در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...
در مسیر

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

برای سفر

وقتی از سفر برمی‌گردم تا چندین روز و گاهی یکی دو هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که بارها نوشته‌ام، گفته‌ام و عقیده‌ دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمی‌شود سفر را در یک کفه‌ی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفه‌ی دیگر و اینها را با هم مساوی دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال می‌دهد، هویت می‌دهد، نشان می‌دهد، رازهای مگو می‌گوید، تیمارش می‌کند، دل به دلش می‌دهد، همراهش می‌شود، رهایش نمی‌کند، برایش جلوه‌گری می‌کند، داستان می‌گوید، ترانه می‌خواند، آشنایش می‌کند، عاشقش می‌کند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام می‌کند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش،  برای مسافرش تمام نمی‌شود. قبل از اولین سفرهایی که رفتم فکر می‌کردم مسافر که از سفر باز می‌گردد سرشار از انرژی‌هاییست که در سفر گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدم‌ها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بی‌خودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر می‌کند. دست خودشان هم نیست، خب آدم‌ها که همه مثل هم نیستند. بعضی‌ها  اینجوری‌اند دیگر... 

 آی سفر، آی سفر
چهره ی آبی
ات پیدا نیست،
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی سفر آی سفر
چهره ی سرخت پیدا نیست،
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان

آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست
*
*
این شعر از احمد شاملوست، واژه‌ی سفر را من به جای عشق در آن نوشته‌ام. 

.

من یک فرشته نیستم

من یک فرشته نیستم. قرار هم  نبود فرشته باشم که اگر قرار بود، به من نمی‌گفتند فعلاً تشریف ببرید روی زمین تا ببینیم چه می‌شود. این ببینیم چه می‌شود هم خودش هزار و یک اما و اگر داشت. اول دلم هُرری ریخت روی زمین، بعدش کفِ پاهایم مثل جانِ شیرین، خاک سرخ را بغل کرد و آرام گرفت. اصلاً به من نمی‌خورد فرشته باشم، چندین بار بال‌هایم به هم گره خورد و با سر رفتم توی ابرها، چند بارهم اشتباهاً رفتم قسمت فرشتگان مؤنث که اصلاً خدا شاهدِه قصد و غرضی در این اتفاق نبود. من گیج می‌زدم. کلاً سنگین بودم و وقت پریدن تلوتلو می‌خوردم که همین هم باعث شد رفقا در مورد من فکر ناجور کنند. خب همه که قرار نیست فرشته باشند، مگر آدم بودن چه عیبی دارد؟ البته بین خودمان باشد که عیبِ آدم بودن فراوان است اما حالا که دستمان به آسمان نمی‌رسد بگذار بگویم آسمان بو می‌دهد. از همان آغاز هم به نظرم شن و ماسه و ریگی، شاید هم نرمه شیشه‌ای یا همچین چیزی توی خمیرمایه‌ی خلقتم بود. همان‌جا که داشتند وَرزم می‌دادند خودم فهمیدم؛ اما کدام ماست‌بند است که بگوید ماست من ترش است. گفتم شاید مثل جوش از سرو صورتم بزند بیرون و با سوزن سوراخش کنم و خلاص؛ اما رفت در کل وجودم و پخش شد و ماندگار شد. حالا لِخ و لِخ باید راه بروم و به تبعیدشدگان لخ‌لخ کننده‌ی دیگر لبخند بزنم. همه شق‌ورق و خوشحال‌اند. یا آن‌ها نمی‌دانند یا من نادانم. البته که من نادانم. نادانم که وقتی آن بالا به من گفتند اگر بالت وبال است، بده دنده بگیر، گفتم دنده چیست؟ گفتند استخوان‌های باریکی است بر روی سینه که هنگام شوق یا ترس، دل تپنده‌ات از سینه بیرون نیفتد و از دست نا‌محرمان در امان باشد. گفتم به‌جای پریدن چه کنم؟ گفتند راه برو که هم ریسکش از پرواز کمتر است، هم طمأنینه‌اش درحرکت بیشتر. گفتم باشد و شد. مثل اینجا نبود که هرچه می‌گویم باشد، نمی‌شود. گاهی وقت‌ها شانه‌ام می‌خارد و دلم تنگ می‌شود اما آب رفته به جوی بازنمی‌گردد. البته گاهی که خیلی از خودم مایه می‌گذارم و بر اساس طریقت آسمانیان رفتار می‌کنم شانه‌هایم گزگز می‌کند و یک‌چیزی انگار می‌خواهد ازآنجا بزند بیرون که ناخواسته امانش نمی‌دهم و با یک حرکت آدمیزادی در نطفه خاموشش می‌کنم. عادت کردم آدم باشم. ضرب‌المثلی هست که می‌گوید «آدمم دیگه، آدم هم جایزالخطاست» و خلاص. اصلاً جایز است که خطا کنم و در بعضی موارد مباح و مستحب هم می‌شود که اگر نمی‌شد من فرشته بودم. باغی بود و بستانی بود و شیری بود و شرابی و اوووو وه، الی‌آخر. در تصورات هم نمی‌گنجد که چه بود. البته شرابش طهورا بود و مبری از این تلخ آب‌های زمینی. خب اگر می‌خواستم خطا نکنم که آدم نمی‌شدم. البته از حق نگذریم که دلم می‌خواهد آدم خوبی باشم، تلاش هم می‌کنم، بالاخره یک‌چیزهایی در وجودم هست که می‌درخشد و در تاریکی مطلق نیستم که اگر بودم آدم هم نبودم ـ نگو حیوان که رتبه‌ای ایشان از آدمی در بعضی موارد بالاتر است ـ بخشی از تاریکی بودم که من‌حیث‌المجموع نور را پس می‌زدم. ولی با وجود همه‌ی این تلاش‌ها، بال‌بال‌زدن‌ها و جست‌وخیز‌ها، بازهم من  یک فرشته نیستم.
.

در ستایش صحبت


آنتوان چخوف، نویسنده‌ی برجسته روس در جایی می‌نویسد:
«جهان سرشار از عشق‌های بر زبان نیاورده است که در سکوت برگزار می‌شوند. زیباییِ نگفتن‌ها.»

 بخش زیادی از زندگیِ بعضی از آدم‌ها در سکوت می‌گذرد. اتفاقاتی در زندگی‌شان می‌افتد که میل به سخن گفتن و صحبت‌کردن در آن‌ها خاموش می‌شود و  ترجیح می‌دهند سکوت کنند. این سکوت آنقدر ادامه پیدا می‌کند که از یک‌جایی به بعد، دیگر سخن گفتن سخت می‌شود. ورود به دنیای این آدم‌ها سخت است، مثل قلعه‌ای هستند  با دیوارهای ضخیم و بلند، که راه ورودشان مخفیست و هر کسی نمی‌تواند آن درِ ورودی را پیدا کند. سخن‌‌نگفتن، کار آسانی نیست. سکوت در عین تمام زیبایی‌هایش، با وجود همه‌ی آرامش و اعجازی که در خود دارد، وقتی به مطلق بودن و دائمی شدن تبدیل شود، عینِ خفگیست. آدم باید حرف بزند، حرف‌بزند، اگرچه کم و کوتاه، اما حرف بزند. حیف است که تمام رازها و نگفته‌ها، عشق‌ها و آرزوها، غم‌ها و مصیبت‌ها، دردها و شادی‌ها، همه و همه با مرگ آدم تمام شوند و همراه او به خاک سپرده شوند. صحبت‌کردن شبیه نواختن موسیقیست، گاهی شاد و گاهی غمگین است، گاهی اوج می‌گیرد و فراز و فرود دارد و گاهی آرام است و با ریتمی یکنواخت نواخته می‌شود. در این دنیای وانفسا که از هر گوشه‌ای صدای ساز و آوازی می‌آید، آدم  باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق می‌افتد و  بغض بسته در گلو می‌شکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی جریان پیدا می‌کنند.

پی‌نوشت: نوشتن این متن به این معنی نیست که خودِ من صحبت‌کردن و سخن‌گفتن را بلدم، بلکه  یکی از حفره‌های درونی من، عادت به سکوت و تسلیم دربرابر آن است. شاید بخشی از این سکوت، از پدرم به من منتقل شده که او نیز، در عین حالی که سرشار از سخن بود، سکوت را اختیار کرده  و این عادتی شده بود برای او که هیچ‌نگوید و حرفی نزند. هیچوقت فرصت و مجالی  برای اینکه پای صحبت‌هایش بنشینم و  بخواهم که برایم حرف بزند میسر نشد، چرا که همان سکوت ممتد، فاصله‌ای را ایجاد کرده بود شبیه همان دیوارهای بتونی و ضخیم قلعه‌ی غیرقابل نفوذ، و تلاش برای پیدا کردن راهِ ورود به این قلعه‌، هیچ‌وقت برای من نتیجه‌بخش نبود.

در سفر باید شناخت


سلف‌ پرتره - کویر یزد 

حتماً این را شنیده‌ای که می‌گویند: «در سفر باید شناخت» یا اینکه می‌گویند اگر می‌خواهی کسی را خوب بشناسی با او سفر کن. این نکته‌ی عجیب و تازه‌ای نیست. من هم در سفرهای آغازینم حواسم به همسفرانم بود، رفیقانی که باید در سفر، بهتر و بیشتر می‌شناختمشان. امّا یک نکته‌ی مهم هست که در آن ایّام کمتر به آن فکر می‌کردم و آن نکته این است: «شناخت خودم»
همیشه اولین و نزدیک‌ترین همسفر من، خودم بودم و هستم. شاید اصلاً معنای اینکه در سفر باید شناخت، همین باشد که آدم، باید خودش را بهتر و بیشتر بشناسد. خودش را به چالش بکشد، در خطرها بیاندازد، ارتباط برقرار کند و چاله‌چوله‌های خودش را، سیاهی‌ها و شاید اندک روشنایی‌های درونش را بیابد. گاهی مواجهه با این یافته‌های جدید خیلی سخت است. آدم خودش را یک‌جور متفاوت می‌بیند، با یک شخص تازه مواجهه می‌شود. انگار جلوی آینه ایستاده‌ای امّا آن «تو»ی همیشگی، درون آینه نیست.
ترسناک است نه؟
سفر در میان بعضی از فرازوفرودهایش، در خلال بعضی از ارتباطاتش، همچون آینه‌ای صادق، بدون رودربایستی، کاستی‌های فراوان من، نداشته‌های بی‌پایانم، اشتباهات مکررم، خطاهای گاه جبران ناپذیرم، تفکرات و اندیشه‌های نادرستم، نادانی‌های بی‌انتهایم و خیلی دیگر از سایه‌ها و حفره‌های درونی‌ام را به رخم کشید و بر دیده‌ام نمایان کرد. این‌گونه است که کم‌کم، سکوت جای صحبت را پر می‌کند. امتدادِ نگاه به هیچ نقطه‌ای بند نمی‌شود و چشم‌ها به فضایی نامعلوم راه می‌کشند. این اتفاق، خودش یک حفره‌ی سیاه و بزرگ است. آدم با خودش، خودِ خودِ خودش، تنها و همسفر می‌شود. رفتار خودش را با خودش، با دیگران و با جهان، از چشمی دیگر، می‌بیند و یکّه می‌خورد.  آدم، به ناشناخته‌های درونش سفر می‌کند. اندوه، یکی از سوغاتی‌های این سفرِ درونی است. اندوهی که آدم را در آغوشش فشار می‌دهد. این آغوش از آن آغوش‌های دوست‌داشتنی نیست. فقط فشار دارد و محبتی درکار نیست. شاید به همین خاطر است که با یک محبت ساده و در ظاهر کوچک، اشک‌های یک مسافر، راحت روان می‌شوند.
من، ذره بودن خودم را، و حتی شاید بهتر است بگویم، کمتر از ذره بودن خودم را، در سفر شناخته‌ام. آیا برای یک ذرّه، یک غبارِ معلق در هستیِ نامتناهی، خودخواهی و غرور معنایی دارد؟
من در سفر، اندکی ـ با تأکید می‌گویم خیلی اندک ـ از مفهومِ زندگی و زیستن، این معجزه‌ی عظیم را فهمیدم و تک‌تک سلول‌های بدنم  از  درک اینکه من زنده‌ام و توانایی زیستن به من عطا شده، هیجان‌زده و فریاد‌زن شدند. طوری که گاهی در خلوت، پوستم  این هیجان و فریاد‌های درونی را تاب نمی‌آورد و عصاره‌‌ی این تب‌وتاب و کش‌وقوس در ترکیبی شگفت‌انگیز با اندوه و سکوت، در قطرات اشک و بغض و ناله، نمایان می‌شوند و تبلور پیدا می‌کنند.
سفر گام بلندی برای این است که آدم، خودش را بشناسد و بفهمد آیا همسفر خوبی برای خودش هست یا نه؟ آیا برای خودش رفیق است یا در حق خودش هم نارفیقی می‌کند؟
شاید به خاطر همین  رسیدن به خودشناسی باشد که بسیار از بزرگانِ سیر و سلوک و عرفا، سفر را سیر و سیاحتی درونی برای رسیدن از خویش به حق، معنا می‌کنند.  
شبستری در گلشنِ راز می‌گوید:
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
اگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کوشد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون آتش از دود

این صافی شدن، این جدا شدن آتش از دود، کار سهل و ساده‌ای نیست. درد دارد،
مسافر به خاطرش رنج می‌کشد و سفر بدون رنج معنی ندارد. حالا آدمی مثل من، هرقدر خلاءاش بیشتر و تاریکی‌های درونی‌اش افزون باشد، کارش سخت‌تر و رنجش بیشتر می شود تا شاید، استحاله‌ای اتفاق بیفتد و آنگاه سفر به نتیجه مطلوب رسیده است و در غیر اینصورت، سفر با صفر فرقی نخواهد داشت.