در سفری که با دوچرخه به تاجیکستان داشتم شهر «خجند» بیشتر از شهرهای دیگر این کشور در ذهن من ماندگار شده است. شاید یکی از علتهای این ماندگاری، استقبال گرم و مهماننوازی خالصانه مردم این شهر است و شاید علت دیگرش، معماری و رنگهای متنوع پنجشنبهبازار پر رونق و شلوغ خجند است که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشود. البته برای رسیدن به خجند از مسیر دوشنبه (پایتخت تاجیکستان) باید از راه های پرپیچ و خم و سختی عبور کرد. بین این دو شهر (دوشنبه و خجند) جادهای به طول ۳۰۵ کیلومتر وجود دارد که پیمودن آن برای یک دوچرخهسوار در شرایط عادی که جاده کفی باشد و فراز و نشیب آن اندک، حدود دو روز طول میکشد. اما این جاده وضعیت بغرنجی دارد. دو تونل در مسیر هست، یکی به طول پنج و دومی به طول ده کیلومتر که البته شرایط داخل تونلها هم از لحاظ وضعیت آسفالت و نور خیلی مساعد نیست. اما شبهای بینظیر و ستاره باران این مسیر برای کمپ زدن عالیست.
«خجند» بعد از «دوشنبه» بزرگترین شهر تاجیکستان و مرکز ولایت سغد است. این شهر که به «شهر خوبان» معروف است به لحاظ موقعیت جغرافیایی، واسطه تاجیکستان با ازبکستان و قرقیزستان است و از لحاظ رونق اقتصادی حالِ خوبی دارد. روز اولی که وارد خجند شدم به میدان شاعر نامی این خطه، «کمالالدین مسعود خجندی» رفتم و با خواندن اشعاری از این شاعر پارسیگو و نوشیدن پیالهای چای سبز خستگی راه را از تن بهدرکردم. در تاجیکستان رسم بر این است که چای را در پیالههای پر نقش و نگار و بدون قند و شکر مینوشند، از چای سیاه هم خبری نیست و چای سبز است که درون پیالههای خوش رنگ و لعاب، دلبری میکند. مردم این شهر بسیار مهماننوازند و تا کلمات فارسی را از زبان من میشنوند لب به خنده باز کرده و مهمان تازه رسیده را به پیالهای چای دعوت میکنند. البته فارسیِ تاجیکی که بیشتر در کشورهای آسیای میانه به ویژه در تاجیکستان و ازبکستان رایج است با زبان فارسی ما تفاوتهایی دارد. واژههایی از زبان روسی و ازبکی وارد زبان فارسیتاجیکی شدهاست و افزون بر این در مواردی تاجیکان برای برخی معنیها و مفهومها، واژگانی را به کار میبرند که در ایران کاربرد کمتری برای آن مفهوم دارند. برای نمونه در فارسی تاجیکی به بیمارستان، کسلخانه. به خفاش، کورشب پرک. به قفسه، اشگاف، به فرودگاه، خیزگه (محل برخاستن هواپیما)، به دستشویی، حاجتخانه، به سرماخوردگی، شمالزدگی. به نویسنده، قلمکش، به عکس و تصویر، صورت و به عکاس، صورتگیر میگویند. در این شهر و دیار به جای بفرما، میگویند مرحمت، به جای توقف کن میگویند منع کن، به جای حرف بزن میگویند گپ بزن و به جای سفر بخیر از واژهی سفرسپید یا راهت سپید استفاده میکنند و الخ. با اینهمه، فارسی تاجیکی به سادگی برای ما ایرانیان، قابل فهم است. بازار سرپوشیده پنج شنبه، یکی از رنگارنگترین جاذبههای خجند است. این بازار در مرکز شهر و روبروی مقبره شیخ مصلحالدین قرار دارد و همیشه شلوغ است؛ زیرا نه تنها ساکنان شهر بلکه از اطراف نیز برای تجارت به این بازار میآیند. ویژگی اصلی بازار پنجشنبه معماری و طراحی بینظیر آن است. اجناسی که در این بازار عرضه میشود متنوع و رنگارنگ است و همین موضوع جذابیتش را برای من به عنوان یک گردشگر عکاس (یا به قول تاجیکها صورتگیر) دوچندان میکند. مسجد جامع و آرامگاه شیخمصلحالدین هم یکی دیگر از دیدنیهای خجند است که در نزدیکی بازار قرار دارند. شیخمصلحالدین عارف، شاعر و یکی از حکمرانان خجند بوده که به واسطهی احترامی که مردم شهر برای او قائل بودهاند آرامگاهی را برایش بر پاکردهاند که یکی از جذابیتهای توریستی خجند محسوب میشود و کبوتران مسجد جامع هم با آن حجم انبوه و پرواز گروهیِ پر سرو صدایشان از تصویرهای ناب و صداهای خاصِ به خاطر ماندنی هستند. یکی از غذاهای اصلی خجند و تاجیکستان «آشپلو» است. ترکیبی از برنج، پیاز، هویج رنده شده و گوشت پخته. چیزی شبیه استانبولی خودمان ولی بسیار چربتر. به طور کلی غذاهای آسیای میانه، بسیار چرب طبخ میشوند. خجند به یادماندنی است. از تصویرها و رایحههایش گرفته تا صداها و گویشِ خاص مردم مهربانش. در این ایامِ دوراز سفری دل همه برای سفرهای اینچنینی تنگ شده است. اما فعلا به همین وصفالعیش قناعت میکنیم.
واژهها آهسته آهسته تار میشدند. در یک دورهی چندماهه هرروز، تارتر و محوتر از روز قبل. پلکهایم را به هم فشار میدادم و چشمهایم را تنگتر میکردم اما واژهها، این دوستداشتنیهای همیشگیِ من، از من دور و دورتر میشدند. انگار بدون هیچ دلیلی، لایهای از اشک، چشمانم را پوشانده و من باید از پشت این مانعِ محو و مرطوب به آنها نگاه میکردم. شکل بعضی از واژهها برایم همیشه آشناست و بااینکه محو و تار میشوند اما من آنها را از فرازوفرودشان، آهنگشان، کشوقوسی که به تنشان میدهند و چشمکی که در بین ابرها و مه آلودگی به من میزنند میشناسمشان. اما بسیاری از واژهها را هم هیچوقت بلد نشدم، آنطور یادشان نگرفتم که از پستیوبلندی تنشان، بشناسمشان. در این تلاش پُر پلک و پُرفشار برای خواندن واژهها از چشمهایم عرق میریخت، دانهدانه شبیه اشک. و مبارزه من برای شفافسازی، برای بهوضوح رسیدن و مثل قبل شدن، بیهوده بود. کمکم، لغتهای آشنا هم آنچنان تار و مبهم و محو شدند که با آنها هم غریبگی میکردم. اما از دور، همهچیز در وضوح کامل بود. کتاب را دورتر میگرفتم و واژهها در وضوحی چشمنواز برای چشمهای تشنه و عرق کردهام دست تکان میدادند. اما هرچه نزدیکتر، غریبهتر. این اتفاق برای من کنایهی تلخی از ورود به یک دورهی تازه بود.
خانمِ اپتومتریست میپرسد متولد چه سالی هستم و از روزنهی دستگاهش به چشمهایم نگاه میکند. میگوید کف دستم را روی یکی از چشمهایم بگذارم و از توی آینه بگویم حروف E به کدام طرف رو کردهاند. بالا، پایین، چپ، دوباره چپ و راست. همهی این لحظات برای من بسیار غریبهاند. من با این چشمها شکلهای هندسی دانههای کریستالی برف را وقتی هنوز به زمین نرسیده بودند، میدیدم و به خاطر میسپردم . من با همین چشمها ریزترین واژههای مخفیشده در قطورترین کتابها را تماشا میکردم و با آنها آشنا میشدم و به خلوت آهنگینشان راه پیدا میکردم. حالا شیشهها یکییکی در عینکی عجیب بر روی چشمهایم عوض میشوند و ناگهان، وای خدای من! چقدر همهی Eها واضح و آشنا و صمیمی شدند و چطور ناگهان همهی آنها رویشان را به من برمیگردانند و نگاهم میکنند. این وضوح درخشان را از یاد برده بودم. این درخشندگی ناب را فراموش کرده بودم. به خانم اپتومتریست میگویم چشمهایم به رستگاری رسیدند و او، انگار که کار همیشگیاش باشد، اعدادی را روی کاغذی مینویسد و به دستم میدهد. این رمز رسیدنم به وضوحی دوباره است.
به ویترین پر از عینکهای باریک و پهن و نازک و قطور نگاه میکنم. انتخاب من مثل همیشه همان است که در نگاه اول می بینم. عینک دور مشکی، با همهی غریبگیاش، در همان اولین نشستن روی بینی و مقابل چشمانم، برایم آشنا و عزیز میشود. واژههای محو و غریبه و سرد، با حضور او درخشان و برجسته و آشناتر از همیشه میشوند. دوباره از تماشای نزدیکترینها لذت میبرم و برای خواندن و نوشتن، دلم تنگتر از همیشه میشود. حالا هرچه میخوانم و هرچه مینویسم را، قبل از من، شیشههای عینک دور مشکیام مرور میکند. احساس غریبی دارم. عینک، نیاز مرا به خودش عمیقاً احساس کرده است و هراز چند گاهی برای اینکه اهمیت حضورش را در خاطرم تجدید کند، مخفی میشود. لای وسایل بههمریختهی روی میز، زیر ملحفههای درهموبرهم روی تخت، درون کیف، توی جیب، و من برای رسیدن به لذت وضوح، بیتابانه و نگران دنبالش میگردم. پیدایش میکنم، آغوشش را باز میکند و سرم را، شقیقههایم را در میان دستان نازک سیاهش میگیرد و من را در میان هالهی مبهمی از حس آرامش و رخوت، به اوجِ لذت وضوح در تماشای واژههای بیپرده میرساند. اینیک حس تازه است. این وابستگی هنوز برای من ناآشناست.
تماشای رنگهای درهمآمیخته و فراز و نشیبهای دلربای زمین از بالا، از اوج، از لابهلای ابرها و از دل رنگینکمان، درحالیکه آهسته و نرم، با نسیم و پرندگانِ مهاجر، از جادههای پنهان و مخفی آسمان عبور میکنی، باید لذت وصفناپذیری داشته باشد. از آن بالا گیسوانِ مواج و سبز درختان، که در دست باد میرقصند و پهنای طلایی مزارع گندم، که در تلاءلو تابش خورشید میدرخشند، تصویری تازه و ناب، از شگفتیهای آفرینش را به رخِ چشمان شگفتزده میکشند. آدمها از آن بالا کوچکاند و چونان مورچگانی رنگارنگ، دغدغههایشان را نه بر پشت، که در ذهنشان حمل میکنند و سنگین از این بارِ طاقتفرسا از اینسو به آنسو میروند. رودها، این رگهای جاری و نقرهفامِ زمین، صحراها، این تنهای عریان با پوستِ آفتابزده پرچین و تاب، دریاها، این درخشش آبیِ آرام، شهرها، این قفسهای مخفی زیر بامها، همهچیز و همهجا از این بالا تماشایی و دیدنیست.
آرزوی سفر با بالن از قدیمیترین آرزوهای من است. رفتن به بالا بدون بال، بدون گام، بدون پریدن، آهسته و نرم. آنچنانکه خفتهای در بسترش نیم خیز میشود و چشم میگشاید. به همین سبکی، به همین آهستگی. ذرهذره و کمکم به بالا رفتن و همینگونه، ضربان قلب نیز، تند و تندتر شدن. مثل در آغوش کشیدن و از آغوش رها شدن، با تأمل و به نرمی از دلبستگیها و وابستگیها فاصله گرفتن و فرصت داشتن برای خداحافظی کردن و دست تکان دادن. دوری و آهستهآهسته دور شدن و تماشا از نزدیک تا دورِ دور و نقطه شدن. کندن از زمین، رها شدن از آغوش مام، شبیه روح شدن، پرواز و صعود کردن. یک معاشقهای آرام، در تکان خوردنهای نرم سبد، در میان آتش و هوا، بدون جاذبه، معلق و آویزان.
سفر با بالن، نمادی از رهاشدگی است. آن آتشی که میدمد به دلِ بالن، آتش شوق رها شدن است، که اگر خاموش شود، دوباره فرود است و ایستایی و سقوط. بالن در آسمان، همانند دوچرخه است بر روی زمین. آهسته و پیوسته میرود و فرصت تماشا را آنگونه مهیا میکند که تأمل و اندیشهای هم در آن باشد. در آن روزهای دور به این فکر میکردم که سبدِ بالن چه اندازه است و آیا آنقدر بزرگ هست که آدم بتواند درونش دراز بکشد و همانطور که آن بالاست، بخوابد و خواب ببیند. میخواستم بدانم خوابهایی که آدم میبیند آن بالا در دل آسمان، با این پایین روی تن زمخت زمین، فرقی میکند؟ به این فکر میکردم که اگر یک دستهی بزرگ گل را بشود درون سبد بالن گذاشت و به آسمان برد، میشود بعضی جاها، شاخه گلی را از آن بالا پرتاب کرد پایین و چه حس عجیب و خوبی است که اگر روی زمین باشی و ناگهان از آسمان گلی بیفتد میان دستانت، درون دامنت، یا وسط کتابی که میخوانی. به این فکر میکردم که آیا عبور از روی تمام خط و خطوط و مرزها با بالن مانند سُر خوردن روی برفها و پریدن از روی جویها آسان است و کیف میدهد و مدرک و مجوز و گذرنامه و اینجور چیزهایی میخواهد یا نمیخواهد. و در خیال، بالاتر میرفتم، آنقدر بالا که ابرها بین من و زمین باشند و فقط سپیدی ببینم و نور و اینگونه دیگر نیازی به گذرنامه نبود چون دیده نمیشدم و عبور میکرد. شب روی بام خانهی اولدوز فرود میآمدم و یاشار را صدا میزدم و سه نفری تا نزدیک صبح، در مورد اینکه خانهی کلاغها کجاست و آیا با بالن میشود به آنجا رفت یا نه، گپ میزدیم. از روی دیوار چین و اهرام مصر، عبور میکردم و بر روی اقیانوس آرام، برای نهنگها خردهنان میریختم. در میان بارانهای استوایی، حمام میکردم و رخت و لباسها و حوله و شالم را به طنابهای ضخیم بالن میبستم. وقت عبور از باغهای سیب، بالن را پایین میآوردم و همانطور که از میان شاخ و برگهای درختها عبور میکردم، با بارون درختنشین گپ میزدم و حالش را می پرسیدم . سیبهای درشت و تازه و ترد میچیدم و گاز میزدم. حواسم بود که بالاترین سیبها و دور از دسترسترینشان را بچینم که ضرر به وارث باغ نخورد. و بعضی جاها فقط بالا میرفتم و پایین نمیآمدم که وقتی آدم در میان دود و سیاهی باشد، نفس کشیدن برایش سخت میشود و آن بالا، اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن دارد. گاهی جاناتان مرغ دریاییِ خسته را دعوت میکردم به لختی آسودن بر روی سبد و آدرس مکانی که بر روی آن بودم را از چشمانشان میخواندم. وقت عبور از میان رنگینکمان، کمی از رنگ نارنجی آن را درون شیشهای کوچک به یادگار برمیداشتم و در میان رنگهای دیگرش نفسهای عمیق میکشیدم. و آهستهآهسته، همانطور که از زمین بلند شدم، از آن دور میشدم و به دور آن میچرخیدم. دور میشدم و میچرخیدم، آنقدر که بهمرور، سنگی شوم غلتان و چرخنده، در فضایی دایرهوار به دور زمین، با چرخشی همیشگی تا اینکه زمین، خودش از من خسته شود و رهایم کند به فضای نامتناهی و بیانتهای هستیِ شگفتانگیز و بدون جاذبه و معلق شوم، در سکوت و آرامشی دائمی.
سفر با بالن، از آرزوهای دیرینه من است که در خیالم مدام تکرار میشود. حتی وقتی که در جادههای دور سوار بر دوچرخه رکاب میزنم در خیال، سوار بر بالن، اوج میگیرم، سبک میشوم، رها میشوم و به همین آهستگی، رکابزنان پرواز میکنم.