در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

یک مشت برفِ ساده


 عکس: حمید سلطان‌آبادیان - مشهد، پارک ملت/ زمستان ۱۳۸۸

پاییز که بدون باران، پاییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز نمی‌شود. همه‌ی امید برگِ زردِ جامانده بر شاخه‌های درخت، به دانه‌های درشت باران است که بساید به پوستش و بیندازتش. همه‌ی کاراها را که باد نباید بکند. برگ دلش می‌خواهد خیس باشد و بیفتد. برگِ خشک که افتادنی نیست، اسیرِ دست باد است، حیران و سرگردان است. زمستان که بدون برف نمی‌شود! می‌شود؟ به‌خدا نمی‌شود. سرمای استخوان سوز به چه کارِ ما می‌آید. همینطوری‌اش هم تنمان یخ زده است. شوق زمستان برای من، آسمان ابریِ سرخ و دانه‌های سفیدِ برف است. برف باید ببارد تا کوچه‌ها سپید شوند و ردِ پای ما روی این سپیدی جاودانه شود. دو‌تا دوتا، کنارِ هم، انگار یک آدم در این خلوتِ سپید و ساکت، از این کوچه رد شده که چهارتا پا داشته! فکرش را بکن! بعد پیرزنِ صاحبِ آن آپارتمانِ قدیمی، سرش را با آن موهای سپیدتر از برف، از پنجره بیرون بیاورد و یک هااااایی بکند و بخاری که از دهانش بیرون می‌آید را تماشا کند و سری تکان بدهد و یادخاطرات قدیمی‌اش بیفتد.آن‌وقت نگاهی به کوچه و ردپاهای ما بی‌اندازد و  یک مشت گندم را نذرِ شوهر مرحومش بپاشد توی پیاده‌رو برای قمری‌ها. گندم‌ها بریزد توی گودی جای پای ما. قمری‌ها و گنجشک‌ها بیاید توی همین گودی ردپاهایمان و نوک بزنند به زمین و همانطور با نوکِ پُر سرشان را بالا کنند و  برای ما و پیرزنِ مهربانِ گندم‌ریز دعا کنند. برف باید ببارد تا تمامی سیاهی‌ها و خاکستری‌ها و رنگ‌ و وارنگ‌ها جلویش لنگ بیندازند. کی گفته بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟! مگر همین آسفالتِ سیاه نیست که زیر دانه‌های درشت برف، پیر می‌شود و می‌خوابد و لحافِ سپید می‌کشد روی خودش؟! بالاتر از سپیدی رنگی نیست، آن‌هم نه هر سپیدی‌ای، فقط سپیدیِ برف.  برف باید ببارد تا آدم‌برفیِ مسافر، دوباره برگردد توی حیاط خانه‌مان! نمی‌شود که همش در سفر باشد. بلاخره آدمِ مسافر هم آرام و قرار می‌خواهد. برف باید ببارد تا دلِ تنگمان با دیدن آدم‌برفی خندانِ کلاه به سرِ هویج‌دماغ، آرام گیرد و حالمان خوب شود. زمستان که الکی زمستان نمی‌شود. این هنوز همان تابستانِ کشدار است که دلش نمی‌خواهد برود، لمیده و گاهی خوابش می‌برد و خورشید از توی دستانش می‌افتد و تا پاییز و زمستان سرک می‌کشند، باز بیدار می‌شود و هااا می‌کند و همه‌ی ابرهای حامله‌ را می‌ترساند و بچه‌هایشان، باران و برف را، سقط می‌کند. برو خانه‌تان دیگر، نوبت تو تمام شده، زیاده ماندی، حواست هست؟ بهار از زیر برف جوانه می‌زند. اگر برف نبارد، بهار قهر می‌کند. بهار که مثل من و تو نیست که هیچوقت با هم قهر نمی‌کنیم، نه جانم! بهار خیلی قهروست. بهار اگر قهر کند، سرمای زمستان قلبِ زمین را می‌خشکاند. اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار، من دلم برف می‌خواهد. نه برای بهار و زمین و زمستان و بالا و پایینش، نه، من دلم برف می‌خواهد فقط برای اینکه یک مشت از برف‌های تازه باریده را آرام و با دقت از روی پله‌های خانه بردارم و بی‌هوا بریزم توی یقه‌ی تو. زمستان که بدون خنده‌های تو، زمستان نمی‌شود جانم. 

.

دیگران



قدم می‌زنیم در خیابان‌های شلوغ، در میان آدم‌هایی که برای ما غریبه‌اند. ما آشنایانی هستیم که در بین جماعت عظیمی از غریبه‌ها گرفتار شده‌ایم. آدم‌های قدبلند، آدم‌های قدکوتاه، آدم‌های چاق، آدم‌های لاغر. هیچکدام برای ما فرقی نمی‌کنند. همه غریبه‌اند. بعضی‌هایشان ترسناکند و بعضی از آن‌ها، عجیب و غریبند. آن‌ها فقط تصویرهایی هستند که عبور می‌کنند، اشباحی هستند با چشمانی حریص و صداهایی هستند که همهمه می‌کنند. شاید زندگی، مهارت عبور از بین همین آدم‌ها باشد، طوری که تنه‌ای به تنه‌ات نخورد. طوری که انگار نیستی و نیستند. آن‌گونه که حضورت، علامت سوالی برای آدمِ دیگری نباشد. هرکسی به تنهایی، حامل دردها، شادی‌ها، رنج‌ها و خاطراتِ خویش است. با این بارِ سنگین، عبوری این‌چنین نرم و نازک و رها، از میان قد‌بلندها، قدکوتاه‌ها، چاق‌ها و لاغر‌ها، ترسناک‌ها و عجیب‌و غریب‌ها، خیلی سخت است. شاید هم، ما غریبه‌هایی هستیم در بین انبوهی از موجودات که همه با هم آشنایند. البته فرقی هم نمی‌کند. در هر دو حالتش، این ما هستیم که همدیگر را می‌شناسیم. و این تنها مرهمیست که دردِ حضور در دنیایی وارونه را، التیام می‌بخشد. 

.

در میان مه

پاییز از راه رسیده و باز واژه‌های نرم و لطیف، همچون باران‌های شمالی بر سر و تنم می‌بارند و من را خیس می‌کنند از شوق نوشتن برای تو . خصوصیت پاییز همین است که یک‌نفر مثل من را برای یک‌نفر مثل تو، بی‌تاب‌تر می‌کند. همچون مهِ صبح‌گاهی پاییزی، من را در خود گم کن. این گم‌شدن برای من، زیبا‌ترین پیدا شدن است. در فضای مه‌آلود، آنجا که همه‌ی پیرامونم را «تو »  فرا گرفته باشی، دنیا زیباتر است، شعر‌ها جوشان‌تر است و نفس‌ها عمیق‌تر. در میان تو، می‌چرخم و تنم را به سرانگشت‌های مرطوب مه می‌سپارم. همه‌ی زیبایی‌ها با تو تعبیر می‌شوند. نگاه من وقتی به جایی خیره ‌می‌ماند که از میان تو بگذرد، همچون مهی غلیظ مرا در خود پذیرا باش. مرا چنان در آغوش بگیر که انگار هوایی هستم برای نفس کشیدنت. تنها تو این را بلدی و تنها آغوش توست که اینگونه مرا در بر می‌گیرد. بادِ پاییز برگ‌‌های زرد و نیمه‌جان همه‌ی درخت‌ها را بر زمین می‌ریزد و من همچنان برای تو چون سرو، ایستاده و سبز می‌مانم. سبز نگاهم دار، می‌دانی که این سبز بودن، به خاطر حضور توست. پیرامونم را بگیر، مرا از زمزمه‌های عاشقانه‌ات سیراب کن، آهسته بر من ببار، آرام در من بپیچ، همیشه با من بمان. بگذار پاییز آغاز رویش جوانه‌ای باشد در دست‌های من، که ریشه‌هایش در تن تو خانه کرده باشند. 


آشنا


اینکه آدم کسی را از صمیم قلب،  آشنای خود بداند،  اتفاق بزرگیست.

غریبه‌ها آنقدر زیادند که آدم از زیادیِ آنها احساس تنهایی می‌کند. توی شهر و خیابان و کوچه، پر از آدم‌های غریبه است. حتی گاهی توی بعضی خانه‌ها،  چند و چندین غریبه باهم زندگی می‌کنند.  اصلا احساس تنهایی برای این به سراغِ آدم می‌آید که آشناهای آدم خیلی کمند. منظورم از «آشنا»  کسی نیست که اسم آدم را بلد باشد،  یا قوم و خویش و همسایه‌ و همکلاسی و همکارش باشد،  نه،  این‌ها آن آشنایی که من می‌گویم نیستند. بعضی از اینها از جنس آن آشناهایی هستند که شاعر در موردشان سروده:
من از بیگانگان هرگز ننالم، که با من هرچه کرد آن آشنا کرد... 
این آشنایی که من از آن سخن می‌گویم  آن کسیست که بلد است چشم‌های آدم را بخواند، می‌داند چطور حرف‌های آدم را با جآنش گوش بدهد و یاد دارد با تمام وجودش، با آدم صحبت کند. آن آشنایی که من می‌گویم حضورش آرامش است و فراقش،  دلتنگی.  آشنا امن است، امنِ روح و جان، امنِ راز و درد، امنِِ زندگیست. آشنا مرهم است، برای درد تن و جان. آشنا شریک است، شریکِ شادی و غم. این آشناها انگشت‌شمارند،  گاهی آشنای آدم یک‌نفر بیشتر نیست،  که همین هم غنیمت است،  موهبت است،  شادی و آرامش است...  ولی تلخ‌ترین اتفاق، برای هرکسی در این دنیای دراندشت،  در این ازدحام خفه‌کننده‌ی آدم‌ها، این است که آشنایی  نداشته باشد. غریبه‌ها عبور می‌کنند، آشنا کنار آدم می‌ایستد.  غریبه‌ها می‌روند،  آشنا می‌ماند.  غریبه‌ها برای غمِ آدم سر تکان می‌دهند، آشنا دلش برای اندوهِِ آدم تکان می‌خورد. هر آدمی برای آنکه آشنای اوست، آشناست.  این یک ارتباطِ حسی متقابل است. 
از غم و درد و اندوه و بغض که گریزی نیست،  اینها می‌گذرند، از اینها ملالی نیست، اما خدا آدم را بی‌آشنا نگذارد که وجودش برای لذتی متقابل از زیستن،  لازم‌ترین است. خداوند آشنا یا آشنایانِ همه را حفظ کند. 


نانوشته‌ها

واژه‌ها دست به سینه و آرام، کنار دیوارِ اتاق منتظر ایستاده‌اند تا کدامشان را برای نوشتن در جمله‌ای برای تو انتخاب کنم. واژه‌های خواب‌آلود، با چشمانی سرخ و موهایی ژولیده، با انگشتانی کشیده و رگ‌هایی برجسته، با لبانی رنگ‌پریده و نگاهی دزدیده، با عطر مبهمی که روی تن ماسیده، با بال‌های سپیدی که به‌روی شانه‌ها روییده ردیف ایستاده‌اند و تکان نمی‌خورند. چاییِ روی میز، روی زیر لیوانیِ پنجره‌دار، ساعت‌هاست سرد شده، آن چاییِ داغِ خوشرنگ، که زمانی بخارِ گرمش، اتاق را در می‌نوردید و نفس را تازه می‌کرد، یخ زده است و انگار، خاطره‌ایست که در غبار گذشتِ ثانیه‌ها، از یاد، رفته است. دل پر از حرف‌های نگفته است و دست، میلی به گرفتن قلم ندارد. حوصله و حالی برای نوشتن نیست و این انتظار، واژه‌های سردرگم را، کلافه می‌کند. درد در دل می‌پیچد و نفس، آمده و نیامده، فروخورده می‌شود. شب، ناخن‌هایش را به شیشه‌ی پنجره می‌کشد، ستاره‌ها، پشتِ بال‌های کلاغی که روی تیرِ چراغ‌برق نشسته‌است، قایم شده‌اند. نور، خوابیده است و لحافی از فراموشی را بر سر کشیده است. سکوت، روی بالاترین قفسه‌ی کتابخانه نشسته‌ است، چشم‌های سردش را خیره به من دوخته است و نگاهم می‌کند. شب، هرقدر هم کوتاه باشد، داستانش بلند است، داستانی که انتهایش به من می‌رسد. انگشتانم را، خسته و بی‌حوصله، انگار که غباری را از رویشان می‌تکانم، تکان می‌دهم و واژه‌ها، بدون معطلی، یکی یکی می‌پرند، همچون کبوترانی که راه خانه را گم کرده‌اند، بال می‌زنند و به در و دیوار می‌خورند، بال می‌زنند و  می‌افتند، بال می‌زنند و دوباره بلند می‌شوند. اتاق پر می‌شود از پرهای سپید و من در میان پرها، حیران نشسته‌ام. روی تمامِ کاغذ‌ها، روی لیوانِ چای، روی پیراهن‌های لکه‌دار، بالای کتاب‌ها، روی ملحفه‌ها، روی چراغ‌ها پر می‌شود از پرهای سپید. پنجره را باز می‌کنم، واژه‌ها یکی یکی می‌روند. می‌پرند و در تاریکی شب، خودشان را گم می‌کنند. شب، هر قدر هم کوتاه، سرشار از واژه‌های سرگردان و داستان‌های بلند است. جمله‌های نانوشته، هیچوقت آرام و قرار نمی‌گیرند. 


شب‌ و شهر

سرم را از پنجره‌ی بازِ اتاق بیرون می‌برم و آسمانِ تاریک و کدرِ شب را تماشا می‌کنم. چند ستاره‌ی کم‌فروغ در این‌سو و آن‌سوی آسمان، در تنهاییِ خودشان می‌درخشند. چقدر آسمانِ شبِ شهر، خالی و غمگین است. انگارنه‌انگار که آسمانی نامتناهیست! بیشتر شبیه تخته‌ی سیاهی می‌ماند که نوشته‌های رویش را خوب پاک نکرده‌اند و چند نقطه‌ی سفید روی آن جامانده است. آدمی که دلش گرفته باشد حق دارد با تماشای همچین آسمانی بیشتر دلش بگیرد و غم و غصه‌اش افزون شود.
تماشای آسمان – نه این آسمان – آسمانی که سرشار از ستاره و نور و کهکشان‌هاست، آدم را از خودش بیرون می‌کشد. غم و غصه‌ها، در میان این نورها گم می‌شوند و اثری از آن‌ها به‌جا نمی‌ماند. آدم اگر جایی زندگی کند که آسمانِ شبش، آسمان باشد، تمام شب، تا هنگامِ طلوع، مست است. ما که در شهرهای بسته و خسته زندگی می‌کنیم، هیچ درکی از آسمان شب نداریم. تاریکی و دود و ظلمات و خفقان، در هم گره می‌خورند و سقفی تیره‌وتار را روی سرمان و جلوی دیدگانِ مشتاقمان می‌کشند. نه جای برای نفس کشیدن هست، نه آسمانی برای تماشا کردن. خودمان را حبس کردیم و خوشحالیم. خوشحالیم از اینکه خانه‌های بزرگی داریم و توی پارکینگش، ماشین‌های خوشگلمان را پارک کرده‌ایم. از تمامی هستی و کهکشان، داشتن همین چهاردیواری و همان چهارچرخ  ما را خوشحال می‌کند. لم می‌دهیم روی مبل‌های نرم و توی مونیتورهای بزرگ، فیلم کهکشان‌ها و ستارگان را می‌بینیم و ذوق می‌کنیم. نمی‌دانیم که تمامی این زیبایی‌های، پیرامون ماست. یا خودمان را به ندانستن می‌زنیم و با کنترلِ تلویزیون شبکه‌ها را عوض می‌کنیم و خمیازه می‌کشیم.
آسمانِ واقعیِ شب، تصویری تماشایی از زندگی‌ و زیباییست. باید تماشا کنیم تا بفهمیم این دست و پا زدن‌های ما برای بیشتر اندوختن و روی‌هم انباشتن، بیهوده است. باید تماشا کنیم تا بدانیم غم و اندوه، بغض و کینه‌، غرور و نخوت، کبر و خودخواهیِ ما، تاریکیست و شادی و بخشش، مهربانی و آرامش، عشق و محبت، درستی و راستی و اندیشه‌ی ما نور است.
پنجره‌ی اتاق را می‌بندم و آسمان تیره و خفه‌ی شبِ شهر را می‌گذارم برای آن‌هایی که آسوده در بسترِ نرمِ خویش خفته‌اند. 

خانم میم

خانم میم در روابطش خیلی زودرنج است. آنقدر به جزئیات توجه می‌کند که هر تغییر کوچکی را زود می‌بیند و احساس می‌کند. گاهی می‌فهمد حواس مخاطبش با اون نیست و رنج می‌کشد، گاهی می‌بیند برای آدم‌هایی که برایش ارزشمندند، ارزشمند نیست و دوباره رنج می‌کشد، گاهی می‌شنود پشت سرش حرف‌هایی می‌زنند که اصلا درباره‌ی او صدق نمی‌کند و رنج می‌کشد، گاهی وقت‌ها محبت می‌کند ولی محبتی نمی‌بیند و رنج می‌کشد. خانم میم آنقدر رنج کشیده ‌است که دیگر با چشم‌های بسته هم می‌تواند رنج بکشد. دفترچه‌ی کوچکی که همراه دارد پر از خط‌خطی‌های رنج است. خانم میم خیلی وقت‌ها حرف‌هایش را می‌خورد، بغض‌هایش را قورت می‌دهد  و به همین خاطر کمی چاق شده است. ضربان قلبش حالت سینوسی دارد، تند می‌شود و به ناگاه، از تپش می‌افتد و نفسش را تنگ می‌کند. اوایل فکر می‌کرد نفسش به این خاطر تنگ شده‌ است که خودش اندکی چاق شده اما حالا فهمیده‌ است تنگ شدن نفس، ربطی به چاق شدن ندارد و هرچه هست زیر سرِ خودِ نفس است.  تنهایی را دوست دارد و از آدم‌ها فرار می‌کند. دنیای خانم میم آنقدر کوچک است که حتی خودش هم درون آن جا نمی‌شود. خانم میم از اینکه به کسی دل بدهد می‌ترسد، چون یکبار دلش را دزدیده‌اند و سال‌ها بعد آن را در حالیکه تمام وسایلِ ارزشمندش را برداشته‌اند در کنار خیابان رها کرده‌اند. خانم میم از صدای زنگ تلفن می‌ترسد و صدایِ زنگِ خانه‌اش، آواز چکاوکی است که سرما خورده و به زحمت می‌خواند. خانم میم تنهاست و گاهی همراهِ تنهایی‌اش اشک می‌ریزد ولی بازهم هیچ حرفی به هم نمی‌زنند. دنیا هرقدر بزرگ باشد و هستی هرقدر نامتناهی، ماه کامل باشد یا داسی شکل، پاییز باشد یا نیمه‌ی بهار، کسوف باشد یا خسوف، برای خانم میم فرقی نمی‌کند. دنیای خانم میم همیشه خالی است.

.