختن دلوجان به حضرت حق و سخن گفتن با او برای نیل به مقام قرب است. معنای سادهتر برای این واژه، فرصتی است که انسان برای خود مهیا میکند تا بهدوراز تمام افکار موهوم و دلمشغولیها و دغدغههای روزمره، در آن لحظات با خودش تنها شود و به خود و اعمالش و چراییِ هستیاش بیندیشد. البته که منظور از خلوت، صرفاً دوری گزیدن از خلق و انزوا و عزلت نیست، بلکه گاهی انسان در میان جمع است اما توانایی این را دارد که ذهن خود را برای اندیشیدن و تفکر، پاکسازی کند و لحظاتی هرچند کوتاه در خویشتنِ خویش اندیشه کند.
خلوت، مجالی است برای تمرکز و تفکر، خودشناسی، رهایی از مردم و محاسبهی خویش.
خود نگاره - جزیره هنگام --- حمید سلطانآبادیان
«سفر»، در کنار تمام دستاوردهای معنوی و مادیاش، خواسته و ناخواسته، این خلوت را برای مسافر به ارمغان میآورد. برای بعضی، این اتفاق یک توفیق اجباری است اما برای بسیاری از مسافران، اصلِ سفر برای رسیدن به خلوت معنی پیدا میکند. همینکه مسافر بار برمیبندد و جاده برایش آغوش باز میکند، رهایی آغاز میشود. دل کندن از تمام دلبستگیها ذرهذره شکل میگیرد و تصویری تازه را در درونِ مسافر از هستیاش شکل میدهد. مسافر با هر قدمی که از داشتههایش دور میشود به خود، نزدیکتر میگردد.
خلوت، نیاز است. نیازی برای رسیدن به آرامشِی حقیقی. چیزی که از آن زمان که انسان هست شده تا هماکنون، به دنبالش میگردد، میدود، کنکاش میکند، طلب میکند و کمتر آن را مییابد. سفر، گام بلندی است برای رسیدن به خلوت. مسافر وقتی آسمانِ شب را نزدیکتر از همیشه و باشکوهتر ازآنچه در تصور دارد، با چشمانش به درون میکشد، درک میکند و دانهدانه سلولهایش از هیجانِ این وسعتِ شگرف و زیبایی بیانتها در میان کهکشان گم میشوند، کمکم، آهستهآهسته، همراه با رطوبت گرمی که چشمانش را تار میکند، خود را پیدا میکند. این خودی که پیدا میشود در میان این عظمت لایتناهی ستاره میشود، سیاره میشود، ماه میشود، کهکشان میشود، آسمان میشود، نیست میشود و طی این طریق، آنی میشود که دیگر نمیتوان از هستی جدایش کرد. خلوت، گاهی اینگونه شکل میگیرد و تولد در همین مسیر آغاز میشود.
جاده نماد کنکاش و جستجو و حرکت است، مسافر را بهپیش میخواند و راه را برایش باز میکند. فرازهایش، فرودهایش، پیچوخمهایش، هرکدام داستانی دارد برای جویندهای که میاندیشد و بهپیش میرود. طبیعت، نشانه است. طبیعت با تمام نشانههایش، خلوتِ مسافر است. از ژرفنای دره تا بلندای قله. از وسعت کویر تا بیکرانِ آسمان. از دلِ جنگل تا چشمهی جوشان. وقتی آدمی در سفر، خلوت را تجربه میکند، زندگی در سکون و ایستایی را تاب نمیآورد، برایش سخت میشود. بیقراری میکند و دلش برای رفتن و دوری میتپد. برای مسافری که شرایط سفر برای او مقدور نمیشود، سختترین فقدان، از دست دادن خلوت است. گرچه یکی از خصوصیات سفر، در معنای واقعیاش، همین است که ذهن را طوری آماده و پرداخته میکند که حتی در میان جماعتی شلوغ و ازدحامی از دیگران، و در میان جنجال و های و هویهای بیسرانجام، آمادگی خلوت و فارغ شدن از همهچیز و همهکس را پیدا کند و هر از چندگاهی به مسافری که از سفر مانده، یادآوری میکند که: آسمان را در آن شبی به یاد بیاور که خلوتِ تو بود در بیکرانهی هستی، و آنچه اندیشیدی، و آنچه بودی و آنچه شدی... و اینگونه است که حتی درنهایت ایستایی و سکون ، دوباره حرکت و سفری درونی آغاز میگردد.
آسمان گرگومیش است. از جادهی اصلی خارج میشویم و به دنبال عطرِ گلهای وحشی دشت، در مسیری فرعی به چمنزار میرسیم. این سبزیِ بیکران در کنارِ جوی آبی روان، گسترده شده است. تکدرختی که گیسوانش را به دست نسیم سپرده و دل به صدای آب و پهنای آسمان داده، میزبانِ ورود ما به مکان تازه است. کمی آنسوتر دو اسب سپید و سیاه خلوت کردهاند و مثل آسمانی که سیاهی و سپیدیاش در هم گره خورده و هنوز مردد است، گردن به گردن هم ساییده و یال در یال، یورتمه میروند. ورود ما پایان خلوتِ آنهاست. اسبِ سیاه، شیههای میکشد و سری تکان داده و غرغری میکند و اسب سپیدِ، یالهایش را از روی چشمهای درشتش کنار میزند، ابرو درهم کشیده و به ما چشمغره میرود. دوچرخههای خسته را به درخت تکیه میدهیم و برای لحظاتی، روی زمین دراز میکشیم. ولو میشویم روی چمنهایی که هنوز کمی از نمِ باران لایِ انگشتانِ کشیدهشان مانده و پشت گردنهایمان را با همین سرانگشتهای خیس غلغلک میدهند. خستگیِ یک روز رکاب زدن در جادههای طولانی و زیبای قزاقستان را، اینگونه رها میکنیم در میان دشت وسیع و زمینی که آغوشش را مادرانه بر تنِ ما گشوده است. با چشمهای بسته نفسهای عمیق میکشیم تا نقش و نگارش برای همیشه در سینهمان، ماندگار و محفوظ بماند. خیلی از شهر و دیار و خانواده دور شدهایم و همانقدر و شاید خیلی بیشتر به خویشتنِ خویش نزدیک. در هم گره خوردن حس دلتنگی و لذت، بغض و شعف، دوری و نزدیکی، خودی و بیخودی را اینگونه تجربه میکنیم. زمان برای ما سرعتش را کند میکند و این کندی، لذت از زیستن را برای ما طولانیتر. چشمهایم را فقط چند دقیقه است که بستهام و در همین چند دقیقه، خوابم میبرد، خواب میبینم و بیدار میشوم. زندگی میتواند همینقدر مهربان باشد. غروب، چادر را برپا میکنیم و هنوز شعلههای آتش در اجاق افروخته نشده که شب، پردهای مخملی و سیاهش را با دانههای درشتی از نقرههای تابان بر سر ما میکشد.
تمامِ هستی برای شگفتزده کردن و لذت بخشیدن به ما دست به دست هم میدهند. معجزهی آسمان شبی که نور باران است را در این دشتهای وسیع و خاموش میتوان تماشا کرد. درخت، با وزش نسیمی که گیسوان سبزش را آشفتهتر میکند، ترانهای را با رودِ همسایه، برای ما مینوازد که همراهیاش با تصویر آتش و دشت و آسمانِ پرستاره، بهشتی میشود در دسترستر از بهشت موعود و رویایی میشود تحققیافته. حالِ خوب در رگهایم جاری است و این از معدود دفعاتیست که گردش لذت را در تمام سلولهای بدنم احساس میکنم. همه ساکتیم. سکوتی که علامت بهت، شگفتی و رضایت است. اشک، همیشه برای درد نمیچکد، گاهی از سر شعف است، گاهی از لذتِ کشف، گاهی هم از هیجانِ زنده بودن و زیستن.
امشب هم مثل شبهای قبل، نانهای کلفت و خوشمزهی قزاقی و تکههای سیبزمینی و پیاز و سیر سرخشده در روغن شام شب رویایی ماست. هیزمهایی که جمع کردهایم کمکم ذغالهای قرمزی شدهاند که رنگشان چشم را افسون میکند و گرمایشان از سوز سردِ دشت میکاهد. خوراکمان روی همین ذغالها جان میگیرد و لقمههایی شاهانه، وجودمان را تازه میکند. با خودم فکر میکنم که اگر تمام سال را با همهی سختیهایش برای تجربه کردن همین یکشب رکاب زده باشم، ارزشش را داشته و دارد. شبی که برای من برتر از تمام شبهاییست که در زیر سقف خانه و در سکون میگذرد. چایِ بعد از شام را با تماشای هنرنمایی آسمان و بارشِ شهابها مینوشیم و آنقدر کاممان شیرین است که یادمان میرود توی خورجینِ دوچرخهها، قند و شکر هم هست. دراز میکشیم و چشمها دوخته بر مخملِ شگفتانگیز آسمان، ذره ذره، مثل کودکانِ نورسی که شیرشان را خوردهاند، به خوابی ناب فرو میرویم. خوابِ نابی که شاید هر آدمی در تمامِ زندگیاش، فقط یکبار تجربه کند.