آنتوان
چخوف، نویسندهی برجسته روس در جایی مینویسد:
«جهان سرشار از عشقهای بر زبان نیاورده است که در سکوت برگزار میشوند. زیباییِ
نگفتنها.»
بخش زیادی از زندگیِ بعضی از آدمها در سکوت میگذرد. اتفاقاتی در زندگیشان میافتد
که میل به سخن گفتن و صحبتکردن در آنها خاموش میشود و ترجیح میدهند سکوت کنند. این سکوت آنقدر ادامه
پیدا میکند که از یکجایی به بعد، دیگر سخن گفتن سخت میشود. ورود به دنیای این
آدمها سخت است، مثل قلعهای هستند با دیوارهای
ضخیم و بلند، که راه ورودشان مخفیست و هر کسی نمیتواند آن درِ ورودی را پیدا کند.
سخننگفتن، کار آسانی نیست. سکوت در عین تمام زیباییهایش، با وجود همهی آرامش و
اعجازی که در خود دارد، وقتی به مطلق بودن و دائمی شدن تبدیل شود، عینِ خفگیست.
آدم باید حرف بزند، حرفبزند، اگرچه کم و کوتاه، اما حرف بزند. حیف است که تمام
رازها و نگفتهها، عشقها و آرزوها، غمها و مصیبتها، دردها و شادیها، همه و همه
با مرگ آدم تمام شوند و همراه او به خاک سپرده شوند. صحبتکردن شبیه نواختن موسیقیست،
گاهی شاد و گاهی غمگین است، گاهی اوج میگیرد و فراز و فرود دارد و گاهی آرام است و با ریتمی یکنواخت نواخته میشود. در این دنیای وانفسا که از هر گوشهای صدای ساز و آوازی میآید،
آدم باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را
بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق میافتد و
بغض بسته در گلو میشکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی
جریان پیدا میکنند.
پینوشت: نوشتن این متن به این معنی نیست که خودِ من صحبتکردن و سخنگفتن را بلدم، بلکه یکی از حفرههای درونی من، عادت به سکوت و تسلیم دربرابر آن است. شاید بخشی از این سکوت، از پدرم به من منتقل شده که او نیز، در عین حالی که سرشار از سخن بود، سکوت را اختیار کرده و این عادتی شده بود برای او که هیچنگوید و حرفی نزند. هیچوقت فرصت و مجالی برای اینکه پای صحبتهایش بنشینم و بخواهم که برایم حرف بزند میسر نشد، چرا که همان سکوت ممتد، فاصلهای را ایجاد کرده بود شبیه همان دیوارهای بتونی و ضخیم قلعهی غیرقابل نفوذ، و تلاش برای پیدا کردن راهِ ورود به این قلعه، هیچوقت برای من نتیجهبخش نبود.
گاهی رهایی از سکوت،شکستن عادت حس عجیب و خوبی داره ❤