در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در میان قبرها


قبرستانی در کنار جاده‌های ایالت اوتراپرادش - هند  (صبح فهمیدیم که به روی یک قبر چادر زدیم)

شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربه‌ای به یادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دلِ ظلمات برود میانِ سنگ‌قبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش می‌‌آید که از سر اجبار و عدم دسترسی به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم و گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده که به اشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدیم و البته که نمی‌دانستیم آنجا قبرستان است. 

در روزگار نه‌چندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شب‌ها برق می‌رفت و جمعِ خواهر و برادرها توی خانه‌ی تاریک جمع بود، یکی از سوژه‌هایی که مبنای خیلی از داستان‌های ترسناک می‌شد همین شب‌های قبرستان بود و ماجراهای تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شبِ تاریک را برایمان وحشتناک می‌کرد. از همان بچگی شب‌های قبرستان در ذهن خیلی از ما، یک محیط ترسناک و رعب‌آور شد. اینکه شب‌ها بعضی مرده‌ها جیغ می‌کشند و بعضی‌ها ناله می‌کنند. اینکه ارواح در نیمه‌های شب  بر سر سنگ‌های مزارشان حاضر می‌شوند و سوگواری می‌کنند و هزاران داستان دیگر.

 یک‌بار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستانِ هم‌رکابم، یک‌شبِ طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردیم، روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمه‌های شب عده‌ای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی در این داشتند که ما را از روی سنگِ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند.  اما ما هراسان و نگران خودمان را به خواب زدیم و همانند مردگان از جایمان جم نخوردیم. فکر می‌کردیم این آدم‌ها یا اجنه! قصد آزارمان را دارند. تا صبح  داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سرما خواهد آمد و این‌ها چرا دور چادر ما جمع شده‌اند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم.  آن‌شب مهمانان غریبه در نزدیکی چادرِ ما تا صبح به خواندن ورد و شب‌بیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم به محض رفتن آن‌ها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر ناگهان با سنگِ قبری که رویش خوابیده بودیم مواجه شدیم. نوشته‌های روی دیوارِ کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری هم دفن بودند و ما مهمان ناخوانده‌ و نامناسبی برای شبِ آن‌ها بودیم.


قبرستانی در میان جنگل - عکس: حمید سلطان آبادیان

بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، سه سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امام‌زاده‌ای برخوردیم و قصد بیتوته‌ی شبانه کردیم. ساختمان این امام‌زاده‌ی خلوت، در میان قبرستان روستا قرار داشت. شب، برای استفاده از سرویس بهداشتی که دیوار به دیوار غسالخانه بود و نه لامپ داشت و نه در و پنجره،  باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبر‌ها و از بین علف‌های بلند می‌گذشتیم. در میانه‌ی این راه  باید از جلوی درِ نیمه‌بازِ غسالخانه‌ای‌ رد می‌شدیم که دو سکو برای شستشوی اموات داشت. یک تابوت چوبی با پارچه‌ای درونش روی یکی از سکوها  بود  طوری که انگار مرده‌ای در میان آن خوابیده است. در طول مدت زمانی که آسمان روشن بود این مسیر خیلی هم زیبا بود اما در نیمه‌شب، ذهنِ  تصویرسازِ و خیال‌پرداز، مدام وسوسه میشد که داستان‌سرایی کند و ارواح را از دل علف‌ها و مرده‌ی خوابیده را از تابوتِ غسال‌خانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد.  گاهی به این فکر می‌‌کنم که لازم است آدم هرچند وقت یکبار خوابیدن در میان  قبرستان را تجربه کند. و این را عمیقاً درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبر‌ها، ‌تنها و تنها در این است که ما (احتمالا) صبح بیدار می‌شویم و زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم و فرصت‌هایمان را هدر می‌دهیم و آن‌ها بیدار نمی‌شوند و (حداقل به این زودی‌ها) بیدار نخواهند شد. 

 «(آن‌ها همچنان به راه غلط خود ادامه می‌دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد، می‌گوید: پروردگار من! مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم! (ولی به او می‌گویند:) هرگز! این سخنی است که او به زبان می‌گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (سوره‌ی مومنون آیات ۹۹ و ۱۰۰)