وقتی از سفر برمیگردم تا چندین روز و گاهی یکی دو
هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که
بارها نوشتهام، گفتهام و عقیده دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و
هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمیشود سفر را
در یک کفهی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفهی دیگر و اینها را با هم مساوی
دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ
سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال میدهد، هویت
میدهد، نشان میدهد، رازهای مگو میگوید، تیمارش میکند، دل به دلش میدهد،
همراهش میشود، رهایش نمیکند، برایش جلوهگری میکند، داستان میگوید، ترانه میخواند،
آشنایش میکند، عاشقش میکند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام میکند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش، برای مسافرش تمام نمیشود. قبل از اولین سفرهایی
که رفتم فکر میکردم مسافر که از سفر باز میگردد سرشار از انرژیهاییست که در سفر
گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدمها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بیخودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر میکند. دست خودشان هم نیست، خب آدمها که همه مثل هم نیستند. بعضیها اینجوریاند دیگر...
آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست*
* این شعر از احمد شاملوست، واژهی سفر را من به جای عشق در آن نوشتهام.
.