اولین
سفر برای من وقتی اتفاق افتاد که در رحِمِ مادرم بودم. یک سفر خانوادگی با خودروی
شخصی به شهرهای شمالی، تهران، قم، اصفهان و شیراز. هیچ تصویری از این سفر در ذهن
من نقش نبسته است. شاید در عمق ضمیر ناخودآگاهم صداهایی از شعر خواندنِ گروهیِ
خواهر و برادرانم که روی صندلی عقب نشسته بودند به جای مانده باشد. آنها سه نفری
زانوهایشان را روی صندلی ماشین گذاشته بودند و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاه میکردند
و شعر میخواندند. پژوی ۵۰۴ آبیرنگ در جادهها میخرامید و بابا از ماشین تازهاش
حسابی راضی بود. آثار حاملگی در بدن مادرم مشهود بود و شکم برآمده نشان از حمل
جنینی ۵ ماهه میداد. مادرم میگوید من در شکمش آرام و قرار نداشتم و مدام دست و پا میزدم،
شاید شعر خواندن و جیغ و فریادهای برادران و خواهرم من را هم به شوق آورده بود که میل
به همراهی آنها در دویدنها و بازیگوشیهایشان داشته باشم. بابا آدم خوشسفری
بود. این را به جز شنیدههایم، سالها بعد در سنین نوجوانی، در تنها سفر خانوادگی بعد از دوران جنینی،
به عینه تجربه کردم. مادرم مدام خوشمزهترین غذاهای رستوران را ویار میکرد و
بابا هم با دست و دلبازی این انتخابها را به روی میز رستوران میرساند. به هر حال
آدم ـ جنین هم باشد فرقی نمیکند ـ در سفر اشتهایش بازتر میشود.
یکماه از عمر دوران جنینی من در سفری اینچنین طی شد. جایی خواندم که جنین در پنجمین ماه بارداری صداها
را تشخیص میدهد و به آنها واکنش نشان میدهد، میتواند دستهایش را مشت کند و پاهایش را تکان
دهد. بخشی از عصب جنین در همین دوران شکل میگیرد. در رحِم بودن و سفر کردن، اتفاق
عجیب و جالبیست. در عین نادانی، نابینایی، بیتحرکی و بیخبری و در حالتی از سکون
و تعلیق، جادهها را طی کردن و مسیرها را پشت سر گذاشتن.
این تنها عکس به جا مانده از آن سفر است. من در عین عدم حضور بصری، در لایههای پنهان این عکس وجود دارم.
چه خوب بود
من این تنها عکسِ به جا مانده از سفر یک ماهِ جنینیِ تان را خیلی دوست می دارم؛خیلی...
و شما قابلیت داشتن دوبال فرشته را دارید.
درود و سپاس بیکران بابت یکایک تصویر ها و موسیقی ها و واگویه های دلنشین تان.
+گفتگوی شما و آقای شهیدی فر را تماشا کرده بودم.و پست هایتان را با صدای شما می خوانم.
در امان یزدان تندرست و شاد باشید همیشه.
ممنونم بابت این محبت و مهربانیِ بیکران