پادکست چرخ و سفر - حمید سلطان آبادیان
در این پادکست ماجرای سفر یکساله با دوچرخه به ۱۱ کشور آسیایی را از روی دفتر خاطرات روزنوشت خودم از اتفاقات این سفر تعریف میکنم
« مرحوم پدرم، من و مرحوم عموجان روی تراس خانهی پدری»
در خاطرهای از کودکیام که مادر، بارها برایم تعریف کرده است من چهار سال دارم،
روی تراس خانه در کنار عمویم ایستادهام و دستِ او را محکم درون دستم فشار میدهم.
پدر و مادرم راهی سفرند و این اولین باریست که من، قرار است دوریِ آنها را تجربه
کنم. گریه نمیکنم اما بغضِ سنگینی را در گلویم نگه داشتهام و تمام سعیام در این
است که این بغض نشکند و از چشمهایم جاری نشود. عموجان به بابا میگوید:ماشاءالله
چه زوری داره این پسرتون، دستمو همچین محکم فشار میده که دردم گرفت. شاید عموجان
نمیدانست که دستِ مهربانش قوّتِ قلب من است، من باید دست او را بفشارم که بودنش
برایم ملموستر و واقعیتر شود. مادر تعریف میکند:اخماتو توی هم کرده بودی و
هیچی نمیگفتی، هرچی می گفتم حمید بیا بغلت کنم، تکون نمیخوردی و دست عموتو ول
نمیکردی.
قهر، سکوت، اندوه و دلآزردگی که در هم
گره میخورند، آدم فلج میشود. نه میتواند حرفی بزند، نه تکان بخورد. هنوز هم
همانطوریام. آنها میروند و من هنوز دستِ عموجان را سفت در دستِ کوچکم فشار میدهم.
وقتی عموجان، خم میشود و مرا در آغوش میکشد، پهنهی صورتم را خیسیِ اشکهایی که
منتظر چکیدن بودند، گرم میکند. از همان زمانی که یادم میآید، گریههای من ساکت
است. هقهق و آه و نالهای ندارد. دست عموجان را تا جایی که میشود و دستش را
نمیکشد در دست فشار میدهم. عموجان مهربان بود، دستهایش مهربانتر، دستها مایهی
آرامشند، دستها پیغمبران دلاند، دستها آغوشِ کوچکند.
« عکس : حمید سلطانآبادیان»
دختر همسایه دستهای ظریفی داشت، انگشتانی باریک و کشیده، نرم و نازک، با پوستی
رنگپریده و ترد، با ناخنهایی که دوست نداشت آنها را لاک بزند. ناخنهای خوشگلی
داشت، رنگِ ناخنهای کشیدهاش صورتی لطیفی بود که هلالی سفید بالای آنها چون تاجی
نازک، میدرخشید. کفِ دستهایش بوی شکلات میداد، این بو را یکبار وقتی که هر دو دستش را روی صورتم گذاشت تا یادم
بدهد موقع بازیِ قایمباشک چطور باید چشمها و صورتم را با دستهایم بپوشانم،
فهمیدم. من همیشه از لای انگشتهایم یواشکی نگاهش میکردم که چطور ناشیانه و با
عجله، زیر پلههای حیاطِ خانه قایم میشد. وقتی فهمید که دزدکی نگاهش کردم گفت:اینطوری باید دستاتو بذاری روی چشمات. دوست داشتم کفِ نرم و نازکِ دستهایش را
ببوسم. وقتی دستهایش را برداشت، گفتم:من هنوز یاد نگرفتم که!خندید و گفت:ای
خدا! دستهایش را دوباره روی صورتم گذاشت، نفس عمیق کشیدم و دل به دریا زدم و لبانم را آهسته، آنطوری که هیچکدام
به روی خودمان نیاوریم که اتفاقی افتاده، به کف دست راستش چسبانیدم. یکباره دستهایش
را برداشت، به چشمانم زل زد. گفتم: دستات بوی شکلات میده! چشمانش میدرخشید. گفت:یادگرفتی؟ گیج و حیران پرسیدم: چیرو؟ گونههایش سرخ شد و گفت: خب اینکه چطور چشماتو با کفِ دستات ببندی رو دیگه! خندیدم. سرم را تکان دادم و در حالی که از خودم راضی بودم، گفتم: آره، دیگه یاد گرفتم.
بوی هیچ شکلاتی شبیه بوی کفِ دستانِ دخترِ همسایه نبود، اما کفِ دستان او، بوی همهی
شکلاتهای دنیا را میداد.
« عکس : سایت kardarmaninovin.ir»
توی کلاس فقط من بودم که مداد را آنطور بین انگشتانم میگرفتم. کمرِ باریک مداد
بین انگشتانم میرقصید. همکلاسیها نگاهم میکردند و میخندیدند. آقای معلم میگفت:مداد رو اینطوری توی دستت نگیر، ببین، بین این انگشتات بذارش. و با دستِ زمخت و پهنِ
خودش مداد مرا میگرفت و بین انگشتهای بزرگش جا میداد. اما مداد، در دستِ من، بین آن انگشتهایی که
آقا معلم میگفت نمیایستاد، بی قراری میکرد. دوست داشت همانطوری که من میگیرمش،
گرفته شود. به نظرم جای کمرِ باریکش، بین همین انگشتهایم بود که دوست داشتند دورِ
کمرش حلقه شوند. همهی آدمها که یکجور
نیستند. همه را که یکجور نمیشود در آغوش فشرد. جایِ کمرِ باریک مدادِ من، در امنترین
نقطهی بین انگشتان من بود. اینطوری شد که بیشتر برایم میرقصید. در آغوش دستِ
من، احساس خوبی داشت و این احساسِ خوب، به بیشتر نوشتن و همیشه نوشتن، منتهی میشد.
من مداد را دوست داشتم و آنطور درون دستانم نگهش میداشتم که این دوست داشتن را حس
کند. اینگونه بود که واژهها از ذهن من در فرآیندی دلنشین و دوستداشتنی، در میانهی
رقصی موزون و آهنگین به روی صفحهی سپیدِ کاغذ سُر میخوردند و جملهها یکی پس از
دیگری شکل میگرفتند. من مینوشتم و مداد جایگاه خودش را برای همیشه در بین همان
انگشتانی که دوست داشت در بینِ آنها باشد، حفظ کرد و ماندگار شد.
« عکس :وبلاگ sev-goli.blogsky.com»
اولین بار و شاید تنها باری که در کودکی گم شدم پنج سالم بود. مادر همیشه تندتر از
من قدم برمیداشت و من در حالیکه دستش را در دست گرفته بودم به دنبالش کشیده میشدم
و میدویدم. حواس من و خط نگاهم به آدمهایی بود که با قد بلندشان از دور و برِ من
عبور میکردند و هیچکدام من را بین خودشان نمیدیدند. در یک لحظهی شلوغ، در میانه
و تنگاتنگِ ازدحام آدمها، بهناگهان دیدم دستِ مادر درون دست من نیست. ایستادم.
مادر تعریف میکند:کف دستت رو باز نگه داشته بودی و بهش نگاه میکردی، بعد هی دور
و برتو نگاه کردی. پرسیدم:گریه کردم؟مادر میگوید:نه، گریه نکردی. فقط منتظر بودی، نه تکون خوردی نه
قدم از قدم برداشتی. مادر من را از دور نگاه میکند تا واکنشم را به این گم شدن
ببیند. با اینکه تصویرهای این خاطره در ذهنم نمانده اما ترسِ عمیق و مبهمی از گم شدن، در خاطرم
برای همیشه حک شده است. شاید آن لحظه برای اولین بار است که میفهمم نتیجهی رها
کردن دست، گم شدن است. گرفتن دستی که آدم صاحبِ آن را دوست دارد، حضور در پرتوی
نور است، اینگونه آدم دلش قرص است، ترس به دلِ آدم نمیافتد. رها شدن یا رها کردنِ
این دست، آدم را به درون ظلمات میبرد، آدم را گم میکند، هم از خودش هم از دیگران
و بیشتر از همه، از آنکه دوستش میدارد. بعضی دستها را باید محکم گرفت و رها
نکرد.
« عکس : سایت بیتوته »
«کفِ دست» منطقهی استراتژیکی است. منطقهای که در اولین تماسِ فیزیکی در ارتباط
با آدمها (یک ارتباط رسمی یا نیمه رسمی) لمس میشود. جایی که آدمها فکر میکنند
این جایِ خودشان را بیشتر از هرجایِ دیگرشان می شناسند و تکیهکلامِ خیلیها این
جمله است که: «اونجا (یا فلانی) رو مثل کفِ دستم میشناسم». جاییست که نمادِ سادگی
و صداقت است: «من با تو مثلِ کفِ دستم». منطقهایست که بعضیها بلدند آیندهی
آدم را از روی خط و خطوطش پیشگویی کنند و داستانها از روی آن میخوانند. حتی داستان هم برایش نوشتهاند: «مجموعه داستانهای
کفدستی اثر یاسوناری کاواباتا با ترجمه محمدرضا قلیچ خانی». جاییست که بعضی آدمها
صورتشان را با آن میپوشانند که اگر نبود، خیلیها آبرویشان میرفت و خیلیها هم
لو میرفتند. مکانیست که هم اشکها را پاک میکند و هم با لب و لبخندها آشناست.
میگویند وقتی اینجایِ کسی بخارد، آن شخص پولدار می شود و خالی بودنش هم نمادِ
فقر و تنگدستی است. میگویند اگر عبارتِ «بسم الله شهث هث یهث» را بر آن بنویسند و
بخوابند، پریان به خوابِ صاحبِ کفِ دست آمده و از حال و احوالش به او خبر میدهند.
دیدنش در خواب نمادی از مال و منال و فرزند و زن است. مالیدنش بر هم آدم را گرم میکند
و گاهی هم علامت آماده بودن برای انجام کار است. توی دعوا هم کاربردهای مهلکی
دارد و به صورتِ «کفدستی» و «سیلی» بهکار میآید. اما در نوازش کاربردیتر و دلنوازتر
و جانفرازتر است. روی گونهها که قرار گیرد
دل را قرار میبخشد و روی دل که مینشیند
آدم را از زنده بودن (خودش یا کسی دیگر) مطمئن میکند. گاه میرود زیرِ چانه، گاهی
هم پسِ گردن را ماساژ میدهد. مالِ بعضیها عرق سرد میکند و مال بعضی هم عرق را
پاک میکند. بعضی جاها بر هم نهادن دوکفِ دست نشان از احترام و کرنش است و در بعضی
حالات، کفِ دست را بر رانِ پا کوبیدن نشان
از افسوس و حسرت دارد. مالِ معدودی از آدمها رایحهای دارد که از قلبشان میتراود
و خاصِ خودشان است و کفِ دست بعضیها هم
برای دیگران نمک ندارد. هنگام آغوش به یار پشتگرمی میدهند و مراقبند که از شدتِ
فشار کم نشود و در هنگام خلوت، کاشفانِ فراز و نشیبهای ناپیمودهاند. خلاصه اینکه
«کفِ دست» برای خودش ماجراهای فراوان دارد و به گفتهی بعضیها صورتِ دومِ آدم
است.
« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
مادربزرگ میگفت: همونطور که نقش و نگار انگشتای هر آدمی با آدمِ دیگه فرق داره و
مشابهی نداره، هر آدمی هم توی این دنیا فقط یک نگار داره و مشابهی براش نیست. ما به
شوخی میگفتیم: مادربزرگ، حالا شما نگار پدربزرگ بودید یا پدربزرگ نگار شما بود؟
آهی میکشید، خط نگاهش را به عکس قاب شدهی پدربزرگ میانداخت و میگفت: آقاجان
نگارِ من بود. آقاجان همهچیزِ من بود. پوست
دستهای مادربزرگ نازک شده بود و رگهای بنفش دستهای لرزانش، توی چشم میزد. مادربزرگ
میگفت:دستای آدما صندوقچهی اسرارشن. و بعد با پشت دستش، اشکهایی که هنوز از
چشمهای کمسویش نچکیده بودند را پاک میکرد و آه میکشید. من دستهای مادربزرگ را
میبوسیدم، دستهای او بوی گلاب میداد. با همین دستهای لرزانی که هر چند روز
یکبار حنایشان میکرد قابِ عکس پدربزرگ را برمیداشت، با دستمال حریر سفیدی که
گوشهاش را خودش، با همین دستهایش، در ایامی که تند و فرز و باریک و کشیده بودند،
یک گلِ بنفش را با برگهایی سبز گلدوزی کرده بود ،خاک و غبار
روی شیشهی قابِ عکس را میگرفت، چند دقیقه به چشمهای مَردش نگاه میکرد، لبهایش
میلرزید، کفِ دستش را میگذاشت روی گونهی عکس، زیر لب حرفهایی را زمزمه میکرد
که هیچکس به جز نگارش، نمینشنید. یک قطره اشک به روی گونههای گودافتادهاش میچکید.
قابِ عکس را به روی طاقچه میگذاشت و آرام و آهسته، همچون عروسی که پیش چشمهای
داماد راه میرود، تا گوشهی اتاق میرفت و در جای همیشگیاش مینشست و دوباره به
قابِ عکس چشم میدوخت. وقتی مادربزرگ مُرد من هشت ساله بودم. یادم میآید وقتی
برای آخرین بار دستهایش را بوسیدم، از سردی دستهایی که رگهای بنفش آن کبود شده
بودند، یکه خوردم. دلم میخواست آن دستهای مهربان، آن صندوقچهی اسرارِ مادربزرگ،
همهی رازهایشان را، وقتی که می بوسمشان، آهسته برای من زمزمه میکردند. مادربزرگ
که مُرد، تازه از نزدیک دیدم که سرانگشتانِ او صاف شده بودند و هیچ نقش و نگاری
نداشتند.
« عکس : حمید سلطانآبادیان»
من به دست آدمها بیشتر از صورتشان نگاه میکنم. دستها هیچوقت دروغ نمیگویند.
وقتی از دست کسی خوشم نمیآید، میلی برای ارتباط با او، گپ زدن یا حتی نگاه کردن
به صورتش هم پیدا نمیکنم. دستها از حالِ درونِ آدمها برای من قصه تعریف میکنند.
وقتی دستهای کسی زیباست، به نظرم روحش، درونش، ذهنش، دنیایش، همه و همه زیبایند. ظرافتی
که در آفرینش دستهاست، حتی اگر اغراق نکرده باشم، در چشمها هم نیست. بیست و هفت
استخوان و سی و چهار عضله طوری در کنارِ هم چیده شدهاند که یکچهارم قشرِ حرکتیِ
مغز فقط مشغول به آنهاست. شاعران چه بسیار برایش سرودهاند و عاشقان برای گرفتنش، برای
گرفتنِ دستهای معشوق، برای لمسِ این صندوقچهی اسرار درون، چه فراوان گریستهاند.
چه بسیار دستهای مهربانی که اشکی از گونهایی زدودهاند و چه بسیار دستهایی که
به نوازش در میان گیسوانی فرو رفتهاند. وقتی دربارهی دستها مینویسم، انگشتهایم
منعطفتر از همیشه میشوند و زودتر از من واژههای بعدی را پیدا میکنند.فریدون
مشیری چه زیبا دست را در شعر خودش توصیف کرده است که:
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامیتر: دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست، گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،دست که هست!
♡ MB8HS ♡
همه نوشته هاتون درباره دست خیلی لطیف و دلنشین بود
:) دست ها پیغمبران دلند
دست ها آغوش کوچکند ...
قلم تحسین برانگیزی دارید. احسنت بر شما
خاطره دختر همسایه چقدر دلنشین و زیباست
عالی بود استاد
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت...
خیلی عالی بود قلم زیبایی دارید
سلام
مثل همیشه دلنشین و ملموس
به دل نشست
دستات همیشه گرم باشه
جناب سلطان ابادیان عزیز از قلم شیوایتان لذت بردم همانند عکسهایتان زیبا و اثرگذار