در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

یک چشم بسته، یک چشم باز

صبح، می‌تواند مثل هرروز آغاز شود. کسالت از سر و روی آدم ببارد و رختخواب، از همیشه آشفته‌تر باشد، عقربه‌های ساعت، مثل چوب‌دست آقا معلم، تکان تکان بخورند و شش را به هفت، هفت را به هشت و هشت را به نُه بچسبانند. صدای بوقِ ماشین‌ها، موتورها، هواپیماها، دزدگیرها، آژیر ماشین‌های پلیس و سروصدای بچه‌ی همسایه، که خیلی شبیه ناله‌های یک گربه‌ی زخمیست، از پشت پنجره به گوش برسد و در این میان، کلاغی هم از سرِ بیکاری قارقار بکند. آینه‌ی دستشویی کثیف‌تر از همیشه باشد و آب، باریک‌تر و کم‌فشار از توی لوله بیرون بیاید. توی یخچال هیچی نباشد و آبِ توی سماور به این سادگی‌ها جوش نیآید. اولین خبری که رادیو اعلام می‌کند مرگ هشتاد نفر در اثر زلزله و آتش‌سوزی و سیل باشد و تلویزیون، تصویر له شدنِ سرِ یک آهوی جوان در میانِ آرواره‌های یک تمساح را نشان بدهد. صبح می‌تواند با صدای زنگِ درِ حیاط آغاز شود که مصرانه فشرده می‌شود و کسی که پشتِ در است، قبض عوارض شهرداری را آورده است که روی برگه‌ی کاغذی آن، تعداد صفرهای مبلغِ بدهی، در کادری که برای آن در نظر گرفته‌اند، جا نشده است. صبح می‌تواند با سرفه، سردرد یا آبریزشِ بینی آغاز شود، موها ژولیده‌ و آشفته باشند و هیچ میلی برای تکان خوردن و نفسِ عمیق کشیدن و دست‌وپاها را کش دادن، نباشد. نه نانی توی سفره باشد، نه پنیر و کره‌ای، چای خشک هم تمام‌شده باشد و آبِ سماور  هم که جوش می‌آید، بخار ‌شود و فضای خانه را مثل چشم‌های صاحب‌ِخانه، مرطوب کند. صبح می‌تواند با غم آغاز شود و با دل‌تنگی ادامه بیابد. عددی دیگر روی تقویم خط بخورد و لباس اتو نکرده و پرچین و چروکی دیگر، تن را بپوشاند.

صبح می‌تواند، مثل هر روز آغاز شود. نور، نرم و آهسته و سبک، از پشت پرده‌ی آویخته بر پنجره، سُر بخورد روی انگشت‌ها و گرمیِ مهربانانه‌اش، چشم‌ها را بعد از خوابی دل‌چسب و عمیق، به جنبش درآورد. پلک‌ها از هم بازشوند و لذتِ خوابِ شیرین، لبخند را روی لب‌ها بنشاند. صدای جیک‌جیک گنجشک‌های مست از بیرون به گوش برسد و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، نسیمِ بهاری، بوی خاکِ باران‌خورده و عطرِ نانِ تازه را به داخلِ اتاق بیاورد. صبح می‌تواند با پیامی (یا پیامکی) دل‌نشین و واژه‌هایی مهربان آغاز شود و ثانیه‌شمارِ ساعت‌دیواری مثل برگی در باد، برقصد و با عشوه و ناز، صفحه‌ی گرد ساعت را، صحنه‌ی رقص تماشایی‌اش کند. رادیو ترانه‌‌ای عاشقانه و قدیمی را زمزمه کند و دوشِ حمام، پرفشار و مهربان ، تن را با سرانگشتانِ ولرمش، نوازش کند. آینه‌ی دستشویی تمیز و درخشان‌ باشد و ستاره‌‌های درون چشم‌ها را تابنده‌تر از همیشه نشان بدهد. صبح می‌تواند با یک چاییِ تازه‌دم و خوش‌رنگ،  یک تخم‌مرغ عسلی و کمیِ نانِ سنگک آغاز شود. صدای دختربچه‌ی کوچک همسایه که برای خودش آوازی کودکانه می‌خواند و صدای زنگِ دل‌نشین یک دوچرخه، از توی کوچه به گوش برسد. صبح می‌تواند با حسِ عمیق «دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن» آغاز شود، پنجره‌های اتاق بازشوند و طراوت و تازگیِ بهار، مثل موجی لطیف، به سر و تن بخورد و طره‌ی گیسوان، به روی پیشانی بیفتد  و لبخند، برای چندمین بار، به روی لب‌ها تجدید شود. لباسی خوش‌رنگ و عطرآگین، که خاطره‌ایست از دیداری تازه، تن را درون خود به آغوش بکشد و رایحه‌ای آشنا، فضای اتاق را از یاد و خاطره‌ای دل‌نشین، لبریز کند. دور عددی روی تقویم خطی آبی کشیده شود و ذوق و هیجانی تب آلود، همچون خونِ جاری رگ‌ها، در تمام تن بچرخد و نبض را ازآنچه هست، تند‌تر کند. صبح می‌تواند با زمزمه‌ی ترانه‌ای شاد زیر لب، با حرکاتی زیرپوستی و موزون، با چشم‌هایی درخشنده و صورتی گلگون، با انگشتری که انگشت درون آن می‌لغزد و روی میز جا نمی‌ماند، با کفش‌هایی که بندهایش به زیباترین شکل گره می‌خورند، آغاز شود و با لبخندی که از روی لب‌ها پاک نمی‌شود، تا شب امتداد پیدا کند.

- همه‌ی دنیا را نمی‌شود برای بهتر زیستن تغییر داد، بعضی چیزها، بعضی رفتارها و بعضی افراد، غیرقابل تغییرند و کاری از دستِ آدم برای بهتر شدن یا تغییرشان برنمی‌آید. ذهن را درگیر این ماجراها کردن، دست‌وپا زدن در باتلاق است، فقط انرژی‌های آدم را می‌گیرد و از پا می‌اندازتش. اما بعضی چیزها، بعضی تفکرات و نگاه‌ها، بعضی حس‌ها(حتی در درونِ خودِ آدم)، بعضی اتفاقات دست خودِ آدم است، می‌تواند تغییرشان دهد، طور دیگری نگاهشان کند، پنجره‌ی بسته‌ای را باز کند، لبی را به لبخند بگشاید، دوست بدارد یا دوست‌داشته شود و خیلی چیزهای دیگر. آدم برای این‌ها باید وقت بگذارد، انرژی‌اش را برای این چیزها خرج کند و لذتِ زیستنش را افزون کند. چشم برای چگونه نگریستن، ذهن برای چگونه اندیشیدن، زبان برای چگونه گفتن و دست‌ها برای چطور نوشتن، آماده‌ی فرمان‌اند. صبح را می‌شود این‌گونه آغاز کرد ... وگرنه دنیا همین است که هست.

در سفر با دوچرخه چطور محل اقامت مناسبی پیدا کنیم؟


« من و همسفرم در یکی از سفرهای دوچرخه‌ای - عکس: فرید دولت‌آبادی »
در میان انواع سفرهای ماجراجویانه،  سفر با دوچرخه یکی از جذاب‌ترین گزینه‌هاست. با وجودی که این سبکِ از سفر، چالش‌ها و فراز و نشیب‌های خاص خودش را دارد اما می‌توان گفت همین چالش‌ها و اتفاقات می‌تواند بخش مهمی از هیجانات و ماجراجویی‌های سفر با دوچرخه باشد.

پیمودن جاده‌ با دوچرخه به مسافر این امکان را می‌دهد که وسایلِ لازم و موردنیاز برای سفرهای طولانی را همراه خود بر روی دوچرخه حمل کند، آهسته و پیوسته رکاب بزند و  با آرامش و دقت بیشتری به پیرامون خود بنگرد، زیبایی‌ها و تصویرهای مسیر را تماشا کند، گاهی توقف کند، با دیگران ارتباط برقرار کند و یا مسیرش را تغییر دهد و برحسب علاقه‌مندی‌هایش مدتی در مکانی مناسب اقامت کند.

مسیرِ سفر در «سفر با دوچرخه»، اهمیت اصلی  و ویژه‌ی خود را بازمی‌یابد چراکه در سفر‌های ماجراجویانه، مقصد برای مسافر اهمیت چندانی ندارد و «مسیر» است که به سفرِ او معنا و مفهوم می‌بخشد و اصلی‌ترین اتفاقات، چالش‌ها، ارتباطات، خاطرات و مخاطرات، در این بخش از سفر اتفاق می‌افتد.
هنری میلر نویسنده‌ی شهیر آمریکایی در این مورد می‌گوید: «مقصد نهائی در سفر رسیدن به مکانی خاص نیست، بلکه سفر راهی برای لذت بردن از مسیر محسوب می‌شود
به‌عبارت‌دیگر برای رسیدن به مقصد، عجله‌ و اضطراری نیست چراکه اگر این‌گونه بود مناسب‌ترین وسیله برای سفر، هواپیماست که مسافر را در سریع‌ترین زمانِ ممکن به مقصد می‌رساند و او را از چالش‌های‌ِ مسیر دور می‌کند.

در سفرهای ماجراجویانه، هدف درکِ مسیر و هم‌نوایی با جاده‌هاست. چه‌بسا گاهی اوقات (بر اساس تجربه‌هایی که من در سفر با دوچرخه دارم)، نقطه‌ی اوج سفر در مسیر اتفاق می‌افتد و حتی در مواقعی، باعث تغییر مقصد نیز می‌شود.


« همسفرانِ من در حال استراحت در سفرِ شیراز به اهواز با دوچرخه - عکس: حمید سلطان‌آبادیان »

یکی از چالش‌هایی که در سفر با دوچرخه برای مسافر وجود دارد انتخاب مکانی برای اقامت در مسیرِ سفر است. سایکل‌توریست‌ها (گردشگرانِ دوچرخه‌سوار) معمولاً همراه خود چادرِ کمپ و وسایل اقامت شبانه را به همراه دارند اما انتخاب مکان مناسب و امن در مسیر‌های بین‌شهری یکی از چالش‌های همیشگی در سفر با دوچرخه‌ است.

علاوه بر موارد گفته‌شده، بعضی مواقع امکان برپایی چادر و کمپینگ به علت بارش باران، نبودِ مکان امن و مناسب و یا خستگی و تاریکیِ شب وجود ندارد، از طرفی دیگر برای یک سایکل‌توریست لازم است در سفرهای طولانی، هرچند روز یک‌بار برای تجدیدقوا، استفاده از حمام و امکانات رفاهی، مکانی را برای اقامت انتخاب کند که دسترسی به همه‌ی این موارد در آن مکان مقدور باشد، دراین‌بین اماکنی مانند خانه‌های بومی و محلی وجود دارند که تجربه بکر و بی‌نظیری از اقامت را برای ما رقم می‌زنند. 

در سفرهای بین‌شهری با دوچرخه، قبل از شروع حرکت مسیر روی نقشه تعیین می‌شود  و جاده‌های خلوت و فرعی که از میان شهرهای کوچک و روستا‌ها می‌گذرد بهترین انتخاب است، معمولاً در این شهرهای کوچک و روستاها اقامت‌های بومگردی وجود دارد که یکی از بهترین گزینه‌های برای اقامت است.

اقامتگاه‌های بومگردی، سبکِ جدیدی از اقامتگاه  هستند که در کنارِ داشتنِ مزایای بی‌شمار، از هزینه‌ی مناسب‌تری هم برخوردار هستند. از مهم‌ترین مزایای اقامت در اقامتگاه‌های بومگردی، امکان آشنایی مسافر با رسم و رسوم، تاریخ، معماری و فرهنگ منطقه‌ای است که به آنجا سفر می‌کنیم.

 بنابراین با رزرو اقامتگاه بومگردی در اصل با یک تیر می‌توان چند نشان زد، هم هزینه‌های سفر کاهش می‌یابد و هم آشنایی با شهر یا روستایی که از آن عبور می‌کنیم اتفاق می‌افتد. از همین رو می‌توان مکان‌ یا اماکن موردنظر را چند روز قبل از رسیدن به توقفگاه‌های شبانه انتخاب کرد و هماهنگی‌های لازم را برای رزرو آن انجام داد.

امروزه برخی از سایت‌های اجاره ویلا و اقامتگاه معتبر نظیر سایت اتاقک راه‌اندازی شده‌اند که با اجاره آنلاین اقامتگاه‌های مختلف در کلیه نقاط کشور (شامل بوم گردی‌ها، کلبه‌های چوبی، کلبه‌های جنگلی، سوئیت‌ها و ... )، با قیمتی به‌صرفه و تنوع بالا، امکان انتخاب و عبور از چالش مکانِ اقامتِ مناسب در سفر را میسر کرده‌اند.

با رزرو آنلاین اقامتگاه از این سایت‌ها، می‌توان هزینه‌های سفر را  به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای کاهش داد، نگرانی همیشگی از محل اقامتِ بعدی را از ذهن پاک کرد  و با آرامش و طیبِ خاطر از مسیر سفر لذت برد.


« عکس: حمید سلطان‌آبادیان »
گاهی همین اقامتگاه‌ها با توجه به جذابیت‌های فرهنگی و معماری، بخش مهم و خاطره‌انگیزی از سفر را به خودشان اختصاص می‌دهند طوری که یک‌شب اقامت در آن کافی به نظر نمی‌رسد. درعین‌حال که سبکِ سفر با دوچرخه، ماجراجویانه و مبتنی بر اتفاقات غیرقابل‌پیش‌بینی است اما برای داشتن انرژی و آمادگی لازم برای عبور از این ماجراها لازم است که قبل از شروع سفر، گزینه‌ی مهم «وضعیتِ مکان‌های اقامت شبانه» در مسیر را بررسی و  تا حد امکان این اماکن را انتخاب و رزرو کرد.
  

.

در ستایش دست‌ها



« مرحوم پدرم، من و مرحوم عموجان روی تراس خانه‌ی پدری»

در خاطره‌ای از کودکی‌ام که مادر، بارها برایم تعریف کرده‌ است من چهار سال دارم، روی تراس خانه در کنار عمویم ایستاده‌ام و دستِ او را محکم درون دستم فشار می‌دهم. پدر و مادرم راهی سفرند و این اولین باریست که من، قرار است دوریِ آن‌ها را تجربه کنم. گریه نمی‌کنم اما بغضِ سنگینی را در گلویم نگه داشته‌ام و تمام سعی‌ام در این است که این بغض نشکند و از چشم‌هایم جاری نشود. عموجان به بابا می‌گوید: ماشاءالله چه زوری داره این پسرتون، دستمو همچین محکم فشار میده که دردم گرفت. شاید عموجان نمی‌دانست که دستِ مهربانش قوّتِ قلب من است، من باید دست او را بفشارم که بودنش برایم ملموس‌تر و واقعی‌تر شود. مادر تعریف می‌کند: اخماتو توی هم کرده بودی و هیچی نمی‌گفتی، هرچی می گفتم حمید بیا بغلت کنم، تکون نمی‌خوردی و دست عموتو ول نمی‌کردی.
قهر، سکوت، اندوه  و دل‌آزردگی که در هم گره می‌خورند، آدم فلج می‌شود. نه می‌تواند حرفی بزند، نه تکان بخورد. هنوز هم همانطوری‌ام. آن‌ها می‌روند و من هنوز دستِ عموجان را سفت در دستِ کوچکم فشار می‌دهم. وقتی عموجان، خم می‌شود و مرا در آغوش می‌کشد، پهنه‌ی صورتم را خیسیِ اشک‌هایی که منتظر چکیدن بودند، گرم می‌کند. از همان‌ زمانی که یادم می‌آید، گریه‌های من ساکت است. هق‌هق و آه و ناله‌ای ندارد. دست عمو‌جان را تا جایی که می‌شود و دستش را نمی‌کشد در دست فشار می‌دهم. عموجان مهربان بود، دست‌هایش مهربان‌تر، دست‌ها مایه‌ی آرامشند، دست‌ها پیغمبران دل‌اند، دست‌ها آغوشِ کوچکند.

« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
دختر همسایه دست‌های ظریفی داشت، انگشتانی باریک و کشیده، نرم و نازک، با پوستی رنگ‌پریده و ترد، با ناخن‌هایی که دوست نداشت آن‌ها را لاک بزند. ناخن‌های خوشگلی داشت، رنگِ ناخن‌های کشیده‌اش صورتی لطیفی بود که هلالی سفید بالای آن‌ها چون تاجی نازک، می‌درخشید. کفِ دست‌هایش بوی شکلات می‌داد، این بو ‌را یکبار  وقتی که هر دو دستش را روی صورتم گذاشت تا یادم بدهد موقع بازیِ قایم‌باشک چطور باید چشم‌ها و صورتم را با دست‌هایم بپوشانم، فهمیدم. من همیشه از لای انگشت‌هایم یواشکی نگاهش می‌کردم که چطور ناشیانه و با عجله، زیر پله‌های حیاطِ خانه قایم میشد. وقتی فهمید که دزدکی نگاهش کردم گفت: اینطوری باید دستاتو بذاری روی چشمات. دوست داشتم کفِ نرم و نازکِ دست‌هایش را ببوسم. وقتی دست‌هایش را برداشت، گفتم: من هنوز یاد نگرفتم که! خندید و گفت: ای خدا! دست‌هایش را دوباره روی صورتم گذاشت، نفس عمیق کشیدم و دل به دریا زدم و لبانم را آهسته، آنطوری که هیچکدام به روی خودمان نیاوریم که اتفاقی افتاده، به کف دست راستش چسبانیدم. یکباره دست‌هایش را برداشت، به چشمانم زل زد. گفتم: دستات بوی شکلات میده! چشمانش می‌درخشید. گفت: یادگرفتی؟ گیج و حیران پرسیدم: چیرو؟ گونه‌هایش سرخ شد و گفت: خب اینکه چطور چشماتو با کفِ دستات ببندی رو دیگه! خندیدم. سرم را تکان دادم و در حالی که از خودم راضی بودم، گفتم: آره، دیگه یاد گرفتم.
بوی هیچ شکلاتی شبیه بوی کفِ دستانِ دخترِ همسایه نبود، اما کفِ دستان او، بوی همه‌ی شکلات‌های دنیا را می‌داد.


« عکس : سایت  kardarmaninovin.ir»
توی کلاس فقط من بودم که مداد را آنطور بین انگشتانم می‌گرفتم. کمرِ باریک مداد بین انگشتانم می‌رقصید. هم‌کلاسی‌ها نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. آقای معلم می‌گفت: مداد رو اینطوری توی دستت نگیر، ببین، بین این انگشتات بذارش. و با دستِ زمخت و پهنِ خودش مداد مرا می‌گرفت و بین انگشت‌های بزرگش جا می‌داد.  اما مداد، در دستِ من، بین آن انگشت‌هایی که آقا معلم می‌گفت نمی‌ایستاد، بی قراری می‌کرد. دوست داشت همانطوری که من می‌گیرمش، گرفته شود. به نظرم جای کمرِ باریکش، بین همین انگشت‌هایم بود که دوست داشتند دورِ کمرش حلقه شوند.  همه‌ی آدم‌ها که یک‌جور نیستند. همه را که یک‌جور نمی‌شود در آغوش فشرد. جایِ کمرِ باریک مدادِ من، در امن‌ترین نقطه‌‌ی بین انگشتان من بود. اینطوری شد که بیشتر برایم می‌رقصید. در آغوش دستِ من، احساس خوبی داشت و این احساسِ خوب، به بیشتر نوشتن و همیشه نوشتن، منتهی می‌شد. من مداد را دوست داشتم و آنطور درون دستانم نگهش می‌داشتم که این دوست داشتن را حس کند. اینگونه بود که واژه‌ها از ذهن من در فرآیندی دلنشین و دوست‌داشتنی، در میانه‌ی رقصی موزون و آهنگین به روی صفحه‌ی سپیدِ کاغذ سُر می‌خوردند و جمله‌ها یکی پس از دیگری شکل می‌گرفتند. من می‌نوشتم و مداد جایگاه خودش را برای همیشه در بین همان انگشتانی که دوست داشت در بینِ آن‌ها باشد، حفظ کرد و ماندگار شد.


« عکس :وبلاگ  sev-goli.blogsky.com»
اولین بار و شاید تنها باری که در کودکی گم شدم پنج سالم بود. مادر همیشه تندتر از من قدم برمی‌داشت و من در حالیکه دستش را در دست گرفته بودم به دنبالش کشیده می‌شدم و می‌دویدم. حواس من و خط نگاهم به آدم‌هایی بود که با قد بلندشان از دور و برِ من عبور می‌کردند و هیچکدام من را بین خودشان نمی‌دیدند. در یک لحظه‌ی شلوغ، در میانه‌ و تنگاتنگِ ازدحام آدم‌ها، به‌ناگهان دیدم دستِ مادر درون دست من نیست. ایستادم. مادر تعریف می‌کند: کف دستت رو باز نگه داشته بودی و بهش نگاه می‌کردی، بعد هی دور و برتو نگاه کردی. پرسیدم: گریه کردم؟ مادر می‌گوید: نه،  گریه نکردی. فقط منتظر بودی، نه تکون خوردی نه قدم از قدم برداشتی. مادر من را از دور نگاه می‌کند تا واکنشم را به این گم شدن ببیند. با اینکه تصویر‌های این خاطره در ذهنم نمانده  اما ترسِ عمیق و مبهمی از گم شدن، در خاطرم برای همیشه حک شده است. شاید آن‌ لحظه برای اولین بار است که می‌فهمم نتیجه‌ی رها کردن دست، گم شدن است. گرفتن دستی که آدم صاحبِ آن را دوست دارد، حضور در پرتوی نور است، اینگونه آدم دلش قرص است، ترس به دلِ آدم نمی‌افتد. رها شدن یا رها کردنِ این دست، آدم را به درون ظلمات می‌برد، آدم را گم می‌کند، هم از خودش هم از دیگران و بیشتر از همه، از آن‌که دوستش می‌دارد. بعضی دست‌ها را باید محکم گرفت و رها نکرد.


« عکس : سایت بیتوته »
«کفِ دست» منطقه‌ی استراتژیکی است. منطقه‌ای که در اولین تماسِ فیزیکی در ارتباط با آدم‌ها (یک ارتباط رسمی یا نیمه رسمی) لمس می‌شود. جایی که آدم‌ها فکر می‌کنند این جایِ خودشان را بیشتر از هرجایِ دیگرشان می شناسند و تکیه‌کلامِ خیلی‌ها این جمله است که: «اون‌جا (یا فلانی) رو مثل کفِ دستم میشناسم». جایی‌ست که نمادِ سادگی و صداقت است: « من با تو مثلِ کفِ دستم». منطقه‌ایست که بعضی‌ها بلدند آینده‌ی‌ آدم را از روی خط و خطوطش پیشگویی کنند و داستان‌ها از روی آن می‌خوانند. حتی  داستان‌ هم برایش نوشته‌اند: «مجموعه داستان‌های کف‌دستی اثر یاسوناری کاواباتا با ترجمه محمدرضا قلیچ خانی». جایی‌ست که بعضی آدم‌ها صورتشان را با آن می‌پوشانند که اگر نبود، خیلی‌ها آبرویشان می‌رفت و خیلی‌ها هم لو می‌رفتند. مکانی‌ست که هم اشک‌ها را پاک می‌کند و هم با لب و لب‌خند‌ها آشناست. می‌گویند وقتی این‌جایِ کسی بخارد، آن شخص پول‌دار می شود و خالی‌ بودنش هم نمادِ فقر و تنگدستی است. می‌گویند اگر عبارتِ «بسم الله شهث هث یهث» را بر آن بنویسند و بخوابند، پریان به خوابِ صاحبِ کفِ دست آمده و از حال و احوالش به او خبر می‌دهند. دیدنش در خواب‌ نمادی از مال و منال و فرزند و زن است. مالیدنش بر هم آدم را گرم می‌کند و گاهی هم علامت آماده بودن برای انجام کار است. توی دعوا هم کاربرد‌های مهلکی دارد و به صورتِ «کف‌دستی» و «سیلی» به‌کار می‌آید. اما در نوازش کاربردی‌تر و دل‌نوازتر و جان‌فراز‌تر  است. روی گونه‌ها که قرار گیرد دل را  قرار می‌بخشد و روی دل که می‌نشیند آدم را از زنده بودن (خودش یا کسی دیگر) مطمئن می‌کند. گاه می‌رود زیرِ چانه، گاهی هم پسِ گردن را ماساژ می‌دهد. مالِ بعضی‌ها عرق سرد می‌کند و مال بعضی‌ هم عرق را پاک می‌کند. بعضی جاها بر هم نهادن دوکفِ دست نشان از احترام و کرنش است و در بعضی حالات، کفِ دست را بر رانِ  پا کوبیدن نشان از افسوس و حسرت دارد. مالِ معدودی از آدم‌ها رایحه‌‌ای دارد که از قلبشان می‌تراود و خاصِ خودشان است و  کفِ دست بعضی‌ها هم برای دیگران نمک ندارد. هنگام آغوش به یار پشتگرمی می‌دهند و مراقبند که از شدتِ فشار کم نشود و در هنگام خلوت، کاشفانِ فراز و نشیب‌های ناپیموده‌اند. خلاصه اینکه «کفِ دست» برای خودش ماجراهای فراوان دارد و به گفته‌ی بعضی‌ها صورتِ دومِ آدم است.


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
مادربزرگ می‌گفت:  همونطور که نقش و نگار انگشتای هر آدمی با آدمِ دیگه فرق داره و مشابهی نداره، هر آدمی هم توی این دنیا فقط یک نگار داره و مشابهی براش نیست. ما به شوخی می‌گفتیم: مادربزرگ، حالا شما نگار پدربزرگ بودید یا پدربزرگ نگار شما بود؟ آهی می‌کشید، خط نگاهش را به عکس قاب‌ شده‌ی پدربزرگ می‌انداخت و می‌گفت: آقاجان نگارِ من بود. آقاجان همه‌چیزِ من بود.  پوست دست‌های مادربزرگ نازک شده بود و رگ‌های بنفش دست‌های لرزانش، توی چشم می‌زد. مادربزرگ می‌گفت: دستای آدما صندوقچه‌ی اسرارشن. و بعد با پشت دستش، اشک‌هایی که هنوز از چشم‌های کم‌سویش نچکیده بودند را پاک می‌کرد و آه می‌کشید. من دست‌های مادربزرگ را می‌بوسیدم، دست‌های او بوی گلاب می‌داد. با همین دست‌های لرزانی که هر چند روز یکبار حنایشان می‌کرد قابِ عکس پدربزرگ را برمی‌داشت، با دستمال حریر سفیدی که گوشه‌اش را خودش، با همین دست‌هایش، در ایامی که تند و فرز و باریک و کشیده بودند،  یک گلِ بنفش را  با برگ‌هایی سبز گلدوزی کرده بود ،خاک و غبار روی شیشه‌ی قابِ عکس را می‌گرفت، چند دقیقه به چشم‌های مَردش نگاه می‌کرد، لب‌هایش می‌لرزید، کفِ دستش را می‌گذاشت روی گونه‌ی عکس، زیر لب حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد که هیچکس به جز نگارش، نمی‌نشنید. یک قطره اشک به روی گونه‌های گود‌افتاده‌اش می‌چکید. قابِ عکس را به روی طاقچه می‌گذاشت و آرام و آهسته، همچون عروسی که پیش چشم‌های داماد راه می‌رود، تا گوشه‌ی اتاق می‌رفت و در جای همیشگی‌اش می‌نشست و دوباره به قابِ عکس چشم می‌دوخت. وقتی مادربزرگ مُرد من هشت ساله بودم. یادم می‌آید وقتی برای آخرین بار دست‌هایش را بوسیدم، از سردی دست‌هایی که رگ‌های بنفش آن کبود شده بودند، یکه خوردم. دلم می‌خواست آن دست‌های مهربان، آن صندوقچه‌ی اسرارِ مادربزرگ، همه‌ی رازهایشان را، وقتی که می بوسمشان، آهسته برای من زمزمه می‌کردند. مادربزرگ که مُرد، تازه از نزدیک دیدم که سرانگشتانِ او صاف شده بودند و هیچ نقش و نگاری نداشتند.


« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
من به دست‌ آدم‌ها بیشتر از صورتشان نگاه می‌کنم. دست‌ها هیچوقت دروغ نمی‌گویند. وقتی از دست کسی خوشم نمی‌آید، میلی برای ارتباط با او، گپ زدن یا حتی نگاه کردن به صورتش هم پیدا نمی‌کنم. دست‌ها از حالِ درونِ آدم‌ها برای من قصه تعریف می‌کنند. وقتی دست‌های کسی زیباست، به نظرم روحش، درونش، ذهنش، دنیایش، همه و همه زیبایند. ظرافتی که در آفرینش دست‌هاست، حتی اگر اغراق نکرده باشم، در چشم‌ها هم نیست. بیست و هفت استخوان و سی و چهار عضله طوری در کنارِ هم چیده شده‌اند که یک‌چهارم قشرِ حرکتیِ مغز فقط مشغول به آن‌هاست. شاعران چه بسیار  برایش سروده‌اند و عاشقان برای گرفتنش، برای گرفتنِ دست‌های معشوق، برای لمسِ این صندوقچه‌ی اسرار درون، چه فراوان گریسته‌اند. چه بسیار دست‌های مهربانی که اشکی از گونه‌ایی زدوده‌اند و چه بسیار دست‌هایی که به نوازش در میان گیسوانی فرو رفته‌اند. وقتی درباره‌ی دست‌ها می‌نویسم، انگشت‌هایم منعطف‌تر از همیشه می‌شوند و زودتر از من واژه‌های بعدی را پیدا می‌کنند. فریدون مشیری چه زیبا دست را در شعر خودش توصیف کرده است که:
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر: دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست، گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،دست که هست!


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
MB8HD

 

در ستایش بوییدن



چند روزی هست که به بیماری کرونا دچار شده‌ام. سرفه‌های خشک و سردرد و سرگیجه و ضعف و بی‌حالی که از عوارض این بیماری است به یک‌طرف و از دست دادن حس بویایی و در امتداد آن ضعفِ حسِ چشایی، در طرف دیگر. این دومین باری است که حس بویایی خودم را به خاطر این بیماری از دست میدهم. دفعه‌ی قبلی این تجربه واقعاً برایم عجیب و نگران‌کننده بود، چون شنیده بودم بعضی‌ها بعد از دچارشدن به ویروس کووید-۱۹ برای همیشه حس بویایی خودشان را از دست میدهند! زندگی بدون این حس، که معمولاً چندان به آن توجهی نمی‌شود (یا بعضی‌های اونطور که باید بهش توجه نمی‌کنن) غیرممکن نیست اما علاوه بر مطلع نشدن از بعضی خطرات (بوی نشتی گاز، سوختن و.. ) اتفاق مهم دیگری هم می‌افتد و آن اینست که اصلِ لذّت از بخش‌های مهمی از زندگی حذف میشود. بخش زیادی از خاطرات ما آدم‌ها با عطر و بوها پیوند خورده، عطر پرتقال من را به سال‌های خیلی دور (دوران کودکی) می‌برد، بوی گلِ یاس من را یاد مرحومِ عمویم می‌اندازد که همیشه خیلی مرتب و خوش‌پوش بود و این عطر را به خودش می‌زد. بویِ گل‌های اقاقیا که اردیبهشت و خرداد توی کوچه‌ و محله‌ی ما را پر می‌کرد و حس و حال شاعرانه به من می‌بخشید. بوی سیگار و ادکلنِ درهم‌آمیخته‌ی آقای امیدوار که برای من یک بوی ناشناخته و متفاوت بود، بوی مدادپاک‌کن،بوی کاغذ، عطرِ عجیب خودکار عطری که گاهی یک صفحه را پر از خط‌خطی می‌کردم تا فقط بتوانم بعدش عطر جوهرش را با نفس‌های عمیق بو کنم. عطر مست‌کننده‌ی گل‌های ابریشم، که گاهی وقت‌ها من را پای درخت خودش نگه می‌داشت و چشم‌هایم را می‌بست و عطرش را به ریه‌هایم می‌فرستاد و مدهوشم می‌کرد. بوی زندگیِ بخشِ چوب، بویِ جنگل بعد از یک بارانِ طولانی در اوایل صبح، عطرِ لیمو درست قبل فشردنش توی دهان، بوی کوچه‌ی خانه‌ی پدری قبل از طلوعِ آفتاب در پاییز، بوی لاک و اَسِتون و چسب رازی، عطرِ پوران‌هوم، رایحه‌ی شوکولاتِ داغ و قهوه، بوی لباسی که ته‌مانده‌ای از عطری خاطره‌انگیز بر روی آن باقی مانده، بوی چمنِ تازه کوتاه شده و گل‌های شمعدانی ...
حسِ بویایی در نظرِ من، خیلی شبیه، حس عاشقی و دوست‌داشتن است. چیز قابل لمسی نیست اما می‌تواند حالِ آدم را دگرگون کند، نفوذ می‌کند در دل و جان و آدم را ساکت می‌کند. چراغ‌هایی را در ذهن آدم روشن می‌کند که کار هیچ حس دیگری نیست. ماندگار می‌شود و از خاطر نمی‌رود. جای ویژه‌ای را در بخشِ حافظه‌ی بلندمدت مالِ خودش می‌کند و از آن‌جا تکان نمی‌خورد.
جایی خوانده‌ام که وقتی به طور معمول چیزی را می بینیم، می شنویم، لمس می‌کنیم یا می‌چشیم این اطلاعاتِ حسی  ابتدا به تالاموس می‌رسد که به عنوان یک ایستگاه رله در مغز عمل می‌کند و سپس تالاموس این اطلاعات را به مناطق مربوطه‌ی مغز، از جمله هیپوکامپ که مسئول آن است، برای حافظه و آمیگدال که احساسات را پردازش می‌کند، ارسال می‌کند.
اما بو‌ها متفاوت هستند. بو‌ها تالاموس را دور می‌زنند و مستقیماً به مرکز بوی مغز، معروف به لامپ خورشیدی می‌رسند. پیاز بویایی مستقیماً به آمیگدال و هیپوکامپ متصل می‌شود، که همین اتفاق ممکن است توضیح دهد که چرا بوییدنِ چیزی می‌تواند فوراً یک حافظه دقیق را تحریک کند. (لینک مطلب)
این نشان می‌دهد که گاهی تند شدن ضربان قلب، ارتباط مستقیمی با به مشام رسیدن یک عطر و بوی خاص دارد. چیزی که هیچکس دیگری آن را آنطور، نمی‌بوید و احساس نمی‌کند.
حالا با این وصف، آیا نباید به حسِ شگفت‌انگیز بویایی جایگاه ویژه و خاصی داد؟ حسی که گاهی تمام حس‌های دیگر را به جنب و جوش وامیدارد و درگیر می‌کند.
بیماری، تلنگریست برای اندیشیدن به داشته‌هایی که شاید در زندگی عادی و معمولی و در سلامتی، چندان و آنچنان به چشم نمی‌آیند. بی‌صبرانه منتظرم تا این روزهای بیماری‌ و بدون عطر و طعم، به پایان برسد و دوباره با نفس‌های عمیق، بوی‌های دوست‌داشتنی‌ام را به درون بکشم. چیزی که حالِ خوبِ آدم را کامل می‌کند، بوییدن عطر و بویِ چیزی یا کسی است که دوستش دارد.

 

در ستایش ارتباط

جاده‌ مثل بعضی از رابطه‌هاست، فراز و فرود دارد، پستی و بلندی دارد. پیچ و تاب دارد، گاهی از دل جنگلی پردرخت می‌گذرد، سرشار از ترانه و آواز، سبز و مرطوب و گاه در میان یک کویر برهوت است، خشک و ساکت، خالی و خلوت. مسیر سخت یا آسان، جاده امتداد دارد. لذت‌هایش به یادماندنی و سختی‌هایش گذراست. حتی لذت‌های کوچکش، در هنگامه‌ی سختی، مرهم است. نجات‌بخش است. از بالا که نگاه کنی، جاده است که از میان تمام حادثه‌ها گذشته است. جاده می‌رساند، قطع نمی‌شود. جاده طولانیست، بی‌پایان است، سکون ندارد، بی‌تاب است، پر از خواهش و تمنای پیمودن است، هیجان دارد، لذت دارد، اوج دارد. جاده زیر نور ماه، می‌درخشد. مسیر با جاده زیبا می‌شود، جاده راه است، قرار است برساند، پاییز باشد یا زمستان، اردیبهشت باشد یا شهریور فرقی نمی‌کند. جاده، مسیرِ رسیدن است. مسافر اگر جاده را بلد باشد، همسفرش را هیچوقت گم نخواهد کرد.
:‌)

شبِ کویر

برای عکاسی از آسمان شب راهی کویر دیهوکِ طبس می‌شویم.  عکاسی بهانه‌ای می‌شود برای تماشای آسمان شب به دور از نورهای سرگردان و غریبه‌ی شهر. برای دور شدن از هیاهوی روزمرگی و ازدحام،  ما را می‌برد تا عمقِ آرامش و بی‌کرانگی. غروب می‌رسیم به دلِ کویر. نوشتم دلِ کویر و به این فکر کردم که عجب دلی دارد کویر و عجب خلوتی دارد با این دلِ داغَش که زیر خروارها ماسه قایم کرده است. شاید خدا آسمان شب را با تمام معجزه‌های نورانی‌اش برای همین دل آفریده است. خدا شب را که آفرید، دلِ کویر آرام شد. قبل از آن، کویر یک طوفانِ بزرگ همیشه رونده بود. شب را که دید، عاشق شد و ایستاد. آرام گرفت و ساکت شد. از شبِ کویر می‌نویسم. تاکستانی از نور، در باغی از سیاهی. خوشه‌خوشه، دسته‌دسته. پربار، بی‌وقفه و ممتد.

من معنی نور را در شب کویر فهمیدم، لمس کردم و دیدم.  همسفران خوابیده‌اند و آتش اندک‌اندک خاموش می‌شود که از خواب می‌پرم. از خواب  می‌پرم و پرواز می‌کنم  تا اوجِ آسمانی که نفسم را می‌گیرد و بند می‌آورد. آتش خاموش می‌شود و چشمم روشن می‌شود به جمالِ آسمانِ شبی که معجزه  است. وای از این شب، که بارانی از نور را چنان بی‌رحمانه، چنان زیبا، چنان شگرف و بی‌انتها بر چشمان من می‌باراند که مجالی برای پلک‌زدن، نفس‌کشیدن و تکان خوردن نیست. کویر ساکت است و من در دلش، از هیجانِ تماشای شبی که به من نشان می‌دهد، می‌تپم. تنم انگار فلج شده و از من  فقط چشم مانده است و نگاه. نگاهی که به هیچ دیواری، به هیچ بن‌بستی به هیچ انتهایی، به هیچ پایانی نمی‌رسد. نگاهم نفس می‌کشد و سینه‌ام آرام گرفته است. موسیقی ستاره‌ها را با هربار روشن و خاموش شدنشان می‌شنوم. می‌شنوم و نمی‌شنوم. می‌بینم و نمیبینم. اشک ظهور می‌کند و گریه پیدا می‌شود، در پشت لایه‌ی نازک و تپنده‌‌اش، نورها، روشن‌تر از قبل، می‌رقصند و نزدیک می‌شوند. نزدیک و نزدیک‌تر. انگار که کویر و آسمان به هم می‌رسند و من، این غریبه‌ی خفته در دلِ کویر، شاهدِ ساکت این ماجرایِ شگرف می‌شوم. تنم، با پوست و استخوانش، در مقابل دست و پا زدن‌های روحِ بی‌تابی که میلِ اوج‌گرفتن در او بیدار شده، مقاومت می‌کند. به هیچ‌چیز و به همه‌چیز فکر می‌کنم. سبک می‌شوم. ذره می‌شوم. اندازه‌ی دانه‌ای از شن‌های کویر. باد بلندم می‌کند. شب مرا در آغوشِ نورانی‌اش فشار می‌دهد.

از آسمانِ شبِ کویر حرف می‌زنم. جایی که شب، با کمال زیبایی‌اش پیدا می‌شود نه با اوج تاریکی‌اش. جایی که اندازه‌ی هر دانه سیاهی، یک دانه‌ روشنایی هست. جایی که مسافرش پا به راه شیری می‌گذارد و از خود به بی‌خود شدن سفر می‌کند.

کم‌کم همسفران بیدار می‌شوند، سپیده می‌زند و کویر، دلش را دوباره زیر ماسه‌های داغ پنهان می‌کند. شبِ کویر شب خوابیدن نیست. شبِ بیداری و پیدا شدن است.

.

برای سفر

وقتی از سفر برمی‌گردم تا چندین روز و گاهی یکی دو هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که بارها نوشته‌ام، گفته‌ام و عقیده‌ دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمی‌شود سفر را در یک کفه‌ی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفه‌ی دیگر و اینها را با هم مساوی دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال می‌دهد، هویت می‌دهد، نشان می‌دهد، رازهای مگو می‌گوید، تیمارش می‌کند، دل به دلش می‌دهد، همراهش می‌شود، رهایش نمی‌کند، برایش جلوه‌گری می‌کند، داستان می‌گوید، ترانه می‌خواند، آشنایش می‌کند، عاشقش می‌کند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام می‌کند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش،  برای مسافرش تمام نمی‌شود. قبل از اولین سفرهایی که رفتم فکر می‌کردم مسافر که از سفر باز می‌گردد سرشار از انرژی‌هاییست که در سفر گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدم‌ها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بی‌خودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر می‌کند. دست خودشان هم نیست، خب آدم‌ها که همه مثل هم نیستند. بعضی‌ها  اینجوری‌اند دیگر... 

 آی سفر، آی سفر
چهره ی آبی
ات پیدا نیست،
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی سفر آی سفر
چهره ی سرخت پیدا نیست،
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان

آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست
*
*
این شعر از احمد شاملوست، واژه‌ی سفر را من به جای عشق در آن نوشته‌ام. 

.