این
کوچه خیلی طولانی است. وقتی تنها در این کوچه قدم میزنم، انگار هیچوقت
قرار نیست به پایانش برسم. گاهی وقتها که در خلوتِ توی اتاق، به سرم میزنم لباس
بپوشم و از خانه بزنم بیرون، اولین مکانی که برای قدم زدن به ذهنم میرسد همین
کوچه است. بعد ناگهان یکی درون سرم فریاد میکشد که: نه! بازهم اون کوچه؟ اون خیلی
طولانیه! ولی خواسته و ناخواسته به همین سو میآیم. حواسم جای دیگریست و پاهایم
بدون آنکه از مغزم دستور بگیرند، طبق عادت، من را به این کوچه میآورند. روزهای
برفی در این کوچه قدم زدهام، روزهای گرم تابستانی، عصرهای مرطوب پاییزی، شبهای
عطرآگینِ بهاری. این کوچه با من آشناست.
آدمهای زیادی از این کوچه عبور نمیکنند، فقط گاهی یک گربه سیاهوسفید را میبینم
که حضور من را احساس نمیکند. طوری از کنار هم عبور میکنیم که انگار قرار است
همدیگر را نبینیم. حتی به من نگاه نمیکند. یکبار دلم میخواست چند لحظه توقف کنم،
خم شوم و دستم را بکشم روی تنش، انگشتانم را لای موهای سیاهوسفید نرمش فرو کنم
و به چشمهایش خیره شوم. اما، این غریبهی همیشگی، فرصتی برای تصمیم به من نمیداد.
راهش را میگرفت و خرامان و مغرور از کنار من عبور میکرد. حالا که اینقدر مغرور
است، بگذار برود. همین بهتر که غریبه بمانیم. آدم وسط یک کوچهی طولانی آشنا میخواهد
چکار؟ کوچه طولانی برای عبور کردن است. آدم باید سرش را پایین بیندازد و قدمهایش
را بشمارد و کوچه را تمام کند. حالا هر که آمد، آمد. هرکه رفت، رفت.
وقتی شانهبهشانه، در اولین ملاقات، در سکوتی آهنگین که انگار نتهایش نفسهایمان شده بود،
در این کوچه قدم زدیم یادت هست؟ چقدر دلم میخواست این کوچهی آشنا، به حرمتِ تمام
قدمزدنهای تنهاییام در آن، بیشتر کش بیاید و طولانیتر شود تا اصطکاکِ نرمِ
شانههایمان در هر قدم، دلم را بیشتر بلرزاند و شعر را در قلبم زیباتر بجوشاند. اما،
کوچه آنقدر کوتاه شد که حتی مطلع شعر، در دلم کامل نشد. چگونه میشود طولانیترین
کوچهی زندگیام، با تو اینقدر کوتاه شود؟ آن روز گربهی غریبه، ایستاد و نگاهمان
کرد، تو ایستادی، روی زانوهایت نشستی، دستت را بر تن او کشیدی و با همین تماسِ
نازکِ کوتاه، با غریبهی همیشگیِ من، آشنا شدی. من به انتهای کوچه نگاه میکردم
که از همیشه به من نزدیکتر بود. انگار بارانی آمده و کوچه طولانیِ من، آب رفته
بود.
باهم قدم زدیم،روزها و عصرها، ماهها و فصلها، کوچه طولانی من، هیچوقت با حضور تو، طولانی
نبود. انگار کوتاهترین راه، همین راهی بود که من تو را دعوت به قدم زدن در آن میکردم.
مسافتها نسبیاند، ثانیهها و دقیقهها و ساعتها نسبیاند، ماهها و سالها نسبیاند.
همهچیز به شانههایی بستگی دارد که هنگام قدمزدن، به شانههای آدم ساییده میشود.
همهی اینها به دستهایی بستگی دارد که دستهای آدم را درون خود میفشارند.
این کوچه، برای ما، خیلی کوتاه است.