صبح، میتواند مثل هرروز آغاز شود. کسالت از سر و روی آدم ببارد و رختخواب، از همیشه آشفتهتر باشد، عقربههای ساعت، مثل چوبدست آقا معلم، تکان تکان بخورند و شش را به هفت، هفت را به هشت و هشت را به نُه بچسبانند. صدای بوقِ ماشینها، موتورها، هواپیماها، دزدگیرها، آژیر ماشینهای پلیس و سروصدای بچهی همسایه، که خیلی شبیه نالههای یک گربهی زخمیست، از پشت پنجره به گوش برسد و در این میان، کلاغی هم از سرِ بیکاری قارقار بکند. آینهی دستشویی کثیفتر از همیشه باشد و آب، باریکتر و کمفشار از توی لوله بیرون بیاید. توی یخچال هیچی نباشد و آبِ توی سماور به این سادگیها جوش نیآید. اولین خبری که رادیو اعلام میکند مرگ هشتاد نفر در اثر زلزله و آتشسوزی و سیل باشد و تلویزیون، تصویر له شدنِ سرِ یک آهوی جوان در میانِ آروارههای یک تمساح را نشان بدهد. صبح میتواند با صدای زنگِ درِ حیاط آغاز شود که مصرانه فشرده میشود و کسی که پشتِ در است، قبض عوارض شهرداری را آورده است که روی برگهی کاغذی آن، تعداد صفرهای مبلغِ بدهی، در کادری که برای آن در نظر گرفتهاند، جا نشده است. صبح میتواند با سرفه، سردرد یا آبریزشِ بینی آغاز شود، موها ژولیده و آشفته باشند و هیچ میلی برای تکان خوردن و نفسِ عمیق کشیدن و دستوپاها را کش دادن، نباشد. نه نانی توی سفره باشد، نه پنیر و کرهای، چای خشک هم تمامشده باشد و آبِ سماور هم که جوش میآید، بخار شود و فضای خانه را مثل چشمهای صاحبِخانه، مرطوب کند. صبح میتواند با غم آغاز شود و با دلتنگی ادامه بیابد. عددی دیگر روی تقویم خط بخورد و لباس اتو نکرده و پرچین و چروکی دیگر، تن را بپوشاند.
صبح میتواند، مثل هر روز آغاز شود. نور، نرم و آهسته و سبک، از پشت پردهی آویخته بر پنجره، سُر بخورد روی انگشتها و گرمیِ مهربانانهاش، چشمها را بعد از خوابی دلچسب و عمیق، به جنبش درآورد. پلکها از هم بازشوند و لذتِ خوابِ شیرین، لبخند را روی لبها بنشاند. صدای جیکجیک گنجشکهای مست از بیرون به گوش برسد و از لای پنجرهی نیمهباز، نسیمِ بهاری، بوی خاکِ بارانخورده و عطرِ نانِ تازه را به داخلِ اتاق بیاورد. صبح میتواند با پیامی (یا پیامکی) دلنشین و واژههایی مهربان آغاز شود و ثانیهشمارِ ساعتدیواری مثل برگی در باد، برقصد و با عشوه و ناز، صفحهی گرد ساعت را، صحنهی رقص تماشاییاش کند. رادیو ترانهای عاشقانه و قدیمی را زمزمه کند و دوشِ حمام، پرفشار و مهربان ، تن را با سرانگشتانِ ولرمش، نوازش کند. آینهی دستشویی تمیز و درخشان باشد و ستارههای درون چشمها را تابندهتر از همیشه نشان بدهد. صبح میتواند با یک چاییِ تازهدم و خوشرنگ، یک تخممرغ عسلی و کمیِ نانِ سنگک آغاز شود. صدای دختربچهی کوچک همسایه که برای خودش آوازی کودکانه میخواند و صدای زنگِ دلنشین یک دوچرخه، از توی کوچه به گوش برسد. صبح میتواند با حسِ عمیق «دوستداشتن و دوستداشتهشدن» آغاز شود، پنجرههای اتاق بازشوند و طراوت و تازگیِ بهار، مثل موجی لطیف، به سر و تن بخورد و طرهی گیسوان، به روی پیشانی بیفتد و لبخند، برای چندمین بار، به روی لبها تجدید شود. لباسی خوشرنگ و عطرآگین، که خاطرهایست از دیداری تازه، تن را درون خود به آغوش بکشد و رایحهای آشنا، فضای اتاق را از یاد و خاطرهای دلنشین، لبریز کند. دور عددی روی تقویم خطی آبی کشیده شود و ذوق و هیجانی تب آلود، همچون خونِ جاری رگها، در تمام تن بچرخد و نبض را ازآنچه هست، تندتر کند. صبح میتواند با زمزمهی ترانهای شاد زیر لب، با حرکاتی زیرپوستی و موزون، با چشمهایی درخشنده و صورتی گلگون، با انگشتری که انگشت درون آن میلغزد و روی میز جا نمیماند، با کفشهایی که بندهایش به زیباترین شکل گره میخورند، آغاز شود و با لبخندی که از روی لبها پاک نمیشود، تا شب امتداد پیدا کند.
- همهی دنیا را نمیشود برای بهتر زیستن تغییر داد، بعضی چیزها، بعضی رفتارها و بعضی افراد، غیرقابل تغییرند و کاری از دستِ آدم برای بهتر شدن یا تغییرشان برنمیآید. ذهن را درگیر این ماجراها کردن، دستوپا زدن در باتلاق است، فقط انرژیهای آدم را میگیرد و از پا میاندازتش. اما بعضی چیزها، بعضی تفکرات و نگاهها، بعضی حسها(حتی در درونِ خودِ آدم)، بعضی اتفاقات دست خودِ آدم است، میتواند تغییرشان دهد، طور دیگری نگاهشان کند، پنجرهی بستهای را باز کند، لبی را به لبخند بگشاید، دوست بدارد یا دوستداشته شود و خیلی چیزهای دیگر. آدم برای اینها باید وقت بگذارد، انرژیاش را برای این چیزها خرج کند و لذتِ زیستنش را افزون کند. چشم برای چگونه نگریستن، ذهن برای چگونه اندیشیدن، زبان برای چگونه گفتن و دستها برای چطور نوشتن، آمادهی فرماناند. صبح را میشود اینگونه آغاز کرد ... وگرنه دنیا همین است که هست.
رازهایم را برای تو خواهم گفت. نه برای اینکه نتوانم آنها را در قلبم حفظ کنم. رازهایم را برای تو میگویم تا قلبم از هر چه جز توست، خالی شود. برای تو حرف میزنم، به چشمهایِ تو نگاه میکنم، دستهایِ تو را در دستانم میفشارم و برای تو، واژههایی را میگویم که ستارهی درون چشمانت، با شنیدنشان، بدرخشد. زمان، وقتی تو با منی، به تماشای تو میایستد، نمیگذرد، نمیرود، تمام نمیشود، پایان نمیپذیرد. جز صدای آرامِ نفسهایِ تو، هیچ صدایی نمیشنوم و این آرامش و سکوت، مدیونِ حضورِ توست. حرفهایم را برای تو میگویم چرا که واژهها برای تو خود را میآرایند و به انتظار رسیدنِ به تو، به شعر تبدیل میشوند. هر رنگِ رنگینکمان، شعری از من، برای توست که اینگونه در نگاهت، جان میگیرد، به اوج میرسد و تمام شهر را، با همهی آدمهایِ محزونِ خفتهاش، با تمام هیاهوهای بیسرانجام و پوچش، به زیر خود میکشد تا در نگاهِ تو، جاودانه شود. تا لبهایت، در معجزهای شگرف و تماشایی، به تصویرِ لبخندی برسند، که حالِ خوب، در انحنای آن معنی پیدا میکند. رازهایم را برای تو خواهم گفت، مثل تمام شعرهایی که برای تو سرودهام، مانند تمام نوشتههایی که برای تو نوشتهام.
من و دوچرخهام بر فراز صخرهای در جزیرهی هنگام
بعضی
از آرزوها و رؤیاها دستنیافتنیاند. مثلاً در نوجوانی یکی از رؤیاهای من این بود
که نیمهشب بروم روی پشتبام و دستهایم را باز کنم، پاهایم را به زمین فشار دهم و
آهسته از روی زمین بلند شده و به آسمان بروم، پرواز کنم و به پشت پنجرهی خانهی
کسی که آن زمان دوستش داشتم سر بزنم و او
را تماشا کنم. بعد به شیشهی اتاقش بزنم، وقتی پنجره را باز کرد دستش را بگیرم و باهم
پرواز کنیم، از زمین فاصله بگیریم و آنقدر دور شویم که کرهی خاکی اندازهی یک
گردو شود. در سکوت مطلقِ بینِ ستارهها توقف کنیم و روی یک سیارهی کوچک کمی بنشینیم
و کهکشان و هستی را با تمام معجزههای نورانیاش تماشا کنیم. یا آرزو داشتم که وقتی
کتابی مثلِ گوژپشت نتردام را میخوانم، خودم یکی از شخصیتهای رمان شده و
«ازمرالدا» دخترِ کولی زیبای داستان را از نزدیک ببینم. یا مثلاً آرزو داشتم همهی
مسائل سخت ریاضی بدون اینکه برای یادگرفتنشان زجر بکشم در ذهنم حلوفصل شوند و بهراحتی
آب خوردن امتحان جبر و مثلثات و هندسه را با نمرهی عالی پشت سر بگذارم. یا آرزوی
نامرئی شدن در خیلی لحظات و یا خیلی آرزوها و رؤیاهای دستنیافتنی و ماوراییِ دیگر
که باعث میشد بخش زیادی از لحظاتِ تنهاییام را با خیالپردازی با آنها بگذرانم.
اما آرزوهایی هم بودند و هستند که دستیافتنیاند و میتوان آنها را محقق کرد.
مثل همین سفری که با دوچرخه آغاز کردم و در همان سفر، هند و تاجمحل و رود مقدس
گنگ، چین و دیوارِ طولانی و پررمزورازش، سمرقند و بخارا و دوشنبه و خیلی جاهای
دیگر را از نزدیک ببینم و شگفتزده شوم. یا آرزوی چاپ کتاب از نوشتههایم که تابهحال
حداقل یکی از آن کتابها محقق شده و «خاطراتِ دوچرخه» که ماحصل دستنوشتههایم در
سفر است به چاپ رسیده و هنوز چندتای دیگر مانده تا این آرزو به کمال برسد، یا
آرزوهای دیگری مثل سفر به ونیز و قایق گردی در کوچههای شهر، سفر به توکیو، مراکش،
جنگلهای آمازون، ویتنام، هلند، تبت و ... و یا آرزوی پرواز و سفر با بالن، چند
هفته زندگی روی کشتی، خرید یک خودروی کاروان برای سفرهای طولانی، اسبسواری در دشتهای
سبزِ بیانتها، داشتن کلبهی کوچکی در بلندیهای یک کوهِ سبز که هر صبحش با هوایی
مهآلود و ترانهی پرندگان آغاز میشود و نصف بیشتر سال آسمان و زمینش برفیست، کاشتن
تعداد زیادی درخت، سفر به همهی کشورهای دنیا، سفر در فضا و تماشای کره زمین از
دور، یاد گرفتنِ شنا، توانایی مکالمه با ده دوازده زبانِ دنیا، تماشای آبشار
نیاگارا و مجسمهی مسیح از نزدیک، رفتن به بالای برج ایفل و پیزا، گشتوگذار در
اهرام مصر و قاهره، رصد آسمان شب با یک تلسکوپ شخصی از روی پشتِ بام خانه، یادگرفتن
پیانو و نواختن موسیقی، آشنا شدن با کلی آدم از کشورهای و فرهنگهای دیگر و
هزاران آرزو و رویای دیگر که دست یافتن به آنها چندان دور از ذهن نیست.
چیزی که امید به زندگی را صدچندان میکند و نعمتِ بزرگ زندهبودن را لذتبخش و
هیجانانگیز میکند وجود و حضورِ همین خواستهها و آرزوها و رؤیاهاست. تجربهای که
من در راستای رسیدن به آرزوهای شخصیام دارم این است که زیاد به آنها فکرکنم، به
روی کاغذ بیاورمشان و در موردشان زیاد بنویسم. سبک زندگیام را برمدار همین آرزوها
قرار دهم و در مسیری قدم نگذارم که من را از آنها دور کند. آدم نمیتواند آرزوی
همیشه در سفر بودن داشته باشد اما از آنطرف یک شغل دولتیِ تماموقت پیشه کند که
تا دوران پیری متعهد به کار و فعالیت در آن رسته است. اگر آدم واقعاً خواهنده باشد
و در این راه همت کند، زمین و زمان و نظام هستی دستبهدست هم میدهند و او را به
سمت خواستهاش سوق میدهند. کارها طوری بر وفق مراد او پیش میروند که انگشت حیرت
به دندان میگزد که یالعجب! و با خود زمزمه میکند: چطور میشود که اینطور میشود!
اما اگر هر دم خواسته و آرزویش تغییر کند و پرندهی بازیگوشِ رؤیاهایش هی از این
شاخه به آن شاخهی ذهن بپرد و آرام و قرار بر یک اندیشه و آرزو نداشته باشد، مانند
قایق کوچکی در میان اقیانوسی از تردید و تعلیق، دستخوش امواج شده و هیچوقت به
ساحل و سرمنزل مقصود نمیرسد. نوشتن به آدم کمک میکند بیشتر خودش را بشناسد و
بداند که چه میخواهد و به کجا میخواهد برسد. نوشتن آدم را به اندیشه وامیدارد،
دایرهی لغات ذهنش را بسط میدهد و آرزوهای نهان شده در تاریکخانهی ذهن را بیرون
میکشد و دوباره به آنها جان میبخشد. مثل همین متنِ کوتاه که نوشتنش باعث شد
دوباره به آرزوهایم فکر کنم و حتی بعضیهایش که دلخور شده بودند و در کنجی از ذهنم
قایم شده و قهر کرده بودند را دوباره به صحنه بیاورم و از آنها دلجویی کنم و
بگویم به یادشان هستم و در باقیماندهی عمر، برای رسیدن به آنها تلاش میکنم.
عکس: حمید سلطانآبادیان
در
سالهای دور، آن زمانی که هنوز پدرم در این دنیا حضور داشت و همهی خانواده، کنار
هم زندگی میکردیم، در خانهی پدری که اکنون دیگر وجودِ خارجی ندارد، اتاقی روی
پشتِ بام بود که مادربزرگم در آن زندگی میکرد. اتاقی که هویت مستقلی داشت، پنجرهای
بزرگ به فضایِ روی بام با نمایی زیبا از
شاخههای پربرگِ درختانِ زبانگنجشک و سرو. برای رسیدن به این اتاق باید از
سیزده پله بالا میرفتم، درِ اتاق را آهسته میزدم تا صدای مادربزرگ از توی اتاق
بلند میشد که بعله؟ و بعد از اجازه گرفتن به آهستگی وارد دنیایِ نور و رنگ و به
میانِ رایحهی گلاب و سپنج و نفتالین وارد میشدم. اتاق مادربزرگ که او را عزیزجان
صدا میکردیم وسیلهی چندانی نداشت، اما همین سادگی، باعث زیبایی و دلنشینی فضای
اتاق شده بود. پرتوهای نوازشگر نور، از لای پردهی نازکِ پنجره، روی صورت پرچین و
چروک و مهربانِ مادربزرگ میافتاد و باعث میشد تماشای او، وقتی که تسبیح میچرخاند
و زیرِ لب آیتالکرسی میخواند برای من جذابتر باشد. وقتی مادربزرگ از این دنیا
به آسمانِ آبیِ بیانتها سفر کرد، اتاقِ روی پشتِ بام، به ترتیب قلمروِ برادران
بزرگترم شد. سه برادر که هرکدام برای ساکن و حاکمِ اتاق شدن، نقشههای فراوان
داشتند و من در این میان، سالها صبر کردم تا آنها یکی یکی، هرکدام برای مدتی
طولانی آن اتاق را تصاحب کردند، وسایل و خرتوپرتهایشان را به درون آن بردند و تا
زمانِ تشکیل زندگی مستقل ومشترک، در آنجا رحلِ اقامت افکندند و مالک و صاحبِ آسمان
و کلاغها و گنجشکها و رنگین کمان و برف و باران و پرتوهای نوازشگر نور و درختهای
پرشاخوبرگ شدند.
حدود پانزده سال طول کشید تا آخرین برادرِ بزرگتر هم، اتاقِ پشتبام
را به مقصدِ خانهی خودش ترک کرد و ذوق و هیجانِ تملکِ اتاقِ پر رمز و راز را در
دل من انداخت. اولین شبِ خوابیدن در آن اتاق، هیچوقت از لوحِ خاطرم پاک نمیشود.
شبی مهتابی با آسمانی صاف که ماهِ کامل از پشت پنجره، فضای اتاق را روشن کرده بود
و من نمیتوانستم لحظهای از تماشای آن چشم بردارم و از هیجانِ اینکه از آنشب،
اتاق و تمام تصویرهایش به من تعلق دارد، خواب به چشمانم نمیرفت. اتاقِ کوچک روی
پشتبام، قلمروِ من شده بود و از آنشب من مالکِ پنجره و بام و درختانِ سرککشیده
به روی پشتبام و آسمانِ شب و ستارهها و ماهِ درخشان شده بودم. از آن ایام، «شب»
برای من دنیایی متفاوت، پر رمز و راز و دوستداشتنی شد. اتاقِ کوچک، مأمن و خلوتِ من برای شبنشینیهایم بود. شبهای
تابستان، گاهی با نردبان به روی سقفِ اتاقم میرفتم و رویِ بامِ کوچکش دراز میکشیدم
و آسمان را از نزدیکترین جایی که امکانش برایم بود، تماشا میکردم. از دیدن عبورِ
ناگهانی یک شهاب، آنقدر هیجان زده میشدم که خواب از سرم میپرید و در پی دوباره
دیدنِ نورِ گذرا و معجزهوارش، آنقدر به آسمان خیره میشدم که دیگر نایی برای باز
نگهداشتن پلکها برایم نمیماند. اولین خوابهای من در زیر گسترهی آسمانِ شب در
روی همین اتاق، اتفاق افتاد. در شبهای زمستانی، وقتی که دانههای درشت برف همچون
شکوفههای گیلاس، از آسمانِ سرخرنگ و ساکت، بر زمین میباریدند، من نزدیکترین
ساکنِ خانه، به اولین دانههای برف بودم. روی بام میایستادم و در حالیکه صورتم را
به سوی آسمان بلند کرده بودم، از تماس سرد و مهربانِ سرانگشتهایِ دانههای برفِ
تازه از راه رسیده لذت میبردم. نیمههای شب روی بام را انبوهی از برف میپوشاند و
من در اتاقم، پشت پنجره، در حالیکه که کنار بخاری ایستاده بودم، به این سپیدی و
آرامشِ مطلق خیره میشدم و کیف میکردم. شبهای زمستانی، در هنگامهی بارش برف،
آرامترین و خلسهوارترین لحظات زندگی برای من رقم میخوردند. من شیفتهی تماشا
کردن بودم. شبهای پاییز، برگهای درختانی که سر و تنشان را به روی سطحِ بام
رسانده بودند، سرخ و زرد میشدند و با نسیم پاییزی با حالتی دلبرانه، تکان تکان میخورند
و صدای موسیقیوارِ خشخش آنها خبر از بارشِ بارانی شبانه میداد. بارانهایی که
تا صبح ادامه مییافت و تمامِ تخیلات شبانهی من را خیس و عاشقانه میکرد. شبهای
پاییزی در اتاق روی بام، شبهای شنیدنِ موسیقی از دورترین امواجِ رادیو و سرودن
اولینشعرهای عاشقانه، برای معشوق خیالیام بود. من سیزدهپله به آسمان نزدیکتر
بودم و این سیزده پله را با هیجان و لذت میپیمودم و وقتی که وارد اتاقم میشدم و
درِ آن را پشت سرم میبستم، احساس آرامشی شگرف، سراسر وجودم را میانباشت.
اتاقِ
کوچک من، یک مکانِ ثابت و ساکن نبود. این اتاق، دری به دنیای خیالهای من، دروازهای
برای شروع سفرهایم و جایی برای اندیشیدن، نوشتن و رویاپردازیهای من بود. با هجرتِ
پدرم از این دنیای خاکی به دنیای دیگر، در چشم برهم زدنی، خانهی پدری خلوت شد و
همه به دنبال زندگی خودشان رفتند. اتاقها و زیرزمین و حیاطی که زمانی پر از بچهها
و نوهها و عروسو دامادها و برادر و خواهرها بود، به ناگهان سرد و خالی و خلوت
شد و وسایلش، آنچنان که رسم روزگار است، یکبهیک از خانه بیرون رفت و چیزی نماند
به جز من و اتاقم. خانه، بنا به مصلحت
بزرگان، فروخته شد و آخرین کسی که ذره ذره، خانه و اتاقِ کوچکِ روی بام را ترک
کرد، من بودم. جدایی از قلمرویِ نزدیک به آسمان، پشتِ بام برفی و درختانِ همسایه و
خانهی پدری با تمام خاطراتِ روزها و شبهای کودکی و نوجوانی، برای من سخت و غمانگیز
بود. وقتی اتاقم از وسایل خالی شد، لخت و عور به نظر میرسید و انگار، با نگاهی غمزده
و پرسان به چشمهای من چشم دوخته و این ترکِ ناگهانی را حملِ بر بیوفایی من میدانست.
در حینِ رفتن، با چشمانی مرطوب، جایجای اتاق و روی سطحِ بام و زوایای پیدا و
پنهان خانه را تماشا میکردم و میدانستم که هیچ کجای دنیا برای من، اینجا نخواهد
شد.
آدم در زندگیاش، بعضی اتفاقات را، بعضی مکانها را و حضورِ بعضی آدمها را
فقط برای مدتی تجربه میکند، هرچند کوتاه، اما تاثیرگذار و ماندگار، آنچنان که فعل
«فراموش شدن» در موردِ آنها هیچوقت صرف نخواهد شد.
.
چند
روزی هست که به بیماری کرونا دچار شدهام. سرفههای خشک و سردرد و سرگیجه و ضعف و بیحالی
که از عوارض این بیماری است به یکطرف و از دست دادن حس بویایی و در امتداد آن
ضعفِ حسِ چشایی، در طرف دیگر. این دومین باری است که حس بویایی خودم را به خاطر این
بیماری از دست میدهم. دفعهی قبلی این تجربه واقعاً برایم عجیب و نگرانکننده بود،
چون شنیده بودم بعضیها بعد از دچارشدن به ویروس کووید-۱۹ برای همیشه حس بویایی خودشان
را از دست میدهند! زندگی بدون این حس، که معمولاً چندان به آن توجهی نمیشود (یا بعضیهای
اونطور که باید بهش توجه نمیکنن) غیرممکن نیست اما علاوه بر مطلع نشدن از بعضی
خطرات (بوی نشتی گاز، سوختن و.. ) اتفاق مهم دیگری هم میافتد و آن اینست که
اصلِ لذّت از بخشهای مهمی از زندگی حذف میشود. بخش زیادی از خاطرات ما آدمها با
عطر و بوها پیوند خورده، عطر پرتقال من را به سالهای خیلی دور (دوران کودکی) میبرد،
بوی گلِ یاس من را یاد مرحومِ عمویم میاندازد که همیشه خیلی مرتب و خوشپوش بود و این
عطر را به خودش میزد. بویِ گلهای اقاقیا که اردیبهشت و خرداد توی کوچه و محلهی
ما را پر میکرد و حس و حال شاعرانه به من میبخشید. بوی سیگار و ادکلنِ درهمآمیختهی
آقای امیدوار که برای من یک بوی ناشناخته و متفاوت بود، بوی مدادپاککن،بوی کاغذ، عطرِ عجیب خودکار
عطری که گاهی یک صفحه را پر از خطخطی میکردم تا فقط بتوانم بعدش عطر جوهرش را با
نفسهای عمیق بو کنم. عطر مستکنندهی گلهای ابریشم، که گاهی وقتها من را پای درخت
خودش نگه میداشت و چشمهایم را میبست و عطرش را به ریههایم میفرستاد و مدهوشم میکرد. بوی
زندگیِ بخشِ چوب، بویِ جنگل بعد از یک بارانِ طولانی در اوایل صبح، عطرِ لیمو درست
قبل فشردنش توی دهان، بوی کوچهی خانهی پدری قبل از طلوعِ آفتاب در پاییز، بوی
لاک و اَسِتون و چسب رازی، عطرِ پورانهوم، رایحهی شوکولاتِ داغ و قهوه، بوی
لباسی که تهماندهای از عطری خاطرهانگیز بر روی آن باقی مانده، بوی چمنِ تازه
کوتاه شده و گلهای شمعدانی ...
حسِ بویایی در نظرِ من، خیلی شبیه، حس عاشقی و دوستداشتن است. چیز قابل لمسی نیست
اما میتواند حالِ آدم را دگرگون کند، نفوذ میکند در دل و جان و آدم را ساکت میکند.
چراغهایی را در ذهن آدم روشن میکند که کار هیچ حس دیگری نیست. ماندگار میشود و
از خاطر نمیرود. جای ویژهای را در بخشِ حافظهی بلندمدت مالِ خودش میکند و از
آنجا تکان نمیخورد.
جایی خواندهام که وقتی به طور معمول چیزی را می بینیم، می شنویم، لمس میکنیم یا
میچشیم این اطلاعاتِ حسی ابتدا به
تالاموس میرسد که به عنوان یک ایستگاه رله در مغز عمل میکند و سپس تالاموس این
اطلاعات را به مناطق مربوطهی مغز، از جمله هیپوکامپ که مسئول آن است، برای حافظه
و آمیگدال که احساسات را پردازش میکند، ارسال میکند.
اما بوها متفاوت هستند. بوها تالاموس را دور میزنند و مستقیماً به مرکز بوی
مغز، معروف به لامپ خورشیدی میرسند. پیاز بویایی مستقیماً به آمیگدال و هیپوکامپ
متصل میشود، که همین اتفاق ممکن است توضیح دهد که چرا بوییدنِ چیزی میتواند
فوراً یک حافظه دقیق را تحریک کند. (لینک مطلب)
این نشان میدهد که گاهی تند شدن ضربان قلب، ارتباط مستقیمی با به مشام رسیدن یک
عطر و بوی خاص دارد. چیزی که هیچکس دیگری آن را آنطور، نمیبوید و احساس نمیکند.
حالا با این وصف، آیا نباید به حسِ شگفتانگیز بویایی جایگاه ویژه و خاصی داد؟ حسی
که گاهی تمام حسهای دیگر را به جنب و جوش وامیدارد و درگیر میکند.
بیماری، تلنگریست برای اندیشیدن به داشتههایی که شاید در زندگی عادی و معمولی و
در سلامتی، چندان و آنچنان به چشم نمیآیند. بیصبرانه منتظرم تا این روزهای
بیماری و بدون عطر و طعم، به پایان برسد و دوباره با نفسهای عمیق، بویهای دوستداشتنیام
را به درون بکشم. چیزی که حالِ خوبِ آدم را کامل میکند، بوییدن عطر و بویِ چیزی
یا کسی است که دوستش دارد.
گاهی به یادم بیاور کدام کوچهی باریک بود که نگاهِ مشتاقِ مرا به لبخند تو میرساند. لبخندی که از لبانت،
نه، از چشمانت آغاز میشد و میدرخشید و پرتوی نورش، کنج لبانت را بالا میآورد و
عصرِ کوچه را شبیه سپیدهِدمِ ساحل میکرد. میدرخشید و حالِ خوب مرا، خوبتر میکرد.
بگو کدام پنجره بود که از نیمه بازتر نمیشد و کدام پرده بود که باد را به معاشقه
میخواند، میرقصید و دلبری میکرد و صبحِ سردِ اسفند را، ظهرِ مرداد میکرد. گاهی
اشاره کن که شب، چند ساعت بود و صبح، چقدر دیرتر از تو میرسید، زمان چقدر میایستاد
و ساعت چقدر میخوابید. گاهی از من بپرس کدام واژه بود که داشتمت و میدارمت و
خواهم داشت و کدام اتفاق بود که بیبهانه، در سکوت میافتاد و ما را میلی برای پایانش
نبود. گاهی به من نگاه کن، ببین که شب بدون ماه تاریک است و مسافر بدون راه،
دلتنگ. گاهی از من بخواه، که ببینم چقدر، که بخوانم چطور، که بگویم چرا، که بنویسم
از کجا، که بسرایم چگونه...
گاهی به من خبر بده از کهکشان که چیست. این نورهای رنگی و آن سایههای نرم، حسِ عجیبِ رهایی کنار تو، این حجمِ مهربانیِ بیانتها کجاست. گاهی به من نشان بده با یک تکان سر، امواج گیسوانِ تو، مثل پرندگان مهاجر، در آسمان رهاست. گاهی حواس مرا پرت کن توی آب، مثل سیب، گاهی حواس مرا پرت کن توی دشت، مثل باد، گاهی حواس مرا پرت کن توی دامنت، مثل خواب. گاهی مرا بخواه، به تمنا بدون شرم، مثل زمین که دلش رامِ ریشه هاست، مثل تنت که تماشا برای آن، مثل نوازش است، مثل کویر تشنه که باران، برای او، همّیشه خواهش است. گاهی مرا ببین، که نگاهِ تو زندگیست، در آسمانِ چشم تو، رویا همیشگیست.
گاهی مرا به اسم صدا کن که اسم من، بین لبان تو، عناب میشود، هر حرف آن بدون آنکه بفهمی خودت، از هُرم هر نفس، بیتاب میشود. گاهی درونِ حلقهی دستانِ بستهام، لختی سکوت کن، از کهکشانِ پر از نور و رنگهات، پایین بیا، به تنِ من هبوط کن. گاهی به زمزمه نزدیک گوشهام، شعری بخوان، سخنی تازه، ساز کن. قدرِ تمام زمانی که نیستم، این لحظههای بودنمان را دراز کن.
جاده
مثل بعضی از رابطههاست، فراز و فرود دارد، پستی و بلندی دارد. پیچ و تاب دارد،
گاهی از دل جنگلی پردرخت میگذرد، سرشار از ترانه و آواز، سبز و مرطوب و گاه در
میان یک کویر برهوت است، خشک و ساکت، خالی و خلوت. مسیر سخت یا آسان، جاده امتداد
دارد. لذتهایش به یادماندنی و سختیهایش گذراست. حتی لذتهای کوچکش، در هنگامهی
سختی، مرهم است. نجاتبخش است. از بالا که نگاه کنی، جاده است که از میان تمام
حادثهها گذشته است. جاده میرساند، قطع نمیشود. جاده طولانیست، بیپایان است،
سکون ندارد، بیتاب است، پر از خواهش و تمنای پیمودن است، هیجان دارد، لذت دارد،
اوج دارد. جاده زیر نور ماه، میدرخشد. مسیر با جاده زیبا میشود، جاده راه است،
قرار است برساند، پاییز باشد یا زمستان، اردیبهشت باشد یا شهریور فرقی نمیکند.
جاده، مسیرِ رسیدن است. مسافر اگر جاده را بلد باشد، همسفرش را هیچوقت گم نخواهد
کرد.
:)