در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

آن شب ...

آسمان گرگ‌ومیش است. از جاده‌ی اصلی خارج می‌شویم و به دنبال عطرِ گلهای وحشی دشت، در مسیری فرعی به چمن‌زار می‌رسیم. این سبزیِ بی‌کران در کنارِ جوی آبی روان، گسترده شده است.  تک‌درختی که گیسوانش را به دست نسیم سپرده و دل به صدای آب و پهنای آسمان داده، میزبانِ ورود ما به مکان تازه است. کمی آن‌سوتر دو اسب سپید و سیاه خلوت کرده‌اند و مثل آسمانی که سیاهی و سپیدی‌اش در هم گره خورده و هنوز مردد است، گردن به گردن هم ساییده و یال در یال، یورتمه می‌روند. ورود ما پایان خلوتِ آن‌هاست. اسبِ سیاه، شیهه‌ای می‌کشد و سری تکان داده و غرغری می‌کند و اسب سپیدِ، یال‌هایش را از روی چشم‌های درشتش کنار می‌زند، ابرو درهم کشیده  و به ما چشم‌غره می‌رود. دوچرخه‌های خسته را به درخت تکیه می‌دهیم و برای لحظاتی، روی زمین دراز می‌کشیم. ولو می‌شویم روی چمن‌هایی که هنوز کمی از نمِ باران لایِ انگشتانِ کشیده‌شان مانده و پشت گردن‌هایمان را با همین سرانگشت‌های خیس غلغلک می‌دهند. خستگیِ یک روز رکاب زدن در جاده‌های طولانی و زیبای قزاقستان را، اینگونه رها می‌کنیم در میان  دشت وسیع و زمینی که آغوشش را مادرانه بر تنِ ما گشوده است. با چشم‌های بسته نفس‌های عمیق می‌کشیم تا نقش و نگارش برای همیشه در سینه‌مان، ماندگار و محفوظ بماند. خیلی از شهر و دیار و خانواده‌ دور شده‌ایم و همانقدر و شاید خیلی بیشتر به خویشتنِ خویش نزدیک. در هم گره خوردن حس دلتنگی و لذت، بغض و شعف، دوری و نزدیکی، خودی و بی‌خودی را اینگونه تجربه می‌کنیم. زمان برای ما سرعتش را کند می‌کند و این کندی، لذت از زیستن را برای ما طولانی‌تر. چشم‌هایم را فقط چند دقیقه است که بسته‌ام و در همین چند دقیقه، خوابم می‌برد، خواب می‌بینم و بیدار می‌شوم. زندگی می‌تواند همینقدر مهربان باشد. غروب، چادر را برپا می‌کنیم و هنوز شعله‌های آتش در اجاق افروخته نشده که شب، پرده‌‌ای مخملی و سیاهش را با دانه‌های درشتی از نقره‌های تابان بر سر ما می‌کشد. 

تمامِ هستی برای شگفت‌زده کردن و لذت بخشیدن به ما دست به دست هم می‌دهند. معجزه‌ی آسمان شبی که نور باران است را در این دشت‌های وسیع و خاموش می‌توان تماشا کرد. درخت، با وزش نسیمی که گیسوان سبزش را آشفته‌تر می‌کند، ترانه‌ای را با رودِ همسایه، برای ما می‌نوازد که همراهی‌اش با تصویر آتش و دشت و آسمانِ پرستاره، بهشتی می‌شود در دسترس‌تر از بهشت موعود و رویایی می‌شود تحقق‌یافته. حالِ خوب در رگ‌هایم جاری است و این از معدود دفعاتیست که گردش لذت را در تمام سلول‌های بدنم احساس می‌کنم. همه ساکتیم. سکوتی که علامت بهت، شگفتی و رضایت است. اشک، همیشه برای درد نمی‌چکد، گاهی از سر شعف است، گاهی از لذتِ کشف، گاهی هم از هیجانِ زنده بودن و زیستن.

 امشب هم مثل شب‌های قبل، نان‌های کلفت و خوش‌مزه‌ی قزاقی و تکه‌های سیب‌زمینی و پیاز و سیر سرخ‌شده در روغن شام شب رویایی ماست. هیزم‌هایی که جمع کرده‌‌ایم کم‌کم ذغال‌های قرمزی شده‌اند که رنگشان چشم را افسون می‌کند و گرمایشان از سوز سردِ دشت می‌کاهد. خوراکمان روی همین ذغال‌ها جان می‌گیرد و لقمه‌هایی شاهانه، وجودمان را تازه می‌کند. با خودم فکر می‌کنم که اگر تمام سال را با همه‌ی سختی‌هایش برای تجربه کردن همین یک‌شب رکاب زده‌ باشم، ارزشش را داشته و دارد. شبی که برای من برتر از تمام شب‌هاییست که در زیر سقف خانه و در سکون می‌گذرد. چایِ بعد از شام را با تماشای هنرنمایی آسمان و بارشِ شهاب‌ها می‌نوشیم و آن‌قدر کاممان شیرین است که یادمان می‌رود توی خورجینِ دوچرخه‌ها،‌ قند و شکر هم هست. دراز می‌کشیم و چشم‌ها دوخته بر مخملِ شگفت‌انگیز آسمان، ذره ذره، مثل کودکانِ نورسی که شیرشان را خورده‌اند، به خوابی ناب فرو می‌رویم. خوابِ نابی که شاید هر آدمی در تمامِ زندگی‌اش، فقط یکبار تجربه کند.