در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

سفر با بالن

تماشای رنگ‌های درهم‌آمیخته و فراز و نشیب‌های دلربای زمین از بالا، از اوج، از لابه‌لای ابرها و از دل رنگین‌کمان، درحالی‌که آهسته و نرم، با نسیم و پرندگانِ مهاجر، از جاده‌های پنهان و مخفی آسمان عبور می‌کنی، باید لذت وصف‌ناپذیری داشته باشد. از آن بالا گیسوانِ مواج و سبز درختان، که در دست باد می‌رقصند و پهنای طلایی مزارع گندم، که در تلاءلو تابش خورشید می‌درخشند، تصویری تازه و ناب، از شگفتی‌های آفرینش را به رخِ چشمان شگفت‌زده می‌کشند. آدم‌ها از آن بالا کوچک‌اند و چونان مورچگانی رنگارنگ، دغدغه‌هایشان را نه بر پشت، که در ذهنشان حمل می‌کنند و سنگین از این بارِ طاقت‌فرسا از این‌سو به آن‌سو می‌روند. رودها، این‌ رگ‌های جاری و نقره‌فامِ زمین، صحرا‌ها، این تن‌های عریان با پوستِ آفتاب‌زده پرچین و تاب، دریاها، این درخشش آبیِ آرام، شهرها، این قفس‌های مخفی زیر بام‌ها، همه‌چیز و همه‌جا از این بالا تماشایی و دیدنیست.

آرزوی سفر با بالن از قدیمی‌ترین آرزوهای من است. رفتن به بالا بدون بال، بدون گام، بدون پریدن، آهسته و نرم. آن‌چنان‌که خفته‌ای در بسترش نیم خیز می‌شود و چشم می‌گشاید. به همین سبکی، به همین آهستگی. ذره‌ذره و کم‌کم به بالا رفتن و همین‌گونه، ضربان قلب نیز، تند‌ و تند‌تر شدن. مثل در آغوش کشیدن و از آغوش رها شدن، با تأمل و به نرمی از دل‌بستگی‌ها و وابستگی‌ها فاصله گرفتن و فرصت داشتن برای خداحافظی کردن و دست تکان دادن. دوری و آهسته‌آهسته دور شدن و تماشا از نزدیک تا دورِ دور و نقطه شدن. کندن از زمین، رها شدن  از آغوش مام، شبیه روح شدن، پرواز و صعود کردن. یک معاشقه‌ای آرام، در تکان خوردن‌های نرم سبد، در میان آتش و هوا، بدون جاذبه، معلق و آویزان. 

سفر با بالن، نمادی از رهاشدگی است. آن آتشی که می‌دمد به دلِ بالن، آتش شوق رها شدن است، که اگر خاموش شود، دوباره فرود است و ایستایی و سقوط. بالن در آسمان، همانند دوچرخه است بر روی زمین. آهسته و پیوسته می‌رود و فرصت تماشا را آن‌گونه مهیا می‌کند که تأمل و اندیشه‌ای هم در آن باشد. در آن روزهای دور به این فکر می‌کردم که سبدِ بالن چه اندازه است و آیا آن‌قدر بزرگ هست که آدم بتواند درونش دراز بکشد و همان‌طور که آن بالاست، بخوابد و خواب ببیند. می‌خواستم بدانم خواب‌هایی که آدم می‌بیند آن بالا در دل آسمان، با این پایین روی تن زمخت زمین، فرقی می‌کند؟ به این فکر می‌کردم که اگر یک دسته‌ی بزرگ گل را بشود درون سبد بالن گذاشت و به آسمان برد، می‌شود بعضی جاها، شاخه گلی را از آن بالا پرتاب کرد پایین و چه حس عجیب و خوبی است که اگر روی زمین باشی و ناگهان از آسمان گلی بیفتد میان دستانت، درون دامنت، یا وسط کتابی که می‌خوانی. به این فکر می‌کردم که آیا عبور از روی تمام خط و خطوط و مرز‌ها با بالن مانند سُر خوردن روی برف‌ها و پریدن از روی جوی‌ها آسان است و کیف می‌دهد و مدرک و مجوز و گذرنامه و این‌جور چیزهایی می‌خواهد یا نمی‌خواهد. و در خیال، بالاتر می‌رفتم، آن‌قدر بالا که ابرها بین من و زمین باشند و فقط سپیدی ببینم و نور و این‌گونه دیگر نیازی به گذرنامه نبود چون دیده نمی‌شدم و عبور می‌کرد. شب روی بام خانه‌ی اولدوز فرود می‌‌آمدم و یاشار را صدا می‌زدم و سه نفری تا نزدیک صبح، در مورد اینکه خانه‌ی کلاغ‌ها کجاست و آیا با بالن می‌شود به آنجا رفت یا نه، گپ می‌زدیم. از روی دیوار چین و اهرام مصر، عبور می‌کردم و بر روی اقیانوس آرام، برای نهنگ‌ها خرده‌نان می‌ریختم. در میان باران‌های استوایی، حمام می‌کردم و رخت و لباس‌ها و حوله و شالم را به طناب‌های ضخیم بالن می‌بستم. وقت عبور از باغ‌های سیب، بالن را پایین می‌آوردم و همان‌طور که از میان شاخ و برگ‌های درخت‌ها عبور می‌کردم، با بارون درخت‌نشین گپ می‌زدم و حالش را می پرسیدم . سیب‌های درشت و تازه و ترد می‌چیدم و گاز می‌زدم. حواسم بود که بالاترین سیب‌ها و دور از دسترس‌ترینشان را بچینم که ضرر به وارث باغ نخورد. و بعضی جاها فقط بالا می‌رفتم و پایین نمی‌آمدم که وقتی آدم در میان دود و سیاهی باشد، نفس کشیدن برایش سخت می‌شود و آن بالا، اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن دارد. گاهی  جاناتان مر‌غ‌ دریاییِ خسته را دعوت می‌کردم به لختی آسودن بر روی سبد و آدرس مکانی که بر روی آن بودم را از چشمانشان می‌خواندم. وقت عبور از میان رنگین‌کمان، کمی از رنگ نارنجی آن را درون شیشه‌ای کوچک به یادگار برمی‌داشتم و در میان رنگ‌های دیگرش نفس‌های عمیق می‌کشیدم. و آهسته‌آهسته، همان‌طور که از زمین بلند شدم، از آن دور می‌شدم و به دور آن می‌چرخیدم. دور می‌شدم و می‌چرخیدم، آن‌قدر که به‌مرور، سنگی شوم غلتان و چرخنده، در فضایی دایره‌وار به دور زمین، با چرخشی همیشگی تا اینکه زمین، خودش از من خسته شود و رهایم کند به فضای نامتناهی و بی‌انتهای هستیِ شگفت‌انگیز و بدون جاذبه و معلق شوم، در سکوت و آرامشی دائمی.

سفر با بالن، از آرزوهای دیرینه من است که در خیالم مدام تکرار می‌شود. حتی وقتی که در جاده‌های دور سوار بر دوچرخه رکاب می‌زنم در خیال، سوار بر بالن، اوج می‌گیرم، سبک می‌شوم، رها می‌شوم و  به همین آهستگی، رکاب‌زنان پرواز می‌کنم.