در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

چشمان کاملا بسته

واژه‌ها آهسته‌ آهسته تار می‌شدند. در یک دوره‌ی چندماهه هرروز، تارتر و محوتر از روز قبل. پلک‌هایم را به هم فشار می‌دادم و چشم‌هایم را تنگ‌تر می‌کردم اما واژه‌ها، این دوست‌داشتنی‌های همیشگیِ من، از من دور و دورتر می‌شدند. انگار بدون هیچ دلیلی، لایه‌ای از اشک، چشمانم را پوشانده و من باید از پشت این مانع‌ِ محو و مرطوب به آن‌ها نگاه می‌کردم. شکل بعضی از واژه‌ها برایم همیشه آشناست و بااینکه محو و تار می‌شوند اما من آن‌ها را از فرازوفرودشان، آهنگشان، کش‌وقوسی که به تنشان می‌دهند و چشمکی که در بین ابرها و مه آلودگی به من می‌زنند می‌شناسمشان. اما بسیاری از واژه‌ها را هم هیچ‌وقت بلد نشدم، آن‌طور یادشان نگرفتم که از پستی‌وبلندی تنشان، بشناسمشان. در این تلاش پُر پلک و پُرفشار برای خواندن واژه‌ها از چشم‌هایم عرق می‌ریخت، دانه‌دانه شبیه اشک.  و مبارزه من برای شفاف‌سازی، برای به‌وضوح رسیدن و مثل قبل شدن، بیهوده بود. کم‌کم، لغت‌های آشنا هم آن‌چنان تار و مبهم و محو شدند که با آن‌ها هم غریبگی می‌کردم. اما از دور، همه‌چیز در وضوح کامل بود. کتاب را دورتر می‌گرفتم و واژه‌ها در وضوحی چشم‌نواز برای چشم‌های تشنه‌ و عرق کرده‌ام دست تکان می‌دادند. اما هرچه نزدیک‌تر، غریبه‌تر. این اتفاق برای من کنایه‌ی تلخی از ورود به یک دوره‌ی تازه بود. 

خانمِ اپتومتریست می‌پرسد متولد چه سالی هستم و از روزنه‌ی دستگاهش به چشم‌هایم نگاه می‌کند. می‌گوید کف دستم را روی یکی از چشم‌هایم بگذارم و از توی آینه بگویم حروف E به کدام طرف رو کرده‌اند. بالا، پایین، چپ، دوباره چپ و راست. همه‌ی این لحظات برای من بسیار غریبه‌اند. من با این چشم‌ها شکل‌های هندسی دانه‌های کریستالی برف را وقتی هنوز به زمین نرسیده بودند، می‌دیدم و به خاطر می‌سپردم . من با همین چشم‌ها ریز‌ترین واژه‌های مخفی‌شده در قطورترین کتاب‌ها را تماشا می‌کردم و با آن‌ها آشنا می‌شدم و به خلوت آهنگینشان راه پیدا می‌کردم. حالا شیشه‌ها یکی‌یکی در عینکی عجیب بر روی چشم‌هایم عوض می‌شوند و ناگهان، وای خدای من! چقدر همه‌ی Eها واضح و آشنا و صمیمی شدند و چطور ناگهان همه‌ی آن‌ها رویشان را به من برمی‌گردانند و نگاهم می‌کنند. این وضوح درخشان را از یاد برده بودم. این درخشندگی ناب را فراموش کرده بودم. به خانم اپتومتریست می‌گویم چشم‌هایم به رستگاری رسیدند و او، انگار که کار همیشگی‌اش باشد، اعدادی را روی کاغذی می‌نویسد و به دستم می‌دهد. این رمز رسیدنم به وضوحی دوباره است. 

به ویترین پر از عینک‌های باریک و پهن و نازک و قطور نگاه می‌کنم. انتخاب من مثل همیشه همان است که در نگاه اول می بینم. عینک دور مشکی، با همه‌ی غریبگی‌اش، در همان اولین نشستن روی بینی و مقابل چشمانم، برایم آشنا و عزیز می‌شود. واژه‌های محو و غریبه و سرد، با حضور او درخشان و برجسته و آشنا‌تر از همیشه می‌شوند. دوباره از تماشای نزدیک‌ترین‌ها لذت می‌برم و برای خواندن و نوشتن، دلم تنگ‌تر از همیشه می‌شود. حالا هرچه می‌خوانم و هرچه می‌نویسم را، قبل از من، شیشه‌های عینک دور مشکی‌ام مرور می‌کند. احساس غریبی دارم. عینک، نیاز مرا به خودش عمیقاً احساس کرده‌ است و هراز چند گاهی برای اینکه اهمیت حضورش را در خاطرم تجدید کند، مخفی می‌شود. لای وسایل به‌هم‌ریخته‌ی روی میز، زیر ملحفه‌های درهم‌وبرهم روی تخت، درون کیف، توی جیب، و من برای رسیدن به لذت وضوح، بی‌تابانه و نگران دنبالش می‌گردم. پیدایش می‌کنم، آغوشش را باز می‌کند و سرم را، شقیقه‌‌هایم را در میان دستان نازک سیاهش می‌گیرد و من را در میان هاله‌ی مبهمی از حس آرامش و رخوت، به اوجِ لذت وضوح در تماشای واژه‌های بی‌پرده می‌رساند. این‌یک حس تازه است. این وابستگی هنوز برای من ناآشناست. 

نظرات 2 + ارسال نظر
HediyeH 1400/10/13 ساعت 03:02

چشمهاتون پرفروغ‌تر از همیشه (✷‿✷)

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد