در این روزهای کرونایی و پرویروس، در این ایامی که همه یا بیماریم، یا در دوران قبل یا بعد از بیماری هستیم، بیشتر از همیشه به بیماری و سفر فکر میکنم.
به اینکه بعضیها به خاطر بیماری به سفر میروند. مثلا آدمهایی که مشکل تنفسی
دارند از میان انبوه دود و سیاهیهای شهر پر کشیده و به جاهای خوش آب و هوا سفر میکنند
تا بهتر نفس بکشند. یا آدمهایی که پوست تنشان نیاز به جذب بیشتر نورِ خورشید
دارد، به جاهایی سفر میکنند که آفتابخیزتر است تا پرتوی نور خورشید پوستشان را
با سرانگشتهای گرمش نوازش کند و حالشان را خوب کند. در یک فیلم ماجرای شخصی را
دیدم که وقتی خبردار شد که به خاطر شدت گرفتن بیماریاش چند ماه بیشتر زنده نیست،
تصمیم گرفت باقی عمرش را به جاهایی سفر کند که آرزوی رفتن به آنجا را داشته است. همه
چیزش را گذاشت و دل کند و راهی شد. هنگام تماشای آن فیلم من به ونیز، هلند، مصر،
مراکش، پاریس، توکیو، سئول، استرالیا، ایسلند، مالدیو، یونان، مغولستان و ویتنام
فکر میکردم. و به این فکر میکردم که گاهی وقتها محدودیت، آدم را خلاق و بی باک
میکند و به او جرات اجرای تصمیمهایی را که در حالت عادی، کلی اما و اگر در پی آن
هست، می دهد. اینکه خیلی ها میگویند:
«آره من عاشق سفرم اما حیف که نمیشه چون کار و زندگی و مسئولیت و ...
خودت میدونی دیگه، با این وضع نمیشه بهش فکر کرد.»
اما همین که معلوم شود مثلا فقط یک ماه از زندگی آنها باقی مانده ناگهان همه چیز
عوض میشود. بعضیها قدرت اجرایی کردن همهی تصمیمهای خاکخوردهشان را میگیرند
و میگویند بیخیال دنیا، بزن بریم. البته خیلیها هم هستند که در همین شرایط به
خاطر فقدان قدرت خیال و نداشتن آرزو، تمام
آن باقیماندهی عمر را به افسردگی و خودخوری میگذرانند.
جماعت زیادی هم هستند که چون بیمارند، امکان
سفر برای آن ها وجود ندارد. در دوران بیماری کلی آه و ناله برای اینکه نمیتوانند
به سفر بروند میکنند اما همین که حالشان خوب می شود خیلی از آنها یادشان میرود
که چقدر برای رفتن به سفر بی تابی میکردند.
بعضیها هم در سفر بیمار میشوند. اتفاقی که میتواند تمام لذتهای سفر را در
گیرودار و حواشی خودش خراب کند و از یاد ببرد. در سالهای دور، فکر میکنم سال ۸۸،
در سفری که با دو نفر از دوستان به شهرهای شمالی داشتیم دچار دلدرد شدیدی شدم. به
بیمارستانی در یکی از شهرهای شمالی رفتم و پزشک تشخیص داد که من دچار عفونت آپاندیس یا
آپاندیسیت شدهام و امکان بازگشتم به مشهد نیست چون ممکن است خطرناک باشد و باید
همانشب یا صبح روز بعد عمل کنم. این اتفاق برای من یک شوک بود. تصمیم گرفتم
همانجا بستری شوم. لباس سبز بیمارستان را پوشیدم بعد از یک شب بیخوابی و استرس،
صبح روز بعد به اتاق عمل رفتم. در سفر، همانطور که تاثیر اتفاقهای خوب چند برابر
است، تاثیر اتفاقهای بد و حوادثی این چنین هم چندین برابر بدتر از شرایط معمول در
شهر و دیار خودِ آدم است. بدون بیهوشی کامل، از کمر به پایینم را از طریق تزریق در
ستون فقرات، بیحس کردند و شکمم را دریده و آپاندیس را بیرون آوردند. برای اینکه
صحنه را نبینم یکی از پرستارها یک پارچه را جلوی من گرفت که تصویر دریده شدن
و کشیده شدن و بریده شدن و دوخته شدن را نبینم اما من این کش و قوس و فعل و انفعالات درون شکمم را احساس میکردم. آخر کار هم به این نتیجه
رسیدم که تشخیص دکتر اشتباه بوده چون پزشکی که من را عمل کرد گفت که بعد از عمل،
آپاندیس عفونت کرده را به من نشان میدهد اما خیلی سریع، سر و ته کار را هم آورد و
بعد از عمل نه از دکتر خبری بود نه از آپاندیس. حالت غریب و سختی بود. وقتی در سفر باشی و تنهایی و بیماری دست به دست هم بدهند کار خیلی سخت میشود. اینکه در بدرقهی هر مسافری به او میگویند «سفر سلامت» حکمتش همین است.
اولین
سفر برای من وقتی اتفاق افتاد که در رحِمِ مادرم بودم. یک سفر خانوادگی با خودروی
شخصی به شهرهای شمالی، تهران، قم، اصفهان و شیراز. هیچ تصویری از این سفر در ذهن
من نقش نبسته است. شاید در عمق ضمیر ناخودآگاهم صداهایی از شعر خواندنِ گروهیِ
خواهر و برادرانم که روی صندلی عقب نشسته بودند به جای مانده باشد. آنها سه نفری
زانوهایشان را روی صندلی ماشین گذاشته بودند و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاه میکردند
و شعر میخواندند. پژوی ۵۰۴ آبیرنگ در جادهها میخرامید و بابا از ماشین تازهاش
حسابی راضی بود. آثار حاملگی در بدن مادرم مشهود بود و شکم برآمده نشان از حمل
جنینی ۵ ماهه میداد. مادرم میگوید من در شکمش آرام و قرار نداشتم و مدام دست و پا میزدم،
شاید شعر خواندن و جیغ و فریادهای برادران و خواهرم من را هم به شوق آورده بود که میل
به همراهی آنها در دویدنها و بازیگوشیهایشان داشته باشم. بابا آدم خوشسفری
بود. این را به جز شنیدههایم، سالها بعد در سنین نوجوانی، در تنها سفر خانوادگی بعد از دوران جنینی،
به عینه تجربه کردم. مادرم مدام خوشمزهترین غذاهای رستوران را ویار میکرد و
بابا هم با دست و دلبازی این انتخابها را به روی میز رستوران میرساند. به هر حال
آدم ـ جنین هم باشد فرقی نمیکند ـ در سفر اشتهایش بازتر میشود.
یکماه از عمر دوران جنینی من در سفری اینچنین طی شد. جایی خواندم که جنین در پنجمین ماه بارداری صداها
را تشخیص میدهد و به آنها واکنش نشان میدهد، میتواند دستهایش را مشت کند و پاهایش را تکان
دهد. بخشی از عصب جنین در همین دوران شکل میگیرد. در رحِم بودن و سفر کردن، اتفاق
عجیب و جالبیست. در عین نادانی، نابینایی، بیتحرکی و بیخبری و در حالتی از سکون
و تعلیق، جادهها را طی کردن و مسیرها را پشت سر گذاشتن.
این تنها عکس به جا مانده از آن سفر است. من در عین عدم حضور بصری، در لایههای پنهان این عکس وجود دارم.