در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

یک چشم بسته، یک چشم باز

صبح، می‌تواند مثل هرروز آغاز شود. کسالت از سر و روی آدم ببارد و رختخواب، از همیشه آشفته‌تر باشد، عقربه‌های ساعت، مثل چوب‌دست آقا معلم، تکان تکان بخورند و شش را به هفت، هفت را به هشت و هشت را به نُه بچسبانند. صدای بوقِ ماشین‌ها، موتورها، هواپیماها، دزدگیرها، آژیر ماشین‌های پلیس و سروصدای بچه‌ی همسایه، که خیلی شبیه ناله‌های یک گربه‌ی زخمیست، از پشت پنجره به گوش برسد و در این میان، کلاغی هم از سرِ بیکاری قارقار بکند. آینه‌ی دستشویی کثیف‌تر از همیشه باشد و آب، باریک‌تر و کم‌فشار از توی لوله بیرون بیاید. توی یخچال هیچی نباشد و آبِ توی سماور به این سادگی‌ها جوش نیآید. اولین خبری که رادیو اعلام می‌کند مرگ هشتاد نفر در اثر زلزله و آتش‌سوزی و سیل باشد و تلویزیون، تصویر له شدنِ سرِ یک آهوی جوان در میانِ آرواره‌های یک تمساح را نشان بدهد. صبح می‌تواند با صدای زنگِ درِ حیاط آغاز شود که مصرانه فشرده می‌شود و کسی که پشتِ در است، قبض عوارض شهرداری را آورده است که روی برگه‌ی کاغذی آن، تعداد صفرهای مبلغِ بدهی، در کادری که برای آن در نظر گرفته‌اند، جا نشده است. صبح می‌تواند با سرفه، سردرد یا آبریزشِ بینی آغاز شود، موها ژولیده‌ و آشفته باشند و هیچ میلی برای تکان خوردن و نفسِ عمیق کشیدن و دست‌وپاها را کش دادن، نباشد. نه نانی توی سفره باشد، نه پنیر و کره‌ای، چای خشک هم تمام‌شده باشد و آبِ سماور  هم که جوش می‌آید، بخار ‌شود و فضای خانه را مثل چشم‌های صاحب‌ِخانه، مرطوب کند. صبح می‌تواند با غم آغاز شود و با دل‌تنگی ادامه بیابد. عددی دیگر روی تقویم خط بخورد و لباس اتو نکرده و پرچین و چروکی دیگر، تن را بپوشاند.

صبح می‌تواند، مثل هر روز آغاز شود. نور، نرم و آهسته و سبک، از پشت پرده‌ی آویخته بر پنجره، سُر بخورد روی انگشت‌ها و گرمیِ مهربانانه‌اش، چشم‌ها را بعد از خوابی دل‌چسب و عمیق، به جنبش درآورد. پلک‌ها از هم بازشوند و لذتِ خوابِ شیرین، لبخند را روی لب‌ها بنشاند. صدای جیک‌جیک گنجشک‌های مست از بیرون به گوش برسد و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، نسیمِ بهاری، بوی خاکِ باران‌خورده و عطرِ نانِ تازه را به داخلِ اتاق بیاورد. صبح می‌تواند با پیامی (یا پیامکی) دل‌نشین و واژه‌هایی مهربان آغاز شود و ثانیه‌شمارِ ساعت‌دیواری مثل برگی در باد، برقصد و با عشوه و ناز، صفحه‌ی گرد ساعت را، صحنه‌ی رقص تماشایی‌اش کند. رادیو ترانه‌‌ای عاشقانه و قدیمی را زمزمه کند و دوشِ حمام، پرفشار و مهربان ، تن را با سرانگشتانِ ولرمش، نوازش کند. آینه‌ی دستشویی تمیز و درخشان‌ باشد و ستاره‌‌های درون چشم‌ها را تابنده‌تر از همیشه نشان بدهد. صبح می‌تواند با یک چاییِ تازه‌دم و خوش‌رنگ،  یک تخم‌مرغ عسلی و کمیِ نانِ سنگک آغاز شود. صدای دختربچه‌ی کوچک همسایه که برای خودش آوازی کودکانه می‌خواند و صدای زنگِ دل‌نشین یک دوچرخه، از توی کوچه به گوش برسد. صبح می‌تواند با حسِ عمیق «دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن» آغاز شود، پنجره‌های اتاق بازشوند و طراوت و تازگیِ بهار، مثل موجی لطیف، به سر و تن بخورد و طره‌ی گیسوان، به روی پیشانی بیفتد  و لبخند، برای چندمین بار، به روی لب‌ها تجدید شود. لباسی خوش‌رنگ و عطرآگین، که خاطره‌ایست از دیداری تازه، تن را درون خود به آغوش بکشد و رایحه‌ای آشنا، فضای اتاق را از یاد و خاطره‌ای دل‌نشین، لبریز کند. دور عددی روی تقویم خطی آبی کشیده شود و ذوق و هیجانی تب آلود، همچون خونِ جاری رگ‌ها، در تمام تن بچرخد و نبض را ازآنچه هست، تند‌تر کند. صبح می‌تواند با زمزمه‌ی ترانه‌ای شاد زیر لب، با حرکاتی زیرپوستی و موزون، با چشم‌هایی درخشنده و صورتی گلگون، با انگشتری که انگشت درون آن می‌لغزد و روی میز جا نمی‌ماند، با کفش‌هایی که بندهایش به زیباترین شکل گره می‌خورند، آغاز شود و با لبخندی که از روی لب‌ها پاک نمی‌شود، تا شب امتداد پیدا کند.

- همه‌ی دنیا را نمی‌شود برای بهتر زیستن تغییر داد، بعضی چیزها، بعضی رفتارها و بعضی افراد، غیرقابل تغییرند و کاری از دستِ آدم برای بهتر شدن یا تغییرشان برنمی‌آید. ذهن را درگیر این ماجراها کردن، دست‌وپا زدن در باتلاق است، فقط انرژی‌های آدم را می‌گیرد و از پا می‌اندازتش. اما بعضی چیزها، بعضی تفکرات و نگاه‌ها، بعضی حس‌ها(حتی در درونِ خودِ آدم)، بعضی اتفاقات دست خودِ آدم است، می‌تواند تغییرشان دهد، طور دیگری نگاهشان کند، پنجره‌ی بسته‌ای را باز کند، لبی را به لبخند بگشاید، دوست بدارد یا دوست‌داشته شود و خیلی چیزهای دیگر. آدم برای این‌ها باید وقت بگذارد، انرژی‌اش را برای این چیزها خرج کند و لذتِ زیستنش را افزون کند. چشم برای چگونه نگریستن، ذهن برای چگونه اندیشیدن، زبان برای چگونه گفتن و دست‌ها برای چطور نوشتن، آماده‌ی فرمان‌اند. صبح را می‌شود این‌گونه آغاز کرد ... وگرنه دنیا همین است که هست.

نظرات 7 + ارسال نظر
لیلی 1402/01/10 ساعت 14:16

قشنگ نوشتین ولی دور از دسترس انگار شیئی که نمی‌تونم توی دست بگیرمش و لمسش کنم یا خیالش کنم.خیلی لبخند زده‌ام...

مهدیه 1402/01/10 ساعت 21:48

دوست دارم صبح با صدای گنجشک های مست آغاز بشه ...

محبی 1402/01/10 ساعت 22:33

دست مریزاد به قلم شما استاد عزیز

صادق بلوری 1402/01/11 ساعت 01:46

ممنون بابت این تلنگر، گرچه توی این وضعیت نمیشه خیلی از اتفاقات و آدم ها رو مدیریت کرد ولی حداقل میشه رنج رو با تغییرات درونی کمتر کرد و از زندگی لذت بیشتر ی برد

یاسمن 1402/01/12 ساعت 16:40

ممنون که مینویسید

عاطفه م 1402/01/12 ساعت 22:29

دنیا همین است که هست.

رضا رضایی 1402/01/13 ساعت 19:16

مثل همیشه عااااااالی
خدا قوت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد