درد تلنگر است. تلنگری برای اینکه آدم حواسش را جمع کند.انگشتِ پا گیر میکند به کنارهی میز، دادِ آدم بلند میشود. این درد یعنی حواست را جمع کن، به میز نگاه کن. دندان درد میکند، اشک آدم را درمیآورد، این یعنی حواست به آن نبوده است، یککاری کردی (غافل یا ناغافل)، یک چیزی خوردی که به این درد دچار شدهای. شکم درد میکند، این هم علتش معلوم است، اطعمه و اشربهای آمده و سرناسازگاری گذاشته. هر دردی آدم را بیشتر به خودش میشناساند. مثلا یکی فلان غذا به معدهاش نمیسازد، آن یکی اگر روی شانهی چپ بخوابد، کمرش درد میگیرد. آن دیگری، آبِ یخ که میخورد، سردرد میشود. آدم میتواند بدنش را با دردها بشناسد، حواسش را جمع کند.
هر دردی اگر جایش مشخص باشد، درمانش راحتتر است. به پایی که درد میکند، پماد میمالند. برای سری که درد میکند، دوا و مسکن هست. چشم اگر دچار درد شود، دارو و قطره برایش هست. جا که مشخص باشد، طبیبش هم هست، دارویش هم پیدا میشود.
بعضی دردها جا و مکان ندارند، پخش میشوند در تمام تن، آدم را از پا میاندازند. نفله میکنند. سینه را تنگ میکنند، حواس را پرت میکنند، نفس را میکاهند. بعضی از این دردها منسوب به جان است، جانِ آدم درد میگیرد. جان کجاست؟ طبیبِ جان کیست؟ دارویش چیست؟ دندان نیست که مرهمی بر آن بگذاری یا بسپاریاش به انبر دندانپزشک. جان است. جان را که نمیشود کند و انداخت دور!
از عوارضِ این دردها همین است که رنگِ آبیِ آسمان، برای صاحبِ این درد خاکستری میشود. بهار برایش پاییز است، نه از آن پاییزهای زیبا و رنگارنگ، از آن پاییزهای لخت و بدون باران. طعمِ شیرین، به کام این آدم، زهرمار است. لبخند، مثل گنجشکی هراسان، از روی لبان آدمی که جانش درد میکند، میپرد و برنمیگردد. خوردن برایش در حدِ زندهبودن معنی دارد. قفسهی سینهاش تنگ است، شب، برایش دوزخ است، روز برایش برزخ. حرفش را، دردش را، نمیتواند به کسی بگوید. گرفته است، عبوس است، مستعدِ همهی بیماریهاست. جان که دچار درد شود، دیگر راه برای همهی دردهای بیدرمان و بادرمان باز میشود. از کندی و تندی ضربان قلب گرفته، تا سرفه و ضعف و کمر درد، از تاری دید گرفته، تا پیچش معده. البته این دردها که در مقابل دردِ اصلی، درد نیست، سوء تفاهم است.
این درد هم تلنگر است. از آن تلنگرهای محکم. تلنگر سختیست که آدم در شناخت خودش یا دیگری اشتباه کرده است.
شناخت، درد دارد.
آدمی که جانش درد میکند، دستش را کجایش بگذارد؟ حرفش را به که بگوید؟ رازش را برای که فاش کند؟
.
https://s8.uupload.ir/files/d08934747c20eac14cc296f35c54c105_626a.jpg
آدمی درد را توی دلش می ریزد . آنوقت فردایش بین انبوه موهای سیاه یک تار که سفید میشود می داند یادگار آن درد است .
آنوقت که برای هر دردی دکترها می گویند از اعصابش است... ، این یعنی جسم از رنجش جان است که رنجیده.
درد روح و جان را باید پیش آدمی برد. آدمی که گوش شنوایی برای شنیدن دارد.