اتفاقی که در کشور هند و در یکی از روستاهای حاشیه جادهی دهلی به آگرا برای من افتاد نگاهم را به چگونگی ارتباط بین آدمهایی که زبان مشترکی ندارند، تغییر داد. زمانی که با «سوجیت» پسر ناشنوای هندی آشنا شدم فهمیدم که همیشه لازم نیست برای برقرار ارتباط، حرف بزنیم و از واژههای قراردادی استفاده کنیم. ما ساعتها بدون این که واژهای رد و بدل شود چشم در چشم و با حرکت دستها و بازی سایهها و لبخندها و تکان دادن سر و گره انداختن در ابروها با هم گفتگو کردیم. من یک شب مهمان سوجیت بودم و این دعوت فقط با اشاره دست و لبخند میزبان صورت پذیرفت. سوجیت در مدت زمانی که من مهمان او بودم داستان زندگی پرماجرای خودش را با حرکات دست، تکان دادنهای سر و بازی نور با سایهها، برای من تعریف کرد و من با اینکه نه زبان هندی بلد بودم و نه زبان ویژه ناشنوایان را، ولی تمام حرفهای سوجیت را کاملا فهمیدم. ما با هم خندیدیم، ابراز هم دردی کردیم، غصه خوردیم و شگفتزده شدیم. به نظرم اگر قرار بود او این داستان را با واژهها تعریف کند برای من اینقدر جذاب و قابل درک و هیجانانگیز نبود. برای نشان دادن عشقش به مادرش که بسیار دوستش میداشت دستش را روی قلبش قرار میداد و آتشی سوزان در چشمش هویدا میشد، برای بیان اندوهش به خاطر از دست دادن برادر، اشک میریخت. واقعا اشک میریخت و این قطرات اشک صادقانهترین واژههایی بودند که من میتوانستم در ذهنم تصور کنم.
گاهی واژهها کار را خراب میکنند و منظور اصلی مخاطب را به شنونده یا خواننده انتقال نمیدهند و چیز دیگری از آن گفته یا نوشته برداشت میشود که مورد نظر گوینده نیست. واژهها خیلی ضعیفتر از احساساتند، واژهی «عشق» یا «درد» هیچ اندازه و معیاری ندارد و باید با «خیلی»، «زیاد»،«کم» و ... ترکیب شود که آنهم باز عمق ماجرا را نمیرساند. چشمها و دستهای ما در هیاهو و شلوغیِ زندگی روزمره، قدرتِ بیانشان را از دست داده و کمرنگ شدهاند. همین باعث میشود خیلی اوقات مجبور به توضیح دادن باشیم که چرا اینگونه نوشتیم و چرا آنگونه گفتیم. چشمها، بدون تکان خوردن لبها صادقانهترین و اولین اعتراف را برای احساس دوست داشتن (یا هر احساس دیگری) راحت و بیپرده بیان میکنند. و دستها مشتاقانه و گاه بیاراده، شعف، غم و اندوه، هیجان و نیاز را به بهترین شکل به تصویر میکشند. آدمها متفاوتند اما کلمات برای بیانِ منظور و احساسات، شبیه همند. چیزی که میتواند تفاوت آدمها را آنطور که هستند نشان بدهد، کلمات نیستند. چشمها و نگاهشان، دستها و بدنشان است.
به همین علت است که زبانِ بدن « Body language» یکی از اصول مهم ارتباطی در سرتاسر دنیاست و تا حدودی هم قوانین مشترکی دارد. یعنی ممکن است در عین ندانستن زبانِ بینالمللی به کشوری بیگانه سفر کنیم و با زبان آن کشور نیز آشنایی نداشته باشیم اما از طریق زبان بدن و بادی لنگویج تا حدود زیادی میتوان نیازهای روزمره را برطرف و ارتباطهای ساده را برقرار کرد. نکته مهم و درخور توجه درهنگام برقراری ارتباط با زبان بدن این است که از طریق آن تا حدود زیادی میتوان احساسات طرف مقابل را نیز متوجه شد. احساساتی مثل استرس و اضطراب، ترس، خوشحالی، خشم، عشق و نفرت، موافقت یا مخالفت، اعتماد به نفس، دروغگویی و حتی احترام گذاشتن از این طریق تا حدود زیادی قابل فهم هستند. البته این نکته هم لازم به ذکر است که بعضی از حرکات سر یا دست در تعدادی از کشورهای دنیا معنایی خلاف آنچیز که عرف است را تداعی میکنند و بهتر است قبل از سفر به کشورهای مختلف دنیا مطالعاتی در خصوص زبان بدن در فرهنگ آن کشور خاص داشته باشیم.
قبرستانی در کنار جادههای ایالت اوتراپرادش - هند (صبح فهمیدیم که به روی یک قبر چادر زدیم)
شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربهای به یادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دلِ ظلمات برود میانِ سنگقبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش میآید که از سر اجبار و عدم دسترسی به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم و گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده که به اشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدیم و البته که نمیدانستیم آنجا قبرستان است.
در روزگار نهچندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شبها برق میرفت و جمعِ خواهر و برادرها توی خانهی تاریک جمع بود، یکی از سوژههایی که مبنای خیلی از داستانهای ترسناک میشد همین شبهای قبرستان بود و ماجراهای تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شبِ تاریک را برایمان وحشتناک میکرد. از همان بچگی شبهای قبرستان در ذهن خیلی از ما، یک محیط ترسناک و رعبآور شد. اینکه شبها بعضی مردهها جیغ میکشند و بعضیها ناله میکنند. اینکه ارواح در نیمههای شب بر سر سنگهای مزارشان حاضر میشوند و سوگواری میکنند و هزاران داستان دیگر.
یکبار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستانِ همرکابم، یکشبِ طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردیم، روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمههای شب عدهای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی در این داشتند که ما را از روی سنگِ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند. اما ما هراسان و نگران خودمان را به خواب زدیم و همانند مردگان از جایمان جم نخوردیم. فکر میکردیم این آدمها یا اجنه! قصد آزارمان را دارند. تا صبح داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سرما خواهد آمد و اینها چرا دور چادر ما جمع شدهاند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم. آنشب مهمانان غریبه در نزدیکی چادرِ ما تا صبح به خواندن ورد و شببیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم به محض رفتن آنها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر ناگهان با سنگِ قبری که رویش خوابیده بودیم مواجه شدیم. نوشتههای روی دیوارِ کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری هم دفن بودند و ما مهمان ناخوانده و نامناسبی برای شبِ آنها بودیم.
قبرستانی در میان جنگل - عکس: حمید سلطان آبادیان
بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، سه سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امامزادهای برخوردیم و قصد بیتوتهی شبانه کردیم. ساختمان این امامزادهی خلوت، در میان قبرستان روستا قرار داشت. شب، برای استفاده از سرویس بهداشتی که دیوار به دیوار غسالخانه بود و نه لامپ داشت و نه در و پنجره، باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبرها و از بین علفهای بلند میگذشتیم. در میانهی این راه باید از جلوی درِ نیمهبازِ غسالخانهای رد میشدیم که دو سکو برای شستشوی اموات داشت. یک تابوت چوبی با پارچهای درونش روی یکی از سکوها بود طوری که انگار مردهای در میان آن خوابیده است. در طول مدت زمانی که آسمان روشن بود این مسیر خیلی هم زیبا بود اما در نیمهشب، ذهنِ تصویرسازِ و خیالپرداز، مدام وسوسه میشد که داستانسرایی کند و ارواح را از دل علفها و مردهی خوابیده را از تابوتِ غسالخانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد. گاهی به این فکر میکنم که لازم است آدم هرچند وقت یکبار خوابیدن در میان قبرستان را تجربه کند. و این را عمیقاً درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبرها، تنها و تنها در این است که ما (احتمالا) صبح بیدار میشویم و زندگیمان را ادامه میدهیم و فرصتهایمان را هدر میدهیم و آنها بیدار نمیشوند و (حداقل به این زودیها) بیدار نخواهند شد.
«(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه میدهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد، میگوید: پروردگار من! مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم! (ولی به او میگویند:) هرگز! این سخنی است که او به زبان میگوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (سورهی مومنون آیات ۹۹ و ۱۰۰)