در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

درس‌های سفر

تو جاده فهمیــــدم 
که زندگی یعنی 
مدام دل بستن 
مدام دل کندن 
شبانه ها ، خفتن 
و روزها رفتــــــــــن 
و روزها رفتـــــــــــــن
و روزها رفتــــــــــــــــن
دمی نیاسودن
به غم نیالودن
مدام خندیدن
همیشه فهمیدن
مهم تر از اینها
عمیق تر دیدن
تو جاده فهمیدم
که زندگی یعنی
تو جاده رقصـــــــــــــــــــیدن ...

...
کوآلالامپور - سیزدهم خرداد نود و یک - ساعت دو نیم بامداد

در پکن

دویست و ده روز گذشته است ،
دویست و ده روز ، دویست و ده شب ، 
هفت ماه ، 
خیلی بیشتر است انگار ،
اینجا پکن است ،
باران میبارد ،
از صبح باران می بارد ، 
می خواهم فکر کنم به این روزها ، 
باران حواسم را پرت می کند .
تصویرهای مه آلود هند ، 
جاده های سبز بنگلادش ، 
سکوت و خلسهء معابد تایلند ، 
غروب دریای لنکاوی ،
آرامش مالزی ، 
مهربانی اندونزی ، 
هفت ماه است زندگی می کنم ، 
سی و اندی سال قبل ، چه کار می کردم ؟
کجا بودم ؟
یادم نیست .
باران حواسم را پرت می کند ،
در مسیر رودخانه ام انگار ، 
بالا و پایین می روم ، 
نرم و سبک ، 
رها و بی خیال ، 
دیگر سی و سه چهار ساله نیستم ، 
هفت ماه ام ، 
انگار هنوز به دنیا نیامده ام .
هنوز هیچ چیز نمی دانم ، 
هنوز هیچ چیز ندیده ام ،
احساس می کنم یک چیزهایی هست که باید ببینم ، 
باید درک کنم .
باران ، لوند و دلبرانه می بارد ، 
آیا فرصتی هست برای همچنان زندگی کردن ؟
آیا عمر من یکسال می شود ؟
یکسال هم بشود کافیست .
باران من را فرا می خواند ، 
جاده اسم من را بلد است ، 
زمین گرد نیست ، 
زمینی در کار نیست ، 
همه چیز یک خواب طولانیست ، 
آدم های توی خواب هایم زیاد شده اند ، 
اینجا پکن است ، 
حواسم پرت است 
و همچنان باران می بارد ...

--------------------------------

پکن
یکشنبه بیست و دوم جولای
ساعت یک و چهارده دقیقه بامداد