وقتی از سفر برمیگردم تا چندین روز و گاهی یکی دو
هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که
بارها نوشتهام، گفتهام و عقیده دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و
هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمیشود سفر را
در یک کفهی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفهی دیگر و اینها را با هم مساوی
دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ
سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال میدهد، هویت
میدهد، نشان میدهد، رازهای مگو میگوید، تیمارش میکند، دل به دلش میدهد،
همراهش میشود، رهایش نمیکند، برایش جلوهگری میکند، داستان میگوید، ترانه میخواند،
آشنایش میکند، عاشقش میکند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام میکند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش، برای مسافرش تمام نمیشود. قبل از اولین سفرهایی
که رفتم فکر میکردم مسافر که از سفر باز میگردد سرشار از انرژیهاییست که در سفر
گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدمها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بیخودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر میکند. دست خودشان هم نیست، خب آدمها که همه مثل هم نیستند. بعضیها اینجوریاند دیگر...
آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست*
* این شعر از احمد شاملوست، واژهی سفر را من به جای عشق در آن نوشتهام.
.
من یک فرشته نیستم. قرار هم نبود فرشته باشم که اگر قرار بود، به من نمیگفتند
فعلاً تشریف ببرید روی زمین تا ببینیم چه میشود. این ببینیم چه میشود هم خودش
هزار و یک اما و اگر داشت. اول دلم هُرری ریخت روی زمین، بعدش کفِ پاهایم مثل جانِ
شیرین، خاک سرخ را بغل کرد و آرام گرفت. اصلاً به من نمیخورد فرشته باشم، چندین
بار بالهایم به هم گره خورد و با سر رفتم توی ابرها، چند بارهم اشتباهاً رفتم
قسمت فرشتگان مؤنث که اصلاً خدا شاهدِه قصد و غرضی در این اتفاق نبود. من گیج میزدم.
کلاً سنگین بودم و وقت پریدن تلوتلو میخوردم که همین هم باعث شد رفقا در مورد من
فکر ناجور کنند. خب همه که قرار نیست فرشته باشند، مگر آدم بودن چه عیبی دارد؟
البته بین خودمان باشد که عیبِ آدم بودن فراوان است اما حالا که دستمان به آسمان
نمیرسد بگذار بگویم آسمان بو میدهد. از همان آغاز هم به نظرم شن و ماسه و ریگی،
شاید هم نرمه شیشهای یا همچین چیزی توی خمیرمایهی خلقتم بود. همانجا که داشتند
وَرزم میدادند خودم فهمیدم؛ اما کدام ماستبند است که بگوید ماست من ترش است. گفتم
شاید مثل جوش از سرو صورتم بزند بیرون و با سوزن سوراخش کنم و خلاص؛ اما رفت در کل
وجودم و پخش شد و ماندگار شد. حالا لِخ و لِخ باید راه بروم و به تبعیدشدگان لخلخ
کنندهی دیگر لبخند بزنم. همه شقورق و خوشحالاند. یا آنها نمیدانند یا من
نادانم. البته که من نادانم. نادانم که وقتی آن بالا به من گفتند اگر بالت وبال
است، بده دنده بگیر، گفتم دنده چیست؟ گفتند استخوانهای باریکی است بر روی سینه که
هنگام شوق یا ترس، دل تپندهات از سینه بیرون نیفتد و از دست نامحرمان در امان
باشد. گفتم بهجای پریدن چه کنم؟ گفتند راه برو که هم ریسکش از پرواز کمتر است، هم
طمأنینهاش درحرکت بیشتر. گفتم باشد و شد. مثل اینجا نبود که هرچه میگویم باشد،
نمیشود. گاهی وقتها شانهام میخارد و دلم تنگ میشود اما آب رفته به جوی بازنمیگردد.
البته گاهی که خیلی از خودم مایه میگذارم و بر اساس طریقت آسمانیان رفتار میکنم
شانههایم گزگز میکند و یکچیزی انگار میخواهد ازآنجا بزند بیرون که ناخواسته
امانش نمیدهم و با یک حرکت آدمیزادی در نطفه خاموشش میکنم. عادت کردم آدم باشم.
ضربالمثلی هست که میگوید «آدمم دیگه، آدم هم جایزالخطاست» و خلاص. اصلاً جایز
است که خطا کنم و در بعضی موارد مباح و مستحب هم میشود که اگر نمیشد من فرشته
بودم. باغی بود و بستانی بود و شیری بود و شرابی و اوووو وه، الیآخر. در تصورات
هم نمیگنجد که چه بود. البته شرابش طهورا بود و مبری از این تلخ آبهای زمینی. خب
اگر میخواستم خطا نکنم که آدم نمیشدم. البته از حق نگذریم که دلم میخواهد آدم
خوبی باشم، تلاش هم میکنم، بالاخره یکچیزهایی در وجودم هست که میدرخشد و در
تاریکی مطلق نیستم که اگر بودم آدم هم نبودم ـ نگو حیوان که رتبهای ایشان از آدمی
در بعضی موارد بالاتر است ـ بخشی از تاریکی بودم که منحیثالمجموع نور را پس میزدم.
ولی با وجود همهی این تلاشها، بالبالزدنها و جستوخیزها، بازهم من یک فرشته
نیستم.
.
آنتوان
چخوف، نویسندهی برجسته روس در جایی مینویسد:
«جهان سرشار از عشقهای بر زبان نیاورده است که در سکوت برگزار میشوند. زیباییِ
نگفتنها.»
بخش زیادی از زندگیِ بعضی از آدمها در سکوت میگذرد. اتفاقاتی در زندگیشان میافتد
که میل به سخن گفتن و صحبتکردن در آنها خاموش میشود و ترجیح میدهند سکوت کنند. این سکوت آنقدر ادامه
پیدا میکند که از یکجایی به بعد، دیگر سخن گفتن سخت میشود. ورود به دنیای این
آدمها سخت است، مثل قلعهای هستند با دیوارهای
ضخیم و بلند، که راه ورودشان مخفیست و هر کسی نمیتواند آن درِ ورودی را پیدا کند.
سخننگفتن، کار آسانی نیست. سکوت در عین تمام زیباییهایش، با وجود همهی آرامش و
اعجازی که در خود دارد، وقتی به مطلق بودن و دائمی شدن تبدیل شود، عینِ خفگیست.
آدم باید حرف بزند، حرفبزند، اگرچه کم و کوتاه، اما حرف بزند. حیف است که تمام
رازها و نگفتهها، عشقها و آرزوها، غمها و مصیبتها، دردها و شادیها، همه و همه
با مرگ آدم تمام شوند و همراه او به خاک سپرده شوند. صحبتکردن شبیه نواختن موسیقیست،
گاهی شاد و گاهی غمگین است، گاهی اوج میگیرد و فراز و فرود دارد و گاهی آرام است و با ریتمی یکنواخت نواخته میشود. در این دنیای وانفسا که از هر گوشهای صدای ساز و آوازی میآید،
آدم باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را
بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق میافتد و
بغض بسته در گلو میشکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی
جریان پیدا میکنند.
پینوشت: نوشتن این متن به این معنی نیست که خودِ من صحبتکردن و سخنگفتن را بلدم، بلکه یکی از حفرههای درونی من، عادت به سکوت و تسلیم دربرابر آن است. شاید بخشی از این سکوت، از پدرم به من منتقل شده که او نیز، در عین حالی که سرشار از سخن بود، سکوت را اختیار کرده و این عادتی شده بود برای او که هیچنگوید و حرفی نزند. هیچوقت فرصت و مجالی برای اینکه پای صحبتهایش بنشینم و بخواهم که برایم حرف بزند میسر نشد، چرا که همان سکوت ممتد، فاصلهای را ایجاد کرده بود شبیه همان دیوارهای بتونی و ضخیم قلعهی غیرقابل نفوذ، و تلاش برای پیدا کردن راهِ ورود به این قلعه، هیچوقت برای من نتیجهبخش نبود.
سلف پرتره - کویر یزد