«عکس : پیر پلگرینی عکاس مطرح سوییسی» زمان،
از آنچیزی که در ذهنِ من و توست، خیلی تندتر میگذرد. نمیدانم عجلهاش برای
چیست، چرا وقتی همهچیز خوب است، میل به سریعتر گذشتن، در او بیشتر و بیشتر میشود.
انگار به اتفاقاتِ خوب حساسیت دارد و تنش از این ماجراها کهیر میزند. زمان، ذاتا
حسود است. این را خودش، به صورتی حرص درآور، با صدای تیکوتاکش میگوید و تکرار
میکند. امان نمیدهد. طلوعی که با چشمهای تو آغاز میشود را به طرفةالعینی به
غروب میرساند، شبی را که با تو شروع میشود، به چشمبرهمزدنی، صبح میکند. زمان،
شاعریست که لحظاتِ تنهایی، اندوه، انتظار و درد را دوست میدارد و این دقایق را
کشدار و طولانی میکند. دست به سینه میایستد و در حالیکه کف پای راستش را به
دیوار پشت سرش تکیه داده، با خونسردی به روبرو خیره میشود، ابروهایش را بالا میاندازد،
زیر لب آهسته سوت میزند و معلوم نیست،
گودی روی گونهاش، به خاطر لبخند است یا افسوس. زمان، شعرهایی میسراید که در وصفِ
از دستدادن است. از تلخی و انتظار میگوید، از چشمبر در ماندن و خیره به جاده
شدن، از سکوت و تنهایی و تاریکیِ اتاقی که پنجرههایش، زیر پردههای ضخیمِ قهوهای،
مدفون شدهاند. زمان، وقتی لبخندی را میبیند، تمام میشود. اما درد که آغاز میشود،
زمان لم میدهد، تنش را شل میکند و تکان نمیخورد.
-
گاهی به دنیایی فکر میکنم که زمان، در خدمت من و تو باشد. ساکت و خموش ایستاده و
گوش به فرمان صبوری کند، عوض اینکه من و تو چشمانمان به او باشد و نگرانش باشیم،
او با نگاهی معصومانه و فرمانبردار، به ما نگاه کند و منتظر باشد. آنگاه که
بخواهیم، برایمان کُند و آهسته شود، حتی بایستد و تکان نخورد. و زمانی که اراده
کنیم، سریعتر از برق و باد بگذرد و تمام شود. در این دنیایی که در تصور من است، زمان
را همچون اسبی سیاه و سپید افسار کنیم و سوار بر این مرکبِ رام، گاهی آهسته و
باطمانینه، گاهی ایستاده و بیحرکت و زمانی توفنده و بدون توقف، از فراز و نشیبهای
زندگی، از پستی و بلندیهای عمر، عبور کنیم و بگذریم. در دنیای خیالی من، زمان، رامِ ما شده است.
-
سیصدوشصتو پنج روزِ دیگر، از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی، که سیصد و شصت و پنج
روز از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلیاش گذشته بود، گذشت. و این سیصد و شصتو پنج
روزها، صرفا برای این میگذرند که بگویند و فریاد بزنند که سیصد و شصت و پنج روزهای
بعدی هم، گذشتنی هستند. با تمام شادیها و اندوههایشان، با همهی قهرها و آشتیهایشان
و با حجمِ انبوهی از خاطرات تلخ و شیرینشان. چیزهایی که زمان برای ما به یادگار
میگذارد، زخمها و جوانههاست. دردها و تجربههاست. نوشتهها و نانوشتههاست.
-
حالا که نمیشود زمان را رام کرد و افسار به گُردهاش انداخت، شاید بشود کمی با او رفیق شد، خدا را چه دیدی، شاید کمی با من و تو راه بیاید.
به قول مسعودِ سعد سلمان که در شعر خود میسراید:
دلا چه داری اندُه، به شادکامی زی
بتابِ غم چه گدازی؟ به ناز و لهو گذار
اگر سپهر بگردد، زِ حالِ خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد، تو با زمانه بساز ... .