آدم ها دلشان میخواهد تا زنده هستند، خیلی کارها بکنند. آرزوها و رویاها از همان آغازِ تولد روی شانه هایشان سوارند . شقیقههای آدم را با انگشتان ظریفشان میمالند و کنارِ گوشِ آدم خندههای نرم میکنند. آنها زمزمه میکنند و آدمها میخواهند. این زمزمهها برای بعضیها شبیه آوازی شده است که به آن عادت کردهاند. عادت کردهاند که بگویند فلان چیز را میخواهم و فلان کار را خواهم کرد و بعد لبخند بزنند. بعضی آدمها آرزوهایشان را گم کردهاند، این خیلی ترسناک است. بعضیها هم خیلیکارها کردهاند، بعضی هم چند قدمی برای خواستههای رویاییشان برداشتهاند و بعضیها هم مدام آه میکشند.
آیا زمانی برای رسیدن به «یکی یا دو تا» از این کارها هست؟ شاید فقط «یکی»، آیا فرصتی برای انجام دادن آن هست؟ آرزوی خیلی از آدمها «سفرکردن» است. آیا امروز خواهم رفت؟ یا فردا؟! ماهِ دیگر؟ سال دیگر؟ آیا زمین برای من توقف خواهد کرد؟ چه چیزی من را به اینجایی که نشستهام زنجیر کرده است؟ آیا دنیا برای من، همیشه همین مسیرِ تکراریِ خانه تا محلِ کار خواهد ماند؟
عکس : حمید سلطان آبادیان / سوریه ۱۳۹۰
برای سفرهایی که با دوچرخه انجام میشود وسایل خاص و گاه متفاوتی لازم است. بهتر است مسافرانی که سفرهای دوچرخهای دارند این فهرست را همیشه قبلا از شروع سفر مرور کنند. برای من بارها این اتفاق افتاده که به همراه نداشتن یکی از همین وسیلهها باعث کلی دردسر و پشیمانی شده، به خاطر همین سعی کردم تا جایی که خاطرم یاری میکند این فهرست کامل باشد.
*دوستان همراه، اگر مواردی را فراموش کردم لطفا یادآوری کنید.
نیمه شب است و با صدای خشخش آرامی که از روکشِ نازک چادر به گوش میرسد و سوز سرمایی که به صورتم میخورد از خواب میپرم. به صداهای بیرون خوب گوش میسپارم، دانههای درشت برف است که به روی چادر مینشینند. انتظار برف را نداشتم. درون کیسه خواب مچاله میشوم و به این فکر میکنم که تا صبح چقدر برف روی چادر خواهد نشست. آیا دوباره خیس میشوم و از سرما یخ میزنم؟
به خانه فکر میکنم و گرمای بخاریِ کنار تختم. به چایی داغ فکر میکنم، به سونای خشک فکر میکنم. از سوراخِ کوچکِ چادر، سوز سرما به داخلِ چادر میوزد و من سرم را بیشتر و بیشتر در گرمای نیمهجان داخل کیسه خواب فرو میبرم. خدای من چقدر آرزوهای آدم میتواند تغییر کند، چقدر چیزهای کوچکی در اطراف ما هست که به هیچ عنوان دیده نمیشود و زمانی میتواند برای ما یا آدمی دیگر آرزویی بزرگ باشد. خدای من چقدر خوب است که این شبِ سردِ داخلِ چادر در دشت وسیعِ کشور قزاقستان، من سالم هستم و سرما نخوردهام. چقدر امشب خوشحالم که دلدردم خوب شده است و دردی در بدنم نیست. چقدر از گرمای کیسهخوابم لذت می برم و چقدر ذوق و هیجان دارم برای چایی داغی که صبح روزِ بعد روی آتش قرار است آماده شود و دلم برای دوچرخههایی میسوزد که زیر برف تا صبح یخ میزنند. دوباره زود خوابم میبرد و چهخوابهای عمیق و دلچسبی و دیگر اینکه تا صبح خیس نشدیم و از سرما یخ نزدیم.
احساس میکنم این دیوارهای ضخیم خانههای شهر، فاصله ما را با تو خیلی زیاد کرده است. چیزی هیجانزدهمان نمیکند. آرزوهایمان مثل بادکنکهای بزرگی شده است که با سوزنی ساده میترکد. لذت نمیبریم.مریض میشویم، قرص میخوریم. خودمان را بیشتر و بیشتر در خودمان میپیچیم و بازهم گرممان نمیشود. مهمانی میرویم، الکی میخندیم، قهقهه میزنیم، لذت نمیبریم. خوب میخوریم، زیاد میخوابیم، لذت نمیبریم. خدایا میشود دوباره چشم باز کنم و توی همان چادر باشم و دانههای درشت برف ببارد بر چادر و من زیپ کیسهخواب را بیشتر ببندم و از گرمایِ داخلش لذت ببرم و برای صبح روز بعد هیجانزده باشم؟
در سفر آموختم :
«در زندگی اتفاقهای سادهای هست که مثل معجزه، روح را آهسته سیراب میکند و به کمال میرساند. این اتفاقهای ساده را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند این جریاناتِ ساده و معمولی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم به رسم عقاید جاری ونگاهِ خودشان سعی میکنند آن را یک اتفاق خیلی خاص که فقط برای بعضی آدمها میافتد تلقی بکنند»
با احترام به صادق هدایت و عذرخواهی از او که حرفم را در قالب نوشتهء جاودانهاش بیان کردم.
یکسال در سفر بودیم و یکسال زندگی کردیم و هزینهء زندگیمان در این یکسالی که در کشورهای مختلف به سر بردیم با احتساب دلارِ دوهزار و پانصد تومانی، نفری حدودا پانزده میلیون تومان شد. حالا بماند که بیشترش را در چادر گذراندیم و غذای دستپخت خودمان را خوردیم( که البته همانهم لذتیست وصف ناشدنی و از هر هتلی و هر غذایی بهتر به آدم میچسبد) . تازه اگر هزینهء گزاف ویزاها و چند پروازی که به اجبار با هواپیما داشتیم را حساب نکنیم، هزینهء ما برای این یکسال سفر ، کمتر از پنج میلیون تومان میشد. حالا این بماند.از دوستی که تازه داماد است و باغی را برای یکشب اجاره کرده است تا مهمانان گرامیاش را برای شبِ عروسی به آنجا دعوت کند و شامی بدهد و دیمب و دامبی بکند، پرسیدم : رفیق، هزینه اجاره آن یکشب چقدر شده است؟آن طفلک گرهای در ابرو انداخته، با بغضی در گلو و نیمصدایی که خوب شنیده نمیشد نالید: بیست و سهچهار میلیون تومان! آنهم برای یکشب!
من ذاتا آدمی نیستم که از چیزی تعجب کنم و مات و مبهوت شوم، اما حقیقتن در مقابل این جریان مات و مبهوت ماندهام. آیا این درست است؟ قبول دارم که شبِ عروسی و چگونگیِ برگزاریاش برای زوجین و بهخصوص دخترخانمها و خانوادهها بسیار مهم است. اما به راستی با این پول، همین زوج جوان میتوانند با شرایطی خوب، یکسال که نه( زیاد است برای اول زندگی) ولی حداقل شش ماه در کشورهای مختلف سفر کرده و طعمِ واقعی زندگی را بچشند. سفر، یک ازدواج ِ خوب را بیمه مادامالعمر میکند. اما یکشب در باغی زدن و رقصیدن و خوردن و روز بعد تا ظهر به خواب غفلت فرو رفتن و بعد چکها را به زحمت پاس کردن( برای داماد) و جسارتا، غیبت که آی فلانش بهمان بود و غذایش ناپخته بود و فلانی چقدر طلا داشت و بهمانی به ما سلام هم نکرد( برای بعضیها)، به درد لبِ کوزه هم نمیخورد که بشود با آن آب خورد! ا
اینکه اگر مراسم نگیریم، مردم ( که نمیدانم منظور دقیقا چه کسانی هستند) چه میگویند و زشت است و اینجور است و آنجور، اصلن مهم نیست. مهم یک زوج جوان هستند که میخواهند در کنار هم بودن را در مسیر پر فراز و نشیب زندگی تجربه کنند و همرکاب باشند ( حالا اینجا به معنی رکاب زدن نیست) .
به جرات میگویم سفر بهترین جشن است برای
شروع یک زندگیِ مشترک. یک جشنِ دونفره.
.
جاده یعنی فرازهای بلند
جاده یعنی نشیب های لوند
پیچ و خم ، ناز و غمزه های ملیح
و مسافر ، به دست او در بند .
اخماتو باز کن،
بیا با هم بریم سفر.
یک کوله پشتی بردار و یک قاشق، چنگال لازم نیست.
شادیهاتو بردار، غمها و غصهها و نگرانیها لازم نیست.
نمک بردار، فلفل لازم نیست.
خندههاتو بیار، بغضها سنگینند، بسته هاش لازم نیست.
یک رادیوی کوچیک دارم، غر و ناله و اما و اگر لازم نیست.
کلی رختخواب از چمن هست، تختخواب لازم نیست.
یک تیکه نون بیار، خورشت فسنجون لازم نیست.
یک شلوار با کلی جیب بپوش، اسکناس و تراول لازم نیست.
خلاصه،
بیا بریم سفر،
بهانه لازم نیست ...
راستی،
پیاده میریم،
دوچرخه لازم نیست.
.