در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در ستایش صحبت


آنتوان چخوف، نویسنده‌ی برجسته روس در جایی می‌نویسد:
«جهان سرشار از عشق‌های بر زبان نیاورده است که در سکوت برگزار می‌شوند. زیباییِ نگفتن‌ها.»

 بخش زیادی از زندگیِ بعضی از آدم‌ها در سکوت می‌گذرد. اتفاقاتی در زندگی‌شان می‌افتد که میل به سخن گفتن و صحبت‌کردن در آن‌ها خاموش می‌شود و  ترجیح می‌دهند سکوت کنند. این سکوت آنقدر ادامه پیدا می‌کند که از یک‌جایی به بعد، دیگر سخن گفتن سخت می‌شود. ورود به دنیای این آدم‌ها سخت است، مثل قلعه‌ای هستند  با دیوارهای ضخیم و بلند، که راه ورودشان مخفیست و هر کسی نمی‌تواند آن درِ ورودی را پیدا کند. سخن‌‌نگفتن، کار آسانی نیست. سکوت در عین تمام زیبایی‌هایش، با وجود همه‌ی آرامش و اعجازی که در خود دارد، وقتی به مطلق بودن و دائمی شدن تبدیل شود، عینِ خفگیست. آدم باید حرف بزند، حرف‌بزند، اگرچه کم و کوتاه، اما حرف بزند. حیف است که تمام رازها و نگفته‌ها، عشق‌ها و آرزوها، غم‌ها و مصیبت‌ها، دردها و شادی‌ها، همه و همه با مرگ آدم تمام شوند و همراه او به خاک سپرده شوند. صحبت‌کردن شبیه نواختن موسیقیست، گاهی شاد و گاهی غمگین است، گاهی اوج می‌گیرد و فراز و فرود دارد و گاهی آرام است و با ریتمی یکنواخت نواخته می‌شود. در این دنیای وانفسا که از هر گوشه‌ای صدای ساز و آوازی می‌آید، آدم  باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق می‌افتد و  بغض بسته در گلو می‌شکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی جریان پیدا می‌کنند.

پی‌نوشت: نوشتن این متن به این معنی نیست که خودِ من صحبت‌کردن و سخن‌گفتن را بلدم، بلکه  یکی از حفره‌های درونی من، عادت به سکوت و تسلیم دربرابر آن است. شاید بخشی از این سکوت، از پدرم به من منتقل شده که او نیز، در عین حالی که سرشار از سخن بود، سکوت را اختیار کرده  و این عادتی شده بود برای او که هیچ‌نگوید و حرفی نزند. هیچوقت فرصت و مجالی  برای اینکه پای صحبت‌هایش بنشینم و  بخواهم که برایم حرف بزند میسر نشد، چرا که همان سکوت ممتد، فاصله‌ای را ایجاد کرده بود شبیه همان دیوارهای بتونی و ضخیم قلعه‌ی غیرقابل نفوذ، و تلاش برای پیدا کردن راهِ ورود به این قلعه‌، هیچ‌وقت برای من نتیجه‌بخش نبود.

اندوه


هیچ‌کسی دعوتش نمی‌کند. اندوه، مهمانِ ناخوانده است. ناغافل از راه می‌رسد، در را هل می‌دهد، سرش را پایین می‌اندازد و می‌آید داخل، در را پشت سرش می‌بندد و زلفی آن را هم می‌اندازد. همه را بیرون می‌کند، پنجره‌ها را می‌بندد، چراغ‌ها را خاموش می‌کند. پرده‌ها را می‌اندازد، می‌آید و بهترین جایی که پیدا می‌کند می‌نشیند. تکیه می‌دهد به دیوار و به سقف نگاه می‌کند. اندوه زمان را نمی‌شناسد، عددها را بلد نیست، هیچوقت به دور مچش ساعتی نمی‌‌بندد. شب را و روز را نمی‌شناسد. اندوه، ساکت است، همیشه ساکت است. چشم‌های درشتی دارد و ابروانی کشیده، لبهایش قیطانی و به هم فشرده است و موهای مجعد و سیاهش به روی شانه‌هایش ریخته. آرام و شمرده نفس می‌کشد و خط نگاهش می‌چسبد به سقف اتاق. انگار که آن بالا دنبال چیزی یا کسی می‌گردد. اندوه، پاهای  بلندی دارد. پاهای خیلی بلند، وقتی درازشان می‌کند، از این سو تا آن‌سوی اتاق کش می‌‌آیند و  کفشان می‌چسبد به دیوار روبرو، پاهای سیاه و لاغر، با انگشتان کشیده‌ و باریک. اندوه ،کف پاهایش را فشار می‌دهد به دیوار، جا برای پاهایش کم است، فشار می‌دهد و اخم می‌کند. دیوار اتاق از جایش تکان نمی‌خورد اما پاهای اندوه، دراز و درازتر می‌شوند، تا می‌خورند، آنقدر که زانوها می‌چسبند به سقف. اندوه درد می‌کشد، اما ناله نمی‌کند. ناخن به زمین می‌خراشد، سر به دیوار می‌کوبد. بالشت را گاز می‌زند، پلک‌هایش را به هم فشار می‌دهد، نفس‌هایش تند می‌شوند. پاهای اندوه همه‌ی اتاق را پر می‌کنند، استخوان‌هایشان در هم گره می‌خورند و بر هم رشد می‌کنند. هوایی نمی‌‌وزد، نوری نمی‌تابد. دری باز نمی شود. اندوه، صبور است. اندوه سخت است، اندوه، پیچیده است. اندوه، مهمانِ همیشه ناخوانده است.

در سفر باید شناخت


سلف‌ پرتره - کویر یزد 

حتماً این را شنیده‌ای که می‌گویند: «در سفر باید شناخت» یا اینکه می‌گویند اگر می‌خواهی کسی را خوب بشناسی با او سفر کن. این نکته‌ی عجیب و تازه‌ای نیست. من هم در سفرهای آغازینم حواسم به همسفرانم بود، رفیقانی که باید در سفر، بهتر و بیشتر می‌شناختمشان. امّا یک نکته‌ی مهم هست که در آن ایّام کمتر به آن فکر می‌کردم و آن نکته این است: «شناخت خودم»
همیشه اولین و نزدیک‌ترین همسفر من، خودم بودم و هستم. شاید اصلاً معنای اینکه در سفر باید شناخت، همین باشد که آدم، باید خودش را بهتر و بیشتر بشناسد. خودش را به چالش بکشد، در خطرها بیاندازد، ارتباط برقرار کند و چاله‌چوله‌های خودش را، سیاهی‌ها و شاید اندک روشنایی‌های درونش را بیابد. گاهی مواجهه با این یافته‌های جدید خیلی سخت است. آدم خودش را یک‌جور متفاوت می‌بیند، با یک شخص تازه مواجهه می‌شود. انگار جلوی آینه ایستاده‌ای امّا آن «تو»ی همیشگی، درون آینه نیست.
ترسناک است نه؟
سفر در میان بعضی از فرازوفرودهایش، در خلال بعضی از ارتباطاتش، همچون آینه‌ای صادق، بدون رودربایستی، کاستی‌های فراوان من، نداشته‌های بی‌پایانم، اشتباهات مکررم، خطاهای گاه جبران ناپذیرم، تفکرات و اندیشه‌های نادرستم، نادانی‌های بی‌انتهایم و خیلی دیگر از سایه‌ها و حفره‌های درونی‌ام را به رخم کشید و بر دیده‌ام نمایان کرد. این‌گونه است که کم‌کم، سکوت جای صحبت را پر می‌کند. امتدادِ نگاه به هیچ نقطه‌ای بند نمی‌شود و چشم‌ها به فضایی نامعلوم راه می‌کشند. این اتفاق، خودش یک حفره‌ی سیاه و بزرگ است. آدم با خودش، خودِ خودِ خودش، تنها و همسفر می‌شود. رفتار خودش را با خودش، با دیگران و با جهان، از چشمی دیگر، می‌بیند و یکّه می‌خورد.  آدم، به ناشناخته‌های درونش سفر می‌کند. اندوه، یکی از سوغاتی‌های این سفرِ درونی است. اندوهی که آدم را در آغوشش فشار می‌دهد. این آغوش از آن آغوش‌های دوست‌داشتنی نیست. فقط فشار دارد و محبتی درکار نیست. شاید به همین خاطر است که با یک محبت ساده و در ظاهر کوچک، اشک‌های یک مسافر، راحت روان می‌شوند.
من، ذره بودن خودم را، و حتی شاید بهتر است بگویم، کمتر از ذره بودن خودم را، در سفر شناخته‌ام. آیا برای یک ذرّه، یک غبارِ معلق در هستیِ نامتناهی، خودخواهی و غرور معنایی دارد؟
من در سفر، اندکی ـ با تأکید می‌گویم خیلی اندک ـ از مفهومِ زندگی و زیستن، این معجزه‌ی عظیم را فهمیدم و تک‌تک سلول‌های بدنم  از  درک اینکه من زنده‌ام و توانایی زیستن به من عطا شده، هیجان‌زده و فریاد‌زن شدند. طوری که گاهی در خلوت، پوستم  این هیجان و فریاد‌های درونی را تاب نمی‌آورد و عصاره‌‌ی این تب‌وتاب و کش‌وقوس در ترکیبی شگفت‌انگیز با اندوه و سکوت، در قطرات اشک و بغض و ناله، نمایان می‌شوند و تبلور پیدا می‌کنند.
سفر گام بلندی برای این است که آدم، خودش را بشناسد و بفهمد آیا همسفر خوبی برای خودش هست یا نه؟ آیا برای خودش رفیق است یا در حق خودش هم نارفیقی می‌کند؟
شاید به خاطر همین  رسیدن به خودشناسی باشد که بسیار از بزرگانِ سیر و سلوک و عرفا، سفر را سیر و سیاحتی درونی برای رسیدن از خویش به حق، معنا می‌کنند.  
شبستری در گلشنِ راز می‌گوید:
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
اگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کوشد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود

این صافی شدن، این جدا شدن آتش از دود، کار سهل و ساده‌ای نیست. درد دارد،
مسافر به خاطرش رنج می‌کشد و سفر بدون رنج معنی ندارد. حالا آدمی مثل من، هرقدر خلاءاش بیشتر و تاریکی‌های درونی‌اش افزون باشد، کارش سخت‌تر و رنجش بیشتر می شود تا شاید، استحاله‌ای اتفاق بیفتد و آنگاه سفر به نتیجه مطلوب رسیده است و در غیر اینصورت، سفر با صفر فرقی نخواهد داشت. 

گفتگو بدون واژه‌‌ها

 اتفاقی که در کشور هند و در یکی از روستاهای حاشیه جاده‌ی دهلی به آگرا برای من افتاد نگاهم را به چگونگی ارتباط بین آدم‌هایی که زبان مشترکی ندارند، تغییر داد. زمانی که با «سوجیت» پسر ناشنوای هندی آشنا شدم فهمیدم که همیشه لازم نیست برای برقرار ارتباط، حرف بزنیم و از واژه‌های قراردادی استفاده کنیم. ما ساعت‌ها بدون این که واژه‌ای رد و بدل شود چشم در چشم و با حرکت دست‌ها و بازی سایه‌ها و لبخند‌ها و تکان دادن سر و گره انداختن در ابروها با هم گفتگو کردیم. من یک شب مهمان سوجیت بودم و این دعوت فقط با اشاره دست و لبخند میزبان صورت پذیرفت. سوجیت در مدت زمانی که من مهمان او بودم داستان زندگی پرماجرای خودش را با حرکات دست، تکان دادن‌های سر و بازی نور با سایه‌ها، برای من تعریف کرد و من با اینکه نه زبان هندی بلد بودم و نه زبان ویژه ناشنوایان را، ولی تمام حرف‌های سوجیت را کاملا فهمیدم. ما با هم خندیدیم، ابراز هم دردی کردیم، غصه خوردیم و شگفت‌زده شدیم. به نظرم اگر قرار بود او این داستان را با واژه‌ها تعریف کند برای من اینقدر جذاب و قابل درک و هیجان‌انگیز نبود. برای نشان دادن عشقش به مادرش که بسیار دوستش می‌داشت دستش را روی قلبش قرار می‌داد و آتشی سوزان در چشمش هویدا می‌شد، برای بیان اندوهش به خاطر از دست دادن برادر، اشک می‌ریخت. واقعا اشک می‌ریخت و این قطرات اشک صادقانه‌ترین واژه‌هایی بودند که من می‌توانستم در ذهنم تصور کنم.

گاهی واژه‌ها کار را خراب می‌کنند و منظور اصلی مخاطب را به شنونده یا خواننده انتقال نمی‌دهند و چیز دیگری از آن گفته یا نوشته برداشت می‌شود که مورد نظر گوینده نیست. واژه‌ها خیلی ضعیف‌تر از احساساتند، واژه‌ی «عشق» یا «درد» هیچ اندازه و معیاری ندارد و باید با «خیلی»، «زیاد»،«کم» و ... ترکیب شود که آن‌هم باز عمق ماجرا را نمی‌رساند. چشم‌ها و دست‌های ما در هیاهو و شلوغیِ زندگی روزمره، قدرتِ بیانشان را از دست داده و کمرنگ شده‌اند. همین باعث می‌شود  خیلی اوقات مجبور به توضیح دادن باشیم که چرا اینگونه نوشتیم و چرا آنگونه گفتیم. چشم‌ها، بدون تکان خوردن لب‌ها صادقانه‌ترین و اولین اعتراف را برای احساس دوست داشتن (یا هر احساس دیگری‌)  راحت و بی‌پرده بیان می‌کنند. و دست‌ها مشتاقانه و گاه بی‌اراده، شعف، غم و اندوه، هیجان و نیاز را به بهترین شکل به تصویر می‌کشند. آدم‌ها متفاوتند اما کلمات برای بیانِ منظور و احساسات، شبیه همند. چیزی که می‌تواند تفاوت آدم‌ها را آنطور که هستند نشان بدهد، کلمات نیستند. چشم‌ها و نگاهشان، دست‌ها و بدنشان است.

به همین علت است که زبانِ بدن « Body language» یکی از اصول مهم ارتباطی در سرتاسر دنیاست و تا حدودی هم قوانین مشترکی دارد. یعنی ممکن است در عین ندانستن زبانِ بین‌المللی به کشوری بیگانه سفر کنیم و با زبان آن کشور نیز آشنایی نداشته باشیم اما از طریق زبان بدن و بادی لنگویج تا حدود زیادی می‌توان نیاز‌های روزمره را برطرف و ارتباط‌های ساده را برقرار کرد. نکته مهم و درخور توجه درهنگام برقراری ارتباط با زبان بدن این است که از طریق آن  تا حدود زیادی می‌توان احساسات طرف مقابل را نیز متوجه شد. احساساتی مثل استرس و اضطراب، ترس، خوشحالی، خشم، عشق و نفرت، موافقت یا مخالفت، اعتماد به نفس، دروغگویی و حتی احترام گذاشتن از این طریق تا حدود زیادی قابل فهم هستند. البته این نکته هم لازم به ذکر است که بعضی از حرکات سر یا دست در تعدادی از کشورهای دنیا معنایی خلاف آن‌چیز که عرف است را تداعی می‌کنند و بهتر است قبل از سفر به کشورهای مختلف دنیا مطالعاتی در خصوص زبان بدن در فرهنگ آن کشور خاص داشته باشیم.  

تو برو سفر سلامت

در این روزهای کرونایی و پرویروس، در این ایامی که همه یا بیماریم، یا در دوران قبل یا بعد از بیماری هستیم، بیشتر از همیشه به بیماری و سفر فکر می‌کنم. به اینکه بعضی‌ها به خاطر بیماری به سفر می‌روند. مثلا آدم‌هایی که مشکل تنفسی دارند از میان انبوه دود و سیاهی‌های شهر پر کشیده و به جاهای خوش آب و هوا سفر می‌کنند تا بهتر نفس بکشند. یا آدم‌هایی که پوست تنشان نیاز به جذب بیشتر نورِ خورشید دارد، به جاهایی سفر می‌کنند که آفتاب‌خیزتر است تا پرتوی نور خورشید پوستشان را با سرانگشت‌های گرمش نوازش کند و حالشان را خوب کند. در یک فیلم ماجرای شخصی را دیدم که وقتی خبردار شد که به خاطر شدت گرفتن بیماری‌اش چند ماه بیشتر زنده نیست، تصمیم گرفت باقی عمرش را به جاهایی سفر کند که آرزوی رفتن به آنجا را داشته است. همه چیزش را گذاشت و دل کند و راهی شد. هنگام تماشای آن فیلم من به ونیز، هلند، مصر، مراکش، پاریس، توکیو، سئول، استرالیا، ایسلند، مالدیو، یونان، مغولستان و ویتنام فکر می‌کردم. و به این فکر می‌کردم که گاهی وقت‌ها محدودیت، آدم را خلاق‌ و بی باک‌ می‌کند و به او جرات اجرای تصمیم‌هایی را که در حالت عادی، کلی اما و اگر در پی آن هست، می دهد. اینکه خیلی ها می‌گویند:
«آره من عاشق سفرم اما حیف که نمیشه چون کار و زندگی و مسئولیت و ...
خودت میدونی دیگه، با این وضع نمیشه بهش فکر کرد.»

اما همین که معلوم شود مثلا فقط یک ماه از زندگی آن‌ها باقی مانده ناگهان همه چیز عوض می‌شود. بعضی‌ها قدرت اجرایی کردن همه‌ی تصمیم‌های خاک‌خورده‌شان را می‌گیرند و می‌گویند بی‌خیال دنیا، بزن بریم. البته خیلی‌ها هم هستند که در همین شرایط به خاطر فقدان قدرت خیال و  نداشتن آرزو،  تمام آن  باقیمانده‌ی عمر را به افسردگی و خودخوری می‌گذرانند.
 جماعت زیادی هم هستند که چون بیمارند، امکان سفر برای آن ها وجود ندارد. در دوران بیماری کلی آه و ناله برای اینکه نمی‌توانند به سفر بروند می‌کنند اما همین که حالشان خوب می شود خیلی از آن‌ها یادشان می‌رود که چقدر برای رفتن به سفر بی تابی می‌کردند.
بعضی‌ها هم در سفر بیمار می‌شوند. اتفاقی که می‌تواند تمام لذت‌های سفر را در گیرودار و حواشی خودش خراب کند و از یاد ببرد. در سال‌های دور، فکر می‌کنم سال ۸۸، در سفری که با دو نفر از دوستان به شهرهای شمالی داشتیم دچار دل‌درد شدیدی شدم. به بیمارستانی در یکی از شهرهای شمالی رفتم و پزشک تشخیص داد که من دچار عفونت آپاندیس یا آپاندیسیت شده‌ام و امکان بازگشتم به مشهد نیست چون ممکن است خطرناک باشد و باید همان‌شب یا صبح روز بعد عمل کنم. این اتفاق برای من یک شوک بود. تصمیم گرفتم همانجا بستری شوم. لباس سبز بیمارستان را پوشیدم بعد از یک شب بی‌خوابی و استرس، صبح روز بعد به اتاق عمل رفتم. در سفر، همانطور که تاثیر اتفاق‌های خوب چند برابر است، تاثیر اتفاق‌های بد و حوادثی این چنین هم چندین برابر بدتر از شرایط معمول در شهر و دیار خودِ آدم است. بدون بیهوشی کامل، از کمر به پایینم را از طریق تزریق در ستون فقرات، بی‌حس کردند و شکمم را دریده و آپاندیس را بیرون آوردند. برای اینکه صحنه را نبینم یکی از پرستارها یک پارچه را جلوی من گرفت که تصویر دریده شدن و کشیده شدن و بریده شدن  و دوخته شدن را نبینم اما من این کش و قوس و فعل و انفعالات درون شکمم  را احساس می‌کردم. آخر کار هم به این نتیجه رسیدم که تشخیص دکتر اشتباه بوده چون پزشکی که من را عمل کرد گفت که بعد از عمل، آپاندیس عفونت کرده را به من نشان می‌دهد اما خیلی سریع، سر و ته کار را هم آورد و بعد از عمل نه از دکتر خبری بود نه از آپاندیس. حالت غریب و سختی بود. وقتی در سفر باشی و تنهایی و بیماری دست به دست هم بدهند کار خیلی سخت می‌شود. اینکه در بدرقه‌ی هر مسافری به او می‌گویند «سفر سلامت» حکمتش همین است. 

اولین سفر

اولین سفر برای من وقتی اتفاق افتاد که در رحِمِ مادرم بودم. یک سفر خانوادگی با خودروی شخصی به شهرهای شمالی، تهران، قم، اصفهان و شیراز. هیچ تصویری از این سفر در ذهن من نقش نبسته است. شاید در عمق ضمیر ناخودآگاهم صداهایی از شعر خواندنِ گروهیِ خواهر و برادرانم که روی صندلی عقب نشسته بودند به جای مانده باشد. آن‌ها سه نفری زانوهایشان را روی صندلی ماشین گذاشته بودند و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاه می‌کردند و شعر می‌خواندند. پژوی ۵۰۴ آبی‌رنگ در جاده‌ها می‌خرامید و بابا از ماشین تازه‌اش حسابی راضی بود. آثار حاملگی در بدن مادرم مشهود بود و شکم برآمده نشان از حمل جنینی ۵ ماهه می‌داد. مادرم می‌گوید من در شکمش آرام و قرار نداشتم و مدام دست و پا می‌زدم، شاید شعر خواندن و جیغ و فریادهای برادران و خواهرم من را هم به شوق آورده بود که میل به همراهی آن‌ها در دویدن‌ها و بازیگوشی‌هایشان داشته باشم. بابا آدم خوش‌سفری بود. این را به جز شنیده‌هایم، سال‌ها بعد در سنین نوجوانی، در تنها سفر خانوادگی بعد از دوران جنینی، به عینه تجربه کردم. مادرم مدام خوشمزه‌ترین غذاهای رستوران‌ را ویار می‌کرد و بابا هم با دست و دلبازی این انتخاب‌ها را به روی میز رستوران می‌رساند. به هر حال آدم ـ جنین هم باشد فرقی نمی‌کند ـ در سفر اشتهایش بازتر می‌شود.
یک‌ماه از عمر دوران جنینی من در سفری اینچنین طی شد.  جایی خواندم که جنین در پنجمین ماه بارداری صداها را تشخیص می‌دهد و به آن‌ها واکنش نشان می‌دهد،  می‌تواند دست‌هایش را مشت کند و پاهایش را تکان دهد. بخشی از عصب جنین در همین دوران شکل می‌گیرد. در رحِم بودن و سفر کردن، اتفاق عجیب و جالبیست. در عین نادانی، نابینایی، بی‌تحرکی و بی‌خبری و در حالتی از سکون و تعلیق، جاده‌ها را طی کردن و مسیرها را پشت سر گذاشتن.
 

این تنها عکس به جا مانده از آن سفر است. من در عین عدم حضور بصری، در لایه‌های پنهان این عکس وجود دارم. 

در میان قبرها


قبرستانی در کنار جاده‌های ایالت اوتراپرادش - هند  (صبح فهمیدیم که به روی یک قبر چادر زدیم)

شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربه‌ای به یادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دلِ ظلمات برود میانِ سنگ‌قبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش می‌‌آید که از سر اجبار و عدم دسترسی به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم و گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده که به اشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدیم و البته که نمی‌دانستیم آنجا قبرستان است. 

در روزگار نه‌چندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شب‌ها برق می‌رفت و جمعِ خواهر و برادرها توی خانه‌ی تاریک جمع بود، یکی از سوژه‌هایی که مبنای خیلی از داستان‌های ترسناک می‌شد همین شب‌های قبرستان بود و ماجراهای تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شبِ تاریک را برایمان وحشتناک می‌کرد. از همان بچگی شب‌های قبرستان در ذهن خیلی از ما، یک محیط ترسناک و رعب‌آور شد. اینکه شب‌ها بعضی مرده‌ها جیغ می‌کشند و بعضی‌ها ناله می‌کنند. اینکه ارواح در نیمه‌های شب  بر سر سنگ‌های مزارشان حاضر می‌شوند و سوگواری می‌کنند و هزاران داستان دیگر.

 یک‌بار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستانِ هم‌رکابم، یک‌شبِ طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردیم، روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمه‌های شب عده‌ای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی در این داشتند که ما را از روی سنگِ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند.  اما ما هراسان و نگران خودمان را به خواب زدیم و همانند مردگان از جایمان جم نخوردیم. فکر می‌کردیم این آدم‌ها یا اجنه! قصد آزارمان را دارند. تا صبح  داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سرما خواهد آمد و این‌ها چرا دور چادر ما جمع شده‌اند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم.  آن‌شب مهمانان غریبه در نزدیکی چادرِ ما تا صبح به خواندن ورد و شب‌بیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم به محض رفتن آن‌ها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر ناگهان با سنگِ قبری که رویش خوابیده بودیم مواجه شدیم. نوشته‌های روی دیوارِ کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری هم دفن بودند و ما مهمان ناخوانده‌ و نامناسبی برای شبِ آن‌ها بودیم.


قبرستانی در میان جنگل - عکس: حمید سلطان آبادیان

بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، سه سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امام‌زاده‌ای برخوردیم و قصد بیتوته‌ی شبانه کردیم. ساختمان این امام‌زاده‌ی خلوت، در میان قبرستان روستا قرار داشت. شب، برای استفاده از سرویس بهداشتی که دیوار به دیوار غسالخانه بود و نه لامپ داشت و نه در و پنجره،  باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبر‌ها و از بین علف‌های بلند می‌گذشتیم. در میانه‌ی این راه  باید از جلوی درِ نیمه‌بازِ غسالخانه‌ای‌ رد می‌شدیم که دو سکو برای شستشوی اموات داشت. یک تابوت چوبی با پارچه‌ای درونش روی یکی از سکوها  بود  طوری که انگار مرده‌ای در میان آن خوابیده است. در طول مدت زمانی که آسمان روشن بود این مسیر خیلی هم زیبا بود اما در نیمه‌شب، ذهنِ  تصویرسازِ و خیال‌پرداز، مدام وسوسه میشد که داستان‌سرایی کند و ارواح را از دل علف‌ها و مرده‌ی خوابیده را از تابوتِ غسال‌خانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد.  گاهی به این فکر می‌‌کنم که لازم است آدم هرچند وقت یکبار خوابیدن در میان  قبرستان را تجربه کند. و این را عمیقاً درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبر‌ها، ‌تنها و تنها در این است که ما (احتمالا) صبح بیدار می‌شویم و زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم و فرصت‌هایمان را هدر می‌دهیم و آن‌ها بیدار نمی‌شوند و (حداقل به این زودی‌ها) بیدار نخواهند شد. 

 «(آن‌ها همچنان به راه غلط خود ادامه می‌دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد، می‌گوید: پروردگار من! مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم! (ولی به او می‌گویند:) هرگز! این سخنی است که او به زبان می‌گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (سوره‌ی مومنون آیات ۹۹ و ۱۰۰)