در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

نانوشته‌ها

واژه‌ها دست به سینه و آرام، کنار دیوارِ اتاق منتظر ایستاده‌اند تا کدامشان را برای نوشتن در جمله‌ای برای تو انتخاب کنم. واژه‌های خواب‌آلود، با چشمانی سرخ و موهایی ژولیده، با انگشتانی کشیده و رگ‌هایی برجسته، با لبانی رنگ‌پریده و نگاهی دزدیده، با عطر مبهمی که روی تن ماسیده، با بال‌های سپیدی که به‌روی شانه‌ها روییده ردیف ایستاده‌اند و تکان نمی‌خورند. چاییِ روی میز، روی زیر لیوانیِ پنجره‌دار، ساعت‌هاست سرد شده، آن چاییِ داغِ خوشرنگ، که زمانی بخارِ گرمش، اتاق را در می‌نوردید و نفس را تازه می‌کرد، یخ زده است و انگار، خاطره‌ایست که در غبار گذشتِ ثانیه‌ها، از یاد، رفته است. دل پر از حرف‌های نگفته است و دست، میلی به گرفتن قلم ندارد. حوصله و حالی برای نوشتن نیست و این انتظار، واژه‌های سردرگم را، کلافه می‌کند. درد در دل می‌پیچد و نفس، آمده و نیامده، فروخورده می‌شود. شب، ناخن‌هایش را به شیشه‌ی پنجره می‌کشد، ستاره‌ها، پشتِ بال‌های کلاغی که روی تیرِ چراغ‌برق نشسته‌است، قایم شده‌اند. نور، خوابیده است و لحافی از فراموشی را بر سر کشیده است. سکوت، روی بالاترین قفسه‌ی کتابخانه نشسته‌ است، چشم‌های سردش را خیره به من دوخته است و نگاهم می‌کند. شب، هرقدر هم کوتاه باشد، داستانش بلند است، داستانی که انتهایش به من می‌رسد. انگشتانم را، خسته و بی‌حوصله، انگار که غباری را از رویشان می‌تکانم، تکان می‌دهم و واژه‌ها، بدون معطلی، یکی یکی می‌پرند، همچون کبوترانی که راه خانه را گم کرده‌اند، بال می‌زنند و به در و دیوار می‌خورند، بال می‌زنند و  می‌افتند، بال می‌زنند و دوباره بلند می‌شوند. اتاق پر می‌شود از پرهای سپید و من در میان پرها، حیران نشسته‌ام. روی تمامِ کاغذ‌ها، روی لیوانِ چای، روی پیراهن‌های لکه‌دار، بالای کتاب‌ها، روی ملحفه‌ها، روی چراغ‌ها پر می‌شود از پرهای سپید. پنجره را باز می‌کنم، واژه‌ها یکی یکی می‌روند. می‌پرند و در تاریکی شب، خودشان را گم می‌کنند. شب، هر قدر هم کوتاه، سرشار از واژه‌های سرگردان و داستان‌های بلند است. جمله‌های نانوشته، هیچوقت آرام و قرار نمی‌گیرند. 


زندگی، درد و دیگر هیچ

درد تلنگر است. تلنگری برای اینکه آدم حواسش را جمع کند.انگشتِ پا گیر می‌کند به کناره‌ی میز، دادِ آدم بلند می‌شود. این درد یعنی حواست را جمع کن، به میز نگاه کن. دندان درد می‌کند، اشک آدم را درمی‌آورد، این یعنی حواست به آن نبوده است، یک‌کاری کردی (غافل یا ناغافل)، یک چیزی خوردی که به این درد دچار شده‌ای. شکم درد می‌کند، این هم علتش معلوم است، اطعمه و اشربه‌ای آمده و سرناسازگاری گذاشته. هر دردی آدم را بیشتر به خودش می‌شناساند. مثلا یکی فلان غذا به معده‌اش نمی‌سازد، آن یکی اگر روی شانه‌ی چپ بخوابد، کمرش درد می‌گیرد. آن دیگری، آب‌ِ یخ که می‌خورد، سردرد می‌شود. آدم می‌تواند بدنش را با دردها بشناسد، حواسش را جمع کند.

هر دردی اگر جایش مشخص باشد، درمانش راحت‌تر است. به پایی که درد می‌کند، پماد می‌مالند. برای سری که درد می‌کند، دوا و مسکن هست. چشم اگر دچار درد شود، دارو و قطره‌ برایش هست. جا که مشخص باشد، طبیبش هم هست، دارویش هم پیدا می‌شود.

بعضی درد‌ها جا و مکان ندارند، پخش میشوند در تمام تن، آدم را از پا می‌اندازند. نفله می‌کنند. سینه را تنگ می‌کنند، حواس را پرت می‌کنند، نفس را می‌کاهند. بعضی از این دردها منسوب به جان است، جانِ آدم درد می‌گیرد. جان کجاست؟ طبیبِ جان کیست؟ دارویش چیست؟ دندان نیست که مرهمی بر آن بگذاری یا بسپاری‌اش به انبر دندانپزشک. جان است. جان را که نمی‌شود کند و انداخت دور!

از عوارضِ این دردها  همین‌ است که رنگِ آبیِ آسمان، برای صاحبِ این درد خاکستری می‌شود. بهار برایش پاییز است، نه از آن پاییزهای زیبا و رنگارنگ، از آن پاییزهای لخت و بدون باران. طعمِ شیرین، به کام این آدم، زهرمار است. لبخند، مثل گنجشکی هراسان، از روی لبان آدمی که جانش درد می‌کند، می‌پرد و برنمی‌گردد. خوردن برایش در حدِ زنده‌بودن معنی دارد. قفسه‌ی سینه‌اش تنگ است، شب، برایش دوزخ است، روز برایش برزخ. حرفش را، دردش را، نمی‌تواند به کسی بگوید. گرفته است، عبوس است، مستعدِ همه‌ی بیماری‌هاست. جان که دچار درد شود، دیگر راه برای همه‌ی درد‌های بی‌درمان و بادرمان باز می‌شود. از کندی و تندی ضربان قلب گرفته، تا سرفه و ضعف و کمر درد، از تاری دید گرفته، تا پیچش معده. البته این دردها که در مقابل دردِ اصلی، درد نیست، سوء تفاهم است.

این درد هم تلنگر است. از آن تلنگرهای محکم.  تلنگر سختیست که آدم در شناخت خودش یا دیگری اشتباه کرده است.

شناخت، درد دارد.

آدمی که جانش درد می‌کند، دستش را کجایش بگذارد؟ حرفش را به که بگوید؟ رازش را برای که فاش کند؟

.

شب‌ و شهر

سرم را از پنجره‌ی بازِ اتاق بیرون می‌برم و آسمانِ تاریک و کدرِ شب را تماشا می‌کنم. چند ستاره‌ی کم‌فروغ در این‌سو و آن‌سوی آسمان، در تنهاییِ خودشان می‌درخشند. چقدر آسمانِ شبِ شهر، خالی و غمگین است. انگارنه‌انگار که آسمانی نامتناهیست! بیشتر شبیه تخته‌ی سیاهی می‌ماند که نوشته‌های رویش را خوب پاک نکرده‌اند و چند نقطه‌ی سفید روی آن جامانده است. آدمی که دلش گرفته باشد حق دارد با تماشای همچین آسمانی بیشتر دلش بگیرد و غم و غصه‌اش افزون شود.
تماشای آسمان – نه این آسمان – آسمانی که سرشار از ستاره و نور و کهکشان‌هاست، آدم را از خودش بیرون می‌کشد. غم و غصه‌ها، در میان این نورها گم می‌شوند و اثری از آن‌ها به‌جا نمی‌ماند. آدم اگر جایی زندگی کند که آسمانِ شبش، آسمان باشد، تمام شب، تا هنگامِ طلوع، مست است. ما که در شهرهای بسته و خسته زندگی می‌کنیم، هیچ درکی از آسمان شب نداریم. تاریکی و دود و ظلمات و خفقان، در هم گره می‌خورند و سقفی تیره‌وتار را روی سرمان و جلوی دیدگانِ مشتاقمان می‌کشند. نه جای برای نفس کشیدن هست، نه آسمانی برای تماشا کردن. خودمان را حبس کردیم و خوشحالیم. خوشحالیم از اینکه خانه‌های بزرگی داریم و توی پارکینگش، ماشین‌های خوشگلمان را پارک کرده‌ایم. از تمامی هستی و کهکشان، داشتن همین چهاردیواری و همان چهارچرخ  ما را خوشحال می‌کند. لم می‌دهیم روی مبل‌های نرم و توی مونیتورهای بزرگ، فیلم کهکشان‌ها و ستارگان را می‌بینیم و ذوق می‌کنیم. نمی‌دانیم که تمامی این زیبایی‌های، پیرامون ماست. یا خودمان را به ندانستن می‌زنیم و با کنترلِ تلویزیون شبکه‌ها را عوض می‌کنیم و خمیازه می‌کشیم.
آسمانِ واقعیِ شب، تصویری تماشایی از زندگی‌ و زیباییست. باید تماشا کنیم تا بفهمیم این دست و پا زدن‌های ما برای بیشتر اندوختن و روی‌هم انباشتن، بیهوده است. باید تماشا کنیم تا بدانیم غم و اندوه، بغض و کینه‌، غرور و نخوت، کبر و خودخواهیِ ما، تاریکیست و شادی و بخشش، مهربانی و آرامش، عشق و محبت، درستی و راستی و اندیشه‌ی ما نور است.
پنجره‌ی اتاق را می‌بندم و آسمان تیره و خفه‌ی شبِ شهر را می‌گذارم برای آن‌هایی که آسوده در بسترِ نرمِ خویش خفته‌اند.