در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

خیلی دور، خیلی نزدیک

نیمه شب است و با صدای خش‌خش آرامی که از روکشِ نازک چادر به گوش میرسد و سوز سرمایی که به صورتم می‌خورد از خواب میپرم. به صدا‌های بیرون خوب گوش می‌سپارم، دانه‌های درشت برف است که به روی چادر می‌نشینند. انتظار برف را نداشتم. درون کیسه خواب مچاله می‌شوم و به این فکر می‌کنم که تا صبح چقدر برف روی چادر خواهد نشست. آیا دوباره خیس می‌شوم و از سرما یخ می‌زنم؟

به خانه فکر می‌کنم و گرمای بخاریِ کنار تختم. به چایی داغ فکر می‌کنم، به سونای خشک فکر می‌کنم. از سوراخِ کوچکِ چادر، سوز سرما به داخلِ چادر می‌وزد و من سرم را بیشتر و بیشتر در گرمای نیمه‌جان داخل کیسه خواب فرو می‌برم. خدای من چقدر آرزوهای آدم می‌تواند تغییر کند، چقدر چیزهای کوچکی در اطراف ما هست که به هیچ عنوان دیده نمی‌شود و زمانی می‌تواند برای ما یا آدمی دیگر آرزویی بزرگ باشد. خدای من چقدر خوب است که این شبِ سردِ داخلِ چادر در دشت وسیعِ کشور قزاقستان، من سالم هستم و سرما نخورده‌ام. چقدر  امشب خوشحالم که دل‌دردم خوب شده است و دردی در بدنم نیست. چقدر از گرمای کیسه‌خوابم لذت می برم و چقدر ذوق و هیجان دارم برای چایی داغی که صبح روزِ بعد روی آتش قرار است آماده شود و دلم برای دوچرخه‌هایی می‌سوزد که زیر برف تا صبح یخ می‌زنند. دوباره زود خوابم می‌برد و چه‌خواب‌های عمیق و دلچسبی‌ و دیگر اینکه تا صبح خیس نشدیم و از سرما یخ نزدیم.


احساس می‌کنم این دیوارهای ضخیم خانه‌های شهر، فاصله ما را با تو خیلی زیاد کرده است. چیزی هیجان‌زده‌مان نمی‌کند. آرزوها‌یمان مثل بادکنک‌های بزرگی شده است که با سوزنی ساده می‌ترکد. لذت نمی‌بریم.مریض می‌شویم، قرص می‌خوریم. خودمان را بیشتر و بیشتر در خودمان می‌پیچیم و بازهم گرممان نمی‌شود. مهمانی می‌رویم، الکی می‌خندیم، قهقهه می‌زنیم، لذت نمی‌بریم. خوب می‌خوریم، زیاد می‌خوابیم، لذت نمی‌بریم. خدایا می‌شود دوباره چشم باز کنم و توی همان چادر باشم و دانه‌های درشت برف ببارد بر چادر و من زیپ کیسه‌خواب را بیشتر ببندم و از گرمایِ داخلش لذت ببرم و برای صبح روز بعد هیجان‌زده باشم؟



زندگی و دیگر هیچ

یکسال در سفر بودیم و یکسال زندگی کردیم و هزینهء زندگی‌مان در این یکسالی که در کشور‌های مختلف به سر بردیم با احتساب دلارِ دو‌هزار و پانصد‌ تومانی، نفری حدودا پانزده میلیون تومان شد. حالا بماند که بیشترش را در چادر گذراندیم و غذای دستپخت خودمان را خوردیم( که البته همان‌هم لذتی‌ست وصف ناشدنی و از هر هتلی و هر غذایی بهتر به آدم می‌چسبد) . تازه اگر هزینهء گزاف ویزا‌ها و چند پروازی که به اجبار با هواپیما داشتیم را حساب نکنیم، هزینهء ما برای این یکسال سفر ، کمتر از پنج میلیون تومان می‌شد. حالا این بماند.از دوستی که تازه‌ داماد است و باغی را برای یکشب اجاره کرده است تا مهمانان گرامی‌اش را برای شبِ عروسی به آن‌جا دعوت کند و شامی بدهد و دیمب و دامبی بکند، پرسیدم : رفیق، هزینه اجاره آن یکشب چقدر شده است؟آن طفلک گره‌ای در ابرو انداخته، با بغضی در گلو و نیم‌صدایی که خوب شنیده نمی‌شد نالید: بیست و سه‌چهار میلیون تومان! آن‌هم برای یکشب!

من ذاتا آدمی نیستم که از چیزی تعجب کنم و مات و مبهوت شوم، اما حقیقتن در مقابل این جریان مات و مبهوت مانده‌ام. آیا این درست است؟ قبول دارم که شبِ عروسی و چگونگیِ برگزاری‌اش برای زوجین و به‌خصوص دختر‌خانم‌ها و خانواده‌ها بسیار مهم است. اما به راستی با این پول، همین زوج جوان می‌توانند با شرایطی خوب، یکسال که نه( زیاد است برای اول زندگی) ولی حداقل شش ماه در کشور‌های مختلف سفر کرده و طعمِ واقعی زندگی را بچشند. سفر، یک ازدواج ِ خوب را بیمه مادام‌العمر می‌‌کند. اما یکشب در باغی زدن و رقصیدن و خوردن و روز بعد تا ظهر به خواب غفلت فرو رفتن و بعد چک‌ها را به زحمت پاس کردن( برای داماد) و جسارتا، غیبت که آی فلانش بهمان بود و غذایش ناپخته بود و فلانی چقدر طلا داشت و بهمانی به ما سلام هم نکرد( برای بعضی‌ها)، به درد لبِ کوزه هم نمی‌خورد که بشود با آن آب خورد! ا

اینکه اگر مراسم نگیریم، مردم ( که نمی‌دانم منظور دقیقا چه کسانی‌ هستند) چه می‌گویند و زشت است و این‌جور است و آن‌جور، اصلن مهم نیست. مهم یک زوج جوان‌ هستند که می‌خواهند در کنار هم بودن را در مسیر پر فراز و نشیب زندگی تجربه کنند و هم‌رکاب باشند ( حالا اینجا به معنی رکاب زدن نیست) .

به جرات می‌گویم سفر بهترین جشن است برای شروع یک زندگیِ مشترک.  یک جشنِ دونفره.

.

بزن بریم

اخماتو باز کن،

بیا با هم بریم سفر.

یک کوله پشتی بردار و یک قاشق، چنگال لازم نیست.

شادی‌هاتو بردار، غم‌ها و غصه‌ها و نگرانی‌ها لازم نیست.

نمک بردار، فلفل لازم نیست.

خنده‌هاتو بیار، بغض‌‌ها سنگینند، بسته هاش لازم نیست.

یک رادیوی کوچیک دارم، غر و ناله و اما و اگر لازم نیست.

کلی رخت‌خواب از چمن هست، تخت‌خواب لازم نیست.

یک تیکه نون بیار، خورشت فسنجون لازم نیست.

یک شلوار با کلی جیب بپوش، اسکناس و تراول لازم نیست.

خلاصه،

بیا بریم سفر،

بهانه لازم نیست ...

راستی،

پیاده میریم،

دوچرخه لازم نیست.

.

قانون پذیرش سریع

در سفر‌های طولانی و گاه هم نیمه طولانی، قانونی هست با عنوان «پذیرشِ سریع» و آن به این صورت است که به طور کامل «تعارفاتِ متداول» را فراموش کرده و در صورتِ دعوت شدن به چیزی، از خوراکی گرفته تا البسه و هدایای مختلفِ، دعوت را قبول کرده و هدیه را بپذیرید و البته این قانون، گاه به قانون دیگری با عنوانِ «پذیرشِ سریعِ دوبل» هم تبدیل می‌شود و به این گونه است که بعد از پذیرفتنِ دعوت، درخواست‌های بعدی را هم مطرح کنید، مثلا اگر به چای دعوت شدید، طلبِ بیسکویت کنید و اگر به شام دعوت شدید ببینید آیا جایی برای خواب هم هست؟

 این قانون با «پر‌رویی» خیلی فرق می‌‌کند و یکی از فرق‌های اساسی‌اش این است که هم پذیرش و هم درخواست‌های بعدی با لبخندِ فراوان و کرنش و ابرازِ ارادت و محبت انجام می‌گیرد و صد‌در‌صد حسِ «قدردانیِ شدید» شما را باید به دنبال داشته باشد. اصولا اگر در زندگی عادیِ هم «تعارفات اکثرا الکی» معدوم شده و جای آن را «قانونِ پذیرشِ ملایم» بگیرد، اتفاق‌های خوبِ زیادی می‌افتد. قانون پذیرشِ ملایم هم یک فرقِ ساده با «پذیرشِ سریع» دارد و بدین گونه است که قبل از پذیرفتن چیزی، کلمهء سوالیِ «واقعا؟» ، «مطمئنید؟» و یا « من اهل تعارف نیستما » گفته و بعد اقدام به پذیرفتن شود.

از آموزه‌های سفر همین هست که با کسی تعارف نداشته باشی و از کسی هم انتظارِ تعارف نداشته باشی و همه چیز خصوصا حس‌ها را کاملا واقعی بپذیری و بروز دهی.


.

عشق و سفر

سفر آدم را عاشق می‌کند، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی فرار می‌کند، دنبالش که رفتی، پیدا می‌شود، نزدیکش که می روی، قایم می‌شود، صدایش که می‌کنی جواب می‌دهد، ردش را که می‌گیری محو می‌شود، دلت که گرفت، پیدا می شود، پیدا که شد، عاشق می‌شوی، عاشق که شدی، ناز می‌کند، نازش را که خریدی، فرار می‌کند ... این فراز و نشیب، فولاد را آبدیده می‌کند، آدم را پخته می‌کند، عاشق را عاقل می‌کند. مسافرِ جاده‌های طولانی یاد می‌گیرد دیر دل ببندد، زود دل بکند. همه چیز در گذر است، جاده مدام ترانه رفتن می‌خواند، مجالی برای عشقبازی نیست، اگر هم باشد، چقدر دل کندن سخت است. بخشی از وجودِ آدم جا می‌ماند، بغضِ بسته می‌ترکد و عاشقِ عاقل، راهش را ادامه می‌دهد. می‌رود، به کجا؟ خدا می‌داند، مسافر فقط رفتن را بلد است. جاده‌ دفتر خاطرات مسافر است، با هر قدم می‌نویسد، با هر قدم امضاء می‌کند. دل بی‌تاب است و بی‌قراری می‌کند. یاد گرفته است دوست بدارد عمیق، دل بکند زود. چقدر درد دارد، چقدر سخت است. مردِ مسافر بغضش همیشگی‌ست اما لبخند می‌زند، مرام مسافر، لبخند دائمی ست و امان از تنهایی که می‌سوزاند، تب می‌شود، غلیان می‌کند، فریاد می‌زند، سکوت می شود. ابرها، شعرهای نگفتهء مرد مسافرند، معلق و بی‌صاحب، نرم و بی صدا. زمین، مسافرِ عاشق را شیدا می‌کند. درخت‌ها، کوه‌ها، رودها و دریاها، دشت‌های بی‌انتها و آبشار‌های خروشان، جنگل‌های سبز و جاده‌های پر پیچ و تاب، مسافر را دیوانه می‌کند. روح، درون سینه بازوانش را باز می‌کند، داد می‌کشد، چیزی درون مسافر قیام می‌کند، نعره می‌زند، آی آی آی آدم ها که نشسته اید بر ساحل رخوت و تردید، بر سکوی ایستایی و سکون، حیف که نمی‌دانید، وای که نمی‌بینید، افسوس که نمی‌فهمید

................................................
یک برگ از دفتر خاطرات روزانهء سفر
حمید سلطان آبادیان ـ شهریور ۱۳۹۱ـ ارومچی ( ایالت سین کیانگ - چین )


سکون

یکسال سفر بودم و حالا نشسته ام !
از این نِشس تَ تَ تَن تَن ، بسیار خسته ام 
بالی به روی شانه من نیست ، حیف ، آه !
امید را فقط به دو چرخ ِدوچرخه بسته ام !

پیتزا در بنگلادش

در یکی از روزهایی که در شهر داکا بودیم هوس خوردن پیتزا به سرمان زد. وارد رستورانی در مرکز شهر شدیم و از همان بدو ورود متوجه شدیم که به بدجایی وارد شدیم! استقبال چند پیشخدمت از ما و راهنماییمان به یک میز مجلل، نشان از یک هزینه هنگفت(برای جیب خالی ما) داشت! نشستیم پشت میز و وقتی فهرست انواع پیتزاها و قیمت‌ها را نگاه کردیم فهمیدیم که حدسمان درست بوده و با توجه به وضعیت مالی و نوع خرجکردمان در این سفر، به مکان مناسبی وارد نشدیم. هر پیتزای معمولی قیمتی معادل بیست هزار تومان داشت! این مبلغ، هزینهء زندگیِ یکهفته ما در سفر بود. از طرفی تمرکز پیشخدمت ها هم به ما بود و منتظر سفارش ما بودند، چاره ای نبود، بعد از به کارگیری خرد جمعی و کلی مشورت و حساب کتاب کردن و البته در نظر گرفتن وضعیت بغرنجی که داشتیم تصمیم گرفتیم یک عدد بستنی سفارش بدهیم!

البته بماند که قیمت بستنی هم به‌هیچ وجه ارزان نبود، هر بستنی سیصد تاکا معادل هفت هزار تومان! بستنی کوچکی توسط پیشخدمت به روی میز گذاشته شد و ما هم ذره ذره شروع کردیم به خوردن آن، خوشبختانه کم کم مشتری‌های دیگری هم از راه رسیدند و دور و بر ما کمی خلوت شد. بوی پیتزای داغ هم که در رستوران پیچیده بود و ماهم که حسابی گشنه‌مان بود بستنی می‌خوردیم به نیت پیتزا. خداوند همچین وضعیتی را نصیب هیچ هموطنی در کشور غریب نکند! قبل از اینکه حواس پیشخدمت‌ها دوباره معطوف به ما شود، درخواست صورتحساب کردیم و پیشخدمت متعجب هم صورتحساب بستنیِ را گذاشت روی میز. من هم که از نیم ساعت قبل اسکناسی معادل پول بستنی توی دستم بود سریع آن را گذاشتم روی میز و سه نفری از لابه لای هوای پیتزا آلود و سنگینِ رستوران، زدیم بیرون. در هوای باز ، نفسی کشیدیم و هم‌قسم شدیم که دیگر نزدیک رستوران‌های گرانقیمت و یا حتی شِبهِ گران‌قیمت هم نرویم چه برسد به داخل آن. هیچ کجا میدان تقی‌آباد مشهد و ساندویچی‌های دورِ آن نمی‌شود!


.