رازهایم را برای تو خواهم گفت. نه برای اینکه نتوانم آنها را در قلبم حفظ کنم. رازهایم را برای تو میگویم تا قلبم از هر چه جز توست، خالی شود. برای تو حرف میزنم، به چشمهایِ تو نگاه میکنم، دستهایِ تو را در دستانم میفشارم و برای تو، واژههایی را میگویم که ستارهی درون چشمانت، با شنیدنشان، بدرخشد. زمان، وقتی تو با منی، به تماشای تو میایستد، نمیگذرد، نمیرود، تمام نمیشود، پایان نمیپذیرد. جز صدای آرامِ نفسهایِ تو، هیچ صدایی نمیشنوم و این آرامش و سکوت، مدیونِ حضورِ توست. حرفهایم را برای تو میگویم چرا که واژهها برای تو خود را میآرایند و به انتظار رسیدنِ به تو، به شعر تبدیل میشوند. هر رنگِ رنگینکمان، شعری از من، برای توست که اینگونه در نگاهت، جان میگیرد، به اوج میرسد و تمام شهر را، با همهی آدمهایِ محزونِ خفتهاش، با تمام هیاهوهای بیسرانجام و پوچش، به زیر خود میکشد تا در نگاهِ تو، جاودانه شود. تا لبهایت، در معجزهای شگرف و تماشایی، به تصویرِ لبخندی برسند، که حالِ خوب، در انحنای آن معنی پیدا میکند. رازهایم را برای تو خواهم گفت، مثل تمام شعرهایی که برای تو سرودهام، مانند تمام نوشتههایی که برای تو نوشتهام.