اولین
سفر برای من وقتی اتفاق افتاد که در رحِمِ مادرم بودم. یک سفر خانوادگی با خودروی
شخصی به شهرهای شمالی، تهران، قم، اصفهان و شیراز. هیچ تصویری از این سفر در ذهن
من نقش نبسته است. شاید در عمق ضمیر ناخودآگاهم صداهایی از شعر خواندنِ گروهیِ
خواهر و برادرانم که روی صندلی عقب نشسته بودند به جای مانده باشد. آنها سه نفری
زانوهایشان را روی صندلی ماشین گذاشته بودند و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاه میکردند
و شعر میخواندند. پژوی ۵۰۴ آبیرنگ در جادهها میخرامید و بابا از ماشین تازهاش
حسابی راضی بود. آثار حاملگی در بدن مادرم مشهود بود و شکم برآمده نشان از حمل
جنینی ۵ ماهه میداد. مادرم میگوید من در شکمش آرام و قرار نداشتم و مدام دست و پا میزدم،
شاید شعر خواندن و جیغ و فریادهای برادران و خواهرم من را هم به شوق آورده بود که میل
به همراهی آنها در دویدنها و بازیگوشیهایشان داشته باشم. بابا آدم خوشسفری
بود. این را به جز شنیدههایم، سالها بعد در سنین نوجوانی، در تنها سفر خانوادگی بعد از دوران جنینی،
به عینه تجربه کردم. مادرم مدام خوشمزهترین غذاهای رستوران را ویار میکرد و
بابا هم با دست و دلبازی این انتخابها را به روی میز رستوران میرساند. به هر حال
آدم ـ جنین هم باشد فرقی نمیکند ـ در سفر اشتهایش بازتر میشود.
یکماه از عمر دوران جنینی من در سفری اینچنین طی شد. جایی خواندم که جنین در پنجمین ماه بارداری صداها
را تشخیص میدهد و به آنها واکنش نشان میدهد، میتواند دستهایش را مشت کند و پاهایش را تکان
دهد. بخشی از عصب جنین در همین دوران شکل میگیرد. در رحِم بودن و سفر کردن، اتفاق
عجیب و جالبیست. در عین نادانی، نابینایی، بیتحرکی و بیخبری و در حالتی از سکون
و تعلیق، جادهها را طی کردن و مسیرها را پشت سر گذاشتن.
این تنها عکس به جا مانده از آن سفر است. من در عین عدم حضور بصری، در لایههای پنهان این عکس وجود دارم.
تماشای رنگهای درهمآمیخته و فراز و نشیبهای دلربای زمین از بالا، از اوج، از لابهلای ابرها و از دل رنگینکمان، درحالیکه آهسته و نرم، با نسیم و پرندگانِ مهاجر، از جادههای پنهان و مخفی آسمان عبور میکنی، باید لذت وصفناپذیری داشته باشد. از آن بالا گیسوانِ مواج و سبز درختان، که در دست باد میرقصند و پهنای طلایی مزارع گندم، که در تلاءلو تابش خورشید میدرخشند، تصویری تازه و ناب، از شگفتیهای آفرینش را به رخِ چشمان شگفتزده میکشند. آدمها از آن بالا کوچکاند و چونان مورچگانی رنگارنگ، دغدغههایشان را نه بر پشت، که در ذهنشان حمل میکنند و سنگین از این بارِ طاقتفرسا از اینسو به آنسو میروند. رودها، این رگهای جاری و نقرهفامِ زمین، صحراها، این تنهای عریان با پوستِ آفتابزده پرچین و تاب، دریاها، این درخشش آبیِ آرام، شهرها، این قفسهای مخفی زیر بامها، همهچیز و همهجا از این بالا تماشایی و دیدنیست.
آرزوی سفر با بالن از قدیمیترین آرزوهای من است. رفتن به بالا بدون بال، بدون گام، بدون پریدن، آهسته و نرم. آنچنانکه خفتهای در بسترش نیم خیز میشود و چشم میگشاید. به همین سبکی، به همین آهستگی. ذرهذره و کمکم به بالا رفتن و همینگونه، ضربان قلب نیز، تند و تندتر شدن. مثل در آغوش کشیدن و از آغوش رها شدن، با تأمل و به نرمی از دلبستگیها و وابستگیها فاصله گرفتن و فرصت داشتن برای خداحافظی کردن و دست تکان دادن. دوری و آهستهآهسته دور شدن و تماشا از نزدیک تا دورِ دور و نقطه شدن. کندن از زمین، رها شدن از آغوش مام، شبیه روح شدن، پرواز و صعود کردن. یک معاشقهای آرام، در تکان خوردنهای نرم سبد، در میان آتش و هوا، بدون جاذبه، معلق و آویزان.
سفر با بالن، نمادی از رهاشدگی است. آن آتشی که میدمد به دلِ بالن، آتش شوق رها شدن است، که اگر خاموش شود، دوباره فرود است و ایستایی و سقوط. بالن در آسمان، همانند دوچرخه است بر روی زمین. آهسته و پیوسته میرود و فرصت تماشا را آنگونه مهیا میکند که تأمل و اندیشهای هم در آن باشد. در آن روزهای دور به این فکر میکردم که سبدِ بالن چه اندازه است و آیا آنقدر بزرگ هست که آدم بتواند درونش دراز بکشد و همانطور که آن بالاست، بخوابد و خواب ببیند. میخواستم بدانم خوابهایی که آدم میبیند آن بالا در دل آسمان، با این پایین روی تن زمخت زمین، فرقی میکند؟ به این فکر میکردم که اگر یک دستهی بزرگ گل را بشود درون سبد بالن گذاشت و به آسمان برد، میشود بعضی جاها، شاخه گلی را از آن بالا پرتاب کرد پایین و چه حس عجیب و خوبی است که اگر روی زمین باشی و ناگهان از آسمان گلی بیفتد میان دستانت، درون دامنت، یا وسط کتابی که میخوانی. به این فکر میکردم که آیا عبور از روی تمام خط و خطوط و مرزها با بالن مانند سُر خوردن روی برفها و پریدن از روی جویها آسان است و کیف میدهد و مدرک و مجوز و گذرنامه و اینجور چیزهایی میخواهد یا نمیخواهد. و در خیال، بالاتر میرفتم، آنقدر بالا که ابرها بین من و زمین باشند و فقط سپیدی ببینم و نور و اینگونه دیگر نیازی به گذرنامه نبود چون دیده نمیشدم و عبور میکرد. شب روی بام خانهی اولدوز فرود میآمدم و یاشار را صدا میزدم و سه نفری تا نزدیک صبح، در مورد اینکه خانهی کلاغها کجاست و آیا با بالن میشود به آنجا رفت یا نه، گپ میزدیم. از روی دیوار چین و اهرام مصر، عبور میکردم و بر روی اقیانوس آرام، برای نهنگها خردهنان میریختم. در میان بارانهای استوایی، حمام میکردم و رخت و لباسها و حوله و شالم را به طنابهای ضخیم بالن میبستم. وقت عبور از باغهای سیب، بالن را پایین میآوردم و همانطور که از میان شاخ و برگهای درختها عبور میکردم، با بارون درختنشین گپ میزدم و حالش را می پرسیدم . سیبهای درشت و تازه و ترد میچیدم و گاز میزدم. حواسم بود که بالاترین سیبها و دور از دسترسترینشان را بچینم که ضرر به وارث باغ نخورد. و بعضی جاها فقط بالا میرفتم و پایین نمیآمدم که وقتی آدم در میان دود و سیاهی باشد، نفس کشیدن برایش سخت میشود و آن بالا، اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن دارد. گاهی جاناتان مرغ دریاییِ خسته را دعوت میکردم به لختی آسودن بر روی سبد و آدرس مکانی که بر روی آن بودم را از چشمانشان میخواندم. وقت عبور از میان رنگینکمان، کمی از رنگ نارنجی آن را درون شیشهای کوچک به یادگار برمیداشتم و در میان رنگهای دیگرش نفسهای عمیق میکشیدم. و آهستهآهسته، همانطور که از زمین بلند شدم، از آن دور میشدم و به دور آن میچرخیدم. دور میشدم و میچرخیدم، آنقدر که بهمرور، سنگی شوم غلتان و چرخنده، در فضایی دایرهوار به دور زمین، با چرخشی همیشگی تا اینکه زمین، خودش از من خسته شود و رهایم کند به فضای نامتناهی و بیانتهای هستیِ شگفتانگیز و بدون جاذبه و معلق شوم، در سکوت و آرامشی دائمی.
سفر با بالن، از آرزوهای دیرینه من است که در خیالم مدام تکرار میشود. حتی وقتی که در جادههای دور سوار بر دوچرخه رکاب میزنم در خیال، سوار بر بالن، اوج میگیرم، سبک میشوم، رها میشوم و به همین آهستگی، رکابزنان پرواز میکنم.
واژهی «سفر» بهتنهایی و گاه بدون اندیشیدن به معنی و مفهومش برای بسیاری از آدمها کلمهای دوستداشتنی و جذاب است. تقریباً میشود گفت همه، سفر را دوست دارند و مایل به انجام این تجربه هستند. سفر در دل خود تغییر، حرکت، کشف و هیجان دارد و همین عناصر است که این اتفاق را دوستداشتنی و مورد پسند میکند؛ اما معنی سفر در ذهن آدمها متفاوت است. بعضی سفر را در جابجایی از مکانی به مکانی دیگر با وسایل نقلیهای مانند هواپیما، قطار و یا اتوبوس میدانند و برایشان مهم است که همه چیز از پیش تعیین شده، منظم، امن، بهداشتی و بر طبق پروتکلها باشد. بعضی دیگر، هیجان را یکی از اساسیترین عناصر سفر دانسته و چندان به نقشه و برنامهریزی اعتقادی ندارند و بر این باورند که مهم حرکت است و مابقی قضایا هرچه پیش آید خوش آید. عدهای، انجام سفر را بهصورت گروهی و بعضی آن را بهتنهایی میپسندند و جماعتی دیگر، سفر را اتفاقی درونی و سیر و سلوکی شخصی میدانند و درواقع سفر نزد عرفا بر دو نوع است: یکی سفر به شهرها و مکانهای تازه و دیگر سیر در باطن و سفر در طریقت و حقیقت.
فرهنگنامهها از «سفر» معانی مشابهى ارائه دادهاند. در فرهنگ معین آمده است: سفر، در لغت به معناى بیرون آمدن از شهر خود و به محل دیگر رفتن است، نیز به معناى قطع مسافت و راهى که از مکانى به مکان دور طى مىکند، آمده است. فرهنگهاى عربى سفر را «کشف حجاب و کنار زدن پرده» معنا کردهاند، حجابهایى که معمولاً از جنس اعیان و اشیاى خارجى است. راغب اصفهانى مینویسد: «سفر العمامة عن الرأس و الخمار عن الوجه» یعنى عمامه را از سر و نقاب را از صورت، کنار زد. فیض کاشانى که از بزرگترین دانشمندان شیعى و آگاهان علم اخلاق است در اثر مهم خود المحجة البیضاء، سفر را اینگونه میستاید: از رهگذر سفر، آدمى از آنچه مىهراسد، رهایى مىیابد و به آنچه میل دارد، نایل مىشود.
بعد از چند تجربهی سفر با دوچرخه به کشورهای دور و نزدیک، به این نتیجه رسیدهام که هر انتقال و جابجایی از مکانی به مکان دیگر را نمیشود سفر نامید. برای آنکه سفر آنگونه که جناب سعدی سروده است «خامی را پخته کند» نیاز به طی طریق و گذراندن تجربههایی است که در سفرهای معمولی اتفاق نمیافتد؛ و بیشترِ این تجربهها در طول مسیر اتفاق میافتد. به همین خاطر عقیده دارم سفری ناب است که مسیر نسبت به مقصد در اولویت باشد. حتی به جرئت میتوانم بگویم اتفاقاتی که در طول مسیرِ سفر میافتد گاهی میتواند منجر به تغییر مقصد شود و یا مسافر را مجبور به بازگشت کند. فراز و نشیبها، سختیها و خطرات، تنهاییها و ارتباطات، دیدهها و شنیدهها و بهطورکلی تغییرات درونی و بیرونی در مسیر رسیدن به مقصد است که میتواند خام را پخته کند. اینجاست که انتخاب وسیله برای سفر، مهم و حیاتی میشود. وقتی مقصد در اولویت دوم است پس باید بیشترین مدتزمان سفر را با «مسیر» گذراند.
بهعنوانمثال بکپکرها (کولهگردها) با پای پیاده، یک کولهپشتی و کمترین امکانات سفر میکنند و اینگونه بیشترین زمان را در مسیر میگذرانند. بااینکه نوع سفر بکپکری بسیار کمهزینه است اما معمولاً بکپکرها تجربیات هیجانانگیز و بسیار متفاوتی در سفرهای خود دارند. یا در سبکی دیگر، سایکلتوریستها دوچرخه را برای سفر خود انتخاب میکنند. رکاب زدن در جادهها، آهسته و پیوسته مسیر را پیمودن، ارتباط نزدیکتر با آدمها بهواسطه حضور دوچرخه بهعنوان هویتِ مسافر و به همراه داشتن امکانات کاملتر برای سفرهای طولانی، از مزیتها انتخاب دوچرخه است. بهتنهایی سفر کردن یا انتخاب همسفر از چالشهای بزرگ اینگونه سفرهاست که هرکدام ماجراها و تجربههای ناب و خاص خودش را دارد؛ اما درهرصورت، هدف غایی و نهایی «مقصد» نیست، نقشه وجود دارد اما چگونه پیمودن، از چه راه پیمودن و با چه کسی همسفر شدن است که اهمیت دارند و سفر را آنگونه که بتوان نامش را «سفر» گذاشت، شکل میدهند و میسازند.
.
خواب میبینم که سوار بر دوچرخه در جادهای رکاب میزنم که پیرامونش را درختان پربرگ و بار پوشانده است و صدای پرندگان خوشآواز از لابهلای شاخ و برگها به گوش میرسد. نسیمی خنک میوزد و عطر دلانگیز گیاهان وحشی مشام را نوازش میدهد. کمکم دوچرخه در میان جاده اوج میگیرد و از بین شاخههای بلند عبور میکند، پرندهها را میپراند و به آسمانی که پر از ابرهای بازیگوش است نزدیک و نزدیکتر میشود. این تنها سربالایی است که رکاب زدن در آن آسانتر از سراشیبیهاست. راحت و سبک، روان و رها. چشمانم را میبندم و رکاب میزنم. رکاب زدن با چشمان بسته مثل شنا در عمق اقیانوس است. آرام و امن در سکوتی بیانتها. چشم که باز میکنم زمین همچون گردوی آبی کوچکی در زیر پاهای من در فضایی نامتناهی دور و دورتر میشود. نگران میشوم و این نگرانی به ناگاه دوچرخهام و خودم را به تاریکی اتاقم سرنگون میکند. دوباره یک خواب منقطع و کوتاه و بازگشت به شبهای بیخوابِ بی سفری.
بیخوابی برای همه آدمها آزاردهنده است. مثل درد دندان میماند. خیلیها دچار آن هستند؛ اما وقتی کسی در دورههایی طولانی خوابِ عمیق را تجربه میکند، بیخوابی و خوابِ منقطع برایش آزاردهندهتر میشود. لذت خواب عمیق و بیوقفه را نمیشود با جملات بیان کرد. معمولاً همه در دوران بچگی تجربهاش کردهایم. خوابهای عمیق با رؤیاهای رنگارنگ. این خواب بینقص را در سفر و در دامان طبیعت هم میشود تجربه کرد. جایی که اکسیژن پاک در جریان است و دغدغههای زندگی شهرنشینی جایی برای عرضاندام پیدا نمیکنند. ایامی که با دوچرخه در جادههای دور رکاب میزدم و در سفر بودم هرروز همپای غروب، پس از رکاب زدن در جادههای پرفرازونشیب، خواب، بیصبرانه منتظر بود تا پلک را به نیتش بر هم بگذارم. خواب، حس گرمی بود که پشت پلکهایم را سنگین میکرد و نفسم را عمیق. فاصلهای بین به خواب رفتن و چشم بر هم گذاشتن نبود. خوابی دلچسب فارغ از تمام دغدغهها و هایوهویها. با نفسهایی سرشار از اکسیژن خالص کوه و دشت. بدون بیدار شدن تا طلوع. خواب به معنای واقعی آرامش و رفع خستگیهای تن و روح بود. با ضربانی آرام و نفسهایی مطمئن.
یکی از لذتهای سفر برای من همین خوابهای عمیق شبانه است. خواب بدون غلت زدن و از این شانه به آن شانه شدن. خوابی که آخرین تصویر قبل از فرورفتن در آن آسمانی سرشار از ستاره است نه سقف گچی اتاق؛ و بیدار شدن پس از این خوابِ ناب هم به لطافت وزیدن یک نسیم خنک است، بدون کشوقوس و خمیازههای کشدار. سرشار از انرژی و مهیا برای شروع یک روز هیجانانگیز دیگر. خواب به معنای واقعی و درستش در این حادثه و به این صورت اتفاق میافتد. این خوابهای نیمهکاره و تکهتکه در زندگی یکجانشینی و شهری، خواب نیست، سوءتفاهم است. حالا بماند که بسیاری هم به بیخوابی دچار هستند و همین خوابهای منقطع را هم به ضربوزور دارو تجربه میکنند. در این وضعیت پریشان، با همه ضربوزورها و غلت زدنها و از این شانه به آن شانه شدنها، خواب هم که دامنکشان از راه میرسد همراه خودش کابوس و خوابهای درهم و تصویرهای تلخ و تاریک میآورد و ضربان قلب آدم را آنقدر بالا میبرد که چارهای بهجز پریدن از سیاهیهای خواب به سیاههای اتاق و رختخواب نمیماند. بیخوابی اختلالی شایع در زندگی این روزها و این شبهای خیلی از ماهاست. از آنهایی که از سفر منع شدهاند گرفته تا آنهایی که وضعیت کسبوکار و درس وزندگیشان به خاطر همهگیری ویروس کویید ۱۹ مختل شده است. وقتی خوابِ خوب نباشد، روز بعدش حالِ خوبی هم برای آدم نخواهد بود.
اینجاست که آدم باید در خیال! بار سفر بربندد و به سمت جادههای دور رکاب بزند و در کنار چشمهای همیشه جوشان، در دامان درختی سبز و پربار، زیر سقف آسمان درخشان و پرستاره، رحل اقامت بیافکند و فارغ از هرآن چه هست و نیست، به روی بستر نرم و مهربان چمن دراز بکشد و به آن خوابها که گفتم نائل آید. البته اگر این از خواب پریدنهای متوالی اجازهی این خیالپردازیها را بدهد!
فروشنده افغان در بازار شهر پلخمری - افغانستان / ۱۳۹۰ - عکس: حمید سلطانآبادیان
بیشترین عکسهایی را که تا قبل از سفر به کشور افغانستان دیده بودم مجموعه عکسهایی غالباً سیاهوسفید از جنگ و اثرات آن بود. در این میان کمتر عکسی را میشد مشاهده کرد که زیباییهای بکر طبیعتِ این کشور و رنگهای بینظیرش را به تصویر کشیده باشد. جنگ، مانند غباری سیاه و چرک آلود زیباییها را هرچند افزون، در زیر خود مدفون میکند؛ اما واقعیتی که از نزدیک با آن مواجه شدم با عکسهایی که دیده بودم فاصله داشت. رنگ و زندگی در افغانستان جاری است. عشقِ بینظیر مردمِ افغان به خاک و میهنشان باوجود تمام زخمهایی که سالهای سال است بر روحشان خراش انداخته است را نمیتوان ندیده گرفت. در اولین روزها مفتونِ رنگها، پوشش متنوع، هیاهو و شلوغیِ زندگی روزمره و از اینها مهمتر، مهربانی و میهماننوازی آنها شدم. طوری که یادم رفت میوهفروشی که از آن خرید میکردم، هر دوپایش را در اثر انفجار مین از دست داده است و با پاهای مصنوعی راه میرود. ملت افغان صبر عجیبی دارند. موردی که برای عکاسی در افغانستان در اولویت قرار دارد ارتباط نزدیک و صمیمانه با مردم است. افغانستان جای عکاسی با لنزِ تله نیست. برای ثبت بهترین نتیجهها باید به مردمش نزدیک شد، چشمانشان را از نزدیک دید و حرفهایشان را شنید. میتوانم با تأکید بگویم رنگِ کشورِ افغانستان در نگاهِ من «آبیِ فیروزهای» است. رنگِ آرامش و صلح و مهربانی.
مزارشریف - مسجد کبود / افغانستان - ۱۳۹۰ - عکس: حمید سلطانآبادیان
بازارهای پررونق کابل، مزار شریف و پلخمری نشان از ضعفِ جنگ و پیامدهایش در مقابِل شوقِ زندگی و مقامت مردم داشت. در روزهای آغازینِ سفر شک داشتم که واکنش مردم کوچه و بازار در مقابل دوربینِ عکاسی من دوستانه باشد اما بهمرور متوجه شدم آنها در مقابل عدسی دوربین من هیچ تغییری نمیکنند، ژست نمیگیرند، تظاهر نمیکنند و حتی لبخند هم نمیزنند! زندگی همین است که هست. شاید اگر روزی درگیریها و تنشها و جنگ و خونریزی در این کشور تمام شود آن موقع، تازه افغانستان را آنگونه که واقعیت دارد بشود تماشا کرد و به دنیا نیز نمایش داد. طبیعت بینظیر، آثار فراوان تاریخی، آیین و سننِ ناب و تنوع رنگارنگ پوشش قومی و قبیلهای. هرکدام از اینها موضوعِ ایده آلی برای ثبت مجموعههای فراوانی از عکسهای زیباست؛ اما متأسفانه الآن همه نگاهها به اتفاقات تلخ معطوف است. خبرگزاریها تصویرهای تکاندهنده (از بدبختیها، عواقب جنگ، شکستنها و اشکها) میخواهند. بیشترِ عکاسانی که به افغانستان سفر میکنند اعزامی از خبرگزاریها هستند و توجهشان به خواستههای بنگاههای خبری است. به همین خاطر، زیباییها عمیقاً مهجور ماندهاند.
بستنیفروش افغان برای جلب مشتری در دکان خود فیلم هندی پخش میکند- ولایت بغلان / عکس: حمید سلطان آبادیان
موضوعی که توجهم را خیلی به خودش جلب
کرد علاقهمندی نوجوانان و جوانانِ افغان به عکاسی است. در هر فرصتی سعی میکردند
در مورد دوربین و عکاسی از من سؤال کنند. همینکه دوربین را به دستشان میدادم هیجانزده
میشدند و با دقت و تمرکز خاصی سعی میکردند عکسی به ثبت برسانند و اگر نتیجه خوب
میشد برق شادی را میشد در نگاهشان دید. از صمیم قلب امیدوارم روزی توسط همین بر
و بچهها، عکسهایی از زیباییها و رنگها و شادیهای مردم افغان در فستیوالهای
معتبر بینالمللی جایزه بگیرد و به نمایش درآید و دیگر خبری از اشک و خون و مرگ در
عکسهایی که دنیا از این کشور میبیند نباشد. اتحاد، صلح و آرامش، تکههای گمشده
پازلِ عکسِ افغانستانند.
بشنویدترانهی بیا بریم مزار ملا ممدجان، با صدای سامی یوسف:
دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
بعد از خوابی خوب در چادر و پیچیده در کیسهخواب، صبح بار و بنه را بستیم و گشتی در شهر زدیم. دیشب یکی از بچهها کیسه خواب نداشت، یکی از اهالی شهر لطف نموده و برایش لحاف تشک آورد. رفتیم و لحاف و تشک را پس دادیم.با سه سایکل توریست آلمانی متشکل از دومرد و یک زن که به اصفهان میرفتند ملاقات کردیم و اطلاعاتی رد و بدل شد. گشتی در بافت قدیم شهر زدیم و بعد از خرید ماهی و متخلفات برای شام بازگشتیم به امامزاده سیدجعفر برای اتراق. لحظهی تحویل سال حصیرمان روی سکویی دنج در حیاط امامزاده پهن شد و قطاب و باقلوا و سبزه و سمنو چیده برآن و ناگهان سال قدیم ورپرید و سال تازه فرودآمد. دیدهبوسی و تماسها و آرزوها انجام شد و خوشحال از اینکه امسال هم مثل سالهای گذشته در سفر بودیم با خودعهد بستیم سال تازه هم دچار سکون و مریضِ روزمرگی نگردیم و سفر در اولویتهایمان باشد و مدام از خود به بیخودی رکاب بزنیم و خلاصه، در جریان باشیم. سید بساط پخت شام را آماده کرد و سبزی پلو بارگذاشت و علی با ماهی حلوای یخزده گفتمانی برقرار کرد تا یخش آب شود و در چشم برهمزدنی سبزیپلو با ماهی آمد توی سفره و به آنی در ما حلول کرد و سیر شدیم و انگشت لیسان شکرخدا گفتیم و لم داده به جادههای منتظری که فردا ما را به خویش میخواندند اندیشیدیم. چادرها برپا شد و کیسهخوابها دراز به امید فردایی تازه و ماجراهایی تازهتر.
در مسیر ندوشن/ ۴۰ کیلومتر خارج از مرکز
شهر یزد
چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷
بعد از یکشب گرم در کیسهخواب و در خلوت چادر، صبح ساعت ۶:۳۰ با بوی عطر قهوه از خواب بیدار میشویم و بعد از نوشیدن یک فنجان اسپرسو و جمع کردن بار و بنه پا در رکاب کشیده و یزد را به مقصد روستای «شحنه» ترک میکنیم. امروز رسماً اولین روز شروع سفرِ رکابزنی ماست. از شهر خارج میشویم و جایی را پیدا نمیکنیم که نان و سور و سات صبحانه تهیه کنیم لاجرم ناشتا دل به دریا میزنیم و دوچرخههای مشتاق را میسپاریم به پیخ و خم و فراز و نشیب جاده. تا شحنه راه زیاده نیست، از دوراهی شحنه وارد یک جاده فرعی میشویم به سمت «ندوشن». جاده از آن جادههای مرد است و هیچ خبری از پیچ و تاب و فراز و نشیب درآن نیست، یک خط مستقیم در دل یک دشت وسیع که کوههای بلند آن را در آغوش کشیدهاند. رکابزدن در اینگونه جادهها به خاطر یکنواختیاش و هم اینکه تا انتهای جاده را میتوان از نظر گذراند کمی سختتر است. هر از چندگاهی خودرویی هم عبور میکند و بوقی برای سرسلامتی ما مینوازد. در دل گفتم این بوقها که برای ما آب و نان نمیشود، اگر ترمزی بزنید و به جرعهای آب خنک مهمانمان کنید با ارزش است. هرچه به ظهر نزدیکتر شدیم هوا داغتر و جاده مستقیمتر شد و رو به سربالایی هم میل نمود. نه درختی نه دیواری نه سایهای. ساعت ۱۲ ظهر سازهای را میبینیم که سایهی رحمتش را در اوج گرما بر زمین گسترانیده و ما هم به آغوش سردش شتافته و لختی میآساییم. شکمها گشنه و خسته و تا دوردست خبری از آبادی نیست. بعد از یکساعت استراحت دوباره ماییم و صراط مستقیم و آفتاب لجوج. تا چشم کار میکند جاده است و البته اتفاق بزرگ این جاده و این دشت سکوتی مطلق است چیزی که کمتر میتوان آن را تجربه کرد. سکوتی که از آن حرف میزنم شنیدنیست. چند دقیقه در کنار جاده توقف میکنم و دل میسپارم به شنیدن این سکوت و تماشای کوههای اساطیری. حال خوشیست. سرانجام بعد از پیمودن هفتاد کیلومتر به روستای کوچک نیوک میرسیم. چند پپسی خنک حالمان را جا میآورد. نان و مایحتاج شام را میخریم و چند کیلومتر بالاتر در کنار یک مسجد بزرگ برای استراحت و اتراق شبانه توقف میکنیم. گرسنگی باعث ضعف وخستگی مفرطمان شده که با خوردن ماکارونی فراوانی که سید و علی درست میکنند و سس ویژه سویا و فلفلقرمز و سس گلوریا همهی خستگیها به باد فراموشی سپرده میشود. بعد از شام مینشینیم و گپ میزنیم و چای مینوشیم. اطرافمان کوه است و دشت و آسمان پرستاره و سکوت. فردا اتفاقات تازهای در انتظارمان نشستهاند.
پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷
ساعت ۶:۳۰ًصبح بیدار شدیم و برای اینکه تجربه گرسنگی روز قبل برایمان تکرار نشود اجاقها را برپا کردیم و برای صبحانه املتی پر روغن و تند مهیا کردیم. بعد از صبحانه و چای، زین و یراق وخورجین بر دوچرخهها گذاشته و دوباره افتادیم توی جاده. بعد از طی ۱۵ کیلومتر به شهر «ندوشن» رسیدیم. روی تابلوی ورودی شهر نوشته بود مرکز جغرافیایی ایران. یک سوپرمارکت پیدا کردیم و وسایل شام امشب و ناهار فردا را خریدیم. از شهر خارج شدیم و هنوز زیاد دور نشده بودیم که با دو توریست دوچرخهسوار مواجه شدیم. ماریانا از استرالیا و روبرتو از ایتالیا. هردوحدوداً پنجاه شصت ساله بودند و بسیار راضی از سفرشان در شهرهای ایران. گپی زدیم و عکسی گرفتیم و راهی ادامه مسیر شدیم.برایمان عجیب بود که مارایانا با سن بالایی که داشت چطور آنهمه بار و بنه را با دوچرخه حمل میکرد. آنهم در این آفتاب سوزان و دشت وسیع. امروز باد مخالف بود اما سرد و دلنواز و آفتاب سوزان بود اما مهربان. جاده هم پیخ و خمهای دلربایی داشت و از دیروز خیلی خلوتتر و دلنشینتر بود. حدود ساعت ۲ به روستای سوروک رسیدیم.
شب جمعه است و مردم در آرامستان شهر جمع شدهاند و خیرات میدهند. دعوت میشویم برای صرف شولی یزدی که با کمال میل استقبال میکنیم. ( فقط نخوداش نپخته بود) . باید ۲۵ کیلومتر دیگر طی کنیم تا به «قلعه خرگوشی» برسیم که قرار محل اتراق شبانه ما باشد. جاده خاکی میشود و پر از پیچ و خم و فراز و فرود. کنترل دوچرخهها در این وضعیت خیلی سخت است. اما عجب دشت زیبا و وسیعی و چه سکوت مبهم و دلانگیزی. تا غروب در جاده خاکی به طور ویبره رکاب میزنیم. خورشید که غروب میکند به قلعهمرغی میرسیم. یک کاروانسرای قدیمی نیمهویران در وسط دشتی وسیع. وسط صحن قلعه یک آب انبار است و دور تا دور قلعه غرفههاییست که همه مخروبهاند.در نگاه اول جای ترسناکی به نظر میرسد. هیچ خطی آنتن نمیهد و آب آشامیدنی هم در کار نیست. سریع چادرها را برپا میکنیم. هوا کاملا تاریک میشود و اینجاست که آسمان انبوهی از ستارگانش را در این خلوت کویری به رخ ما میکشد. آسمان را اینگونه دیدن واقعا هیچان انگیز است. شام نان و خرمایی میخوریم و در مورد طایفه جنیان گپ میزنیم! فضای قلعه وهم انگیز و رازآلود است. ساعت ده نشده اما همه به درون چادرهایمان میرویم. باد میوزد و صداهای عجیب و غریبی از بیرون چادر به گوش میرسد.
جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
دیشب، شب سختی بود. ساعت ۳ با صدایی شبیه جیغ از خواب پریدم. نمیدونم صدای پرنده بود یا حیوون یا چیز دیگهای. این جیغها سه چهاربار دیگه هم در فضای وهمانگیز قلعه طنینانداز شد. بعد از چند دقیقه سکوت، ناخودآگاه متمرکز شدم روی صداها. به جز صدای زوزه باد که روکشِ چادر رو تکون میداد صدای قدم زدن و دویدن. صدای کشیدن چیزی روی زمین و صداهای دیگهای رو از بیرون چادر میشنیدم. یاد اون شب کذایی ترسناک در سفرم به هند افتادم که نادانسته روی یک قبر چادر زده بودیم و تا صبح اون ماجراها به سرمون اومد. القصه، خوابم برد تا ساعت ۶ صبح.
همون اول صبح که تازه چشم بازکرده و از چادر بیرون اومده بودیم سه نفر با لباس شخص و کلاشینکف به دست وارد قلعه شدند و بعد از نگاهی متعجبانه به ما رفتند روی بام قلعه و مشغول گشتن شدند. بعد فهمیدیم اینا از ستاد مبارزه با مواد مخدر هستن و قلعه خرگوشی یکی از مناطقیه که محل قرار قاچاقچیا و رد و بدل کردن محمولههاست. همین دوستان به ما گفتند که توی قلعه دو تا جن رو به چشم خودشون دیدن و حسابی متعجب بودن که ما چطور شب رو در اونجا صبح کردیم. واللا خودمون هم در تعجبیم هنوز. بار و بنه رو بستیم و راهی جاده شدیم. جاده هنوز خاکیست و امروز هم بخش زیادی از راه را ویبره میرویم. بعد از ده کیلومتر به یک جاده آسفالت میرسیم که البته وضعیت خوبی ندارد و پر از چاله و چوله است. خوشبختانه هوای امروز ابریست و خبری از خورشید تابان و آفتاب سوزان نیست. اطراف جاده را دشتهای وسیع پوشانده و تا چشم کار میکند خبری از دار و درخت نیست.به تالاب گاوخونی میرسیم. من اسم اینجا را دوره راهنمایی در مدرسه شنیده بودم و هیچ اطلاعی از موقعیت و وضعیتش نداشتم. منطقهای وسیع از گل و لای و نمک و بعضیجاها هم کمی آب. کمکم آسفالت جاده بهتر شد و باد سردی هم وزیدن گرفت و حالِ خوب ما را خوبتر کرد. دقایقی بعد از استان یزد خارج و به استان اصفهان وارد شدیم.
کنار یک دشت بدون خار و شنی توقف کردیم و رفتیم داخل فضای دشت و خودمان را سپردیم به سکوت آسمانی دشت. من کفشهایم را از پا بیرون آورده و پابرهنه روی خاک دشت برای مدتی قدم زدم. توصیف این فضا و حس و حالش برای من و واژههایی که بلدم سخت است و فقط باید از نزدیک تجربه کرد. حدود ساعت ۴ عصر به شهر «ورزنه» وارد شدیم. اولین شهر و آبادی استان اصفهان بعد از پشت سر گذاشتن یزد. چیزی که در نگاه اول جلب توجه میکند پوشش زنهای شهر است که همه چادر سفید بر سر دارند و آنطور که روی تابلوی ورودی شهر نوشته است اسم دیگر اینجا شهر فرشتگان سفید است. امروز هشتاد کیلومتر رکاب زدیم. در مسیر چند توریست دوچرخهسوار اروپایی را هم دیدیم که به سمت مخالف ما در حرکت بودند. بعد از سه روز رکابزدن و در گرد و غبار و عرق غرق شدن نیاز مبرمی به یک دوش آبگرم داریم که این شهر بهترین مکان برای رفع این حاجت است.
شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
صبح از ورزنه راهی شهر بعدی یعنی «اژیه» میشویم که ۲۵ کیلومتر از ورزنه فاصله دارد. امروز هوا گرم و آفتاب سوزان است. بعد از یکساعت به اژیه میرسیم. برای خرید جلوی یک بقالی کوچک توقف میکنیم،حاجآقای فروشنده با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکند و میگوید الّا و بلّا باید بییِن چای بخورین. ما هم از خداخواسته مهمان آقای محسنیاژیهای میشویم.با چای و میوه و شیرینی و آجیل پذیرایی میشویم و خلاصه اولین عیددیدنی سال ۹۷ را همینجا انجام میدهیم. و عجب چای خوشمزهایست. گپی میزنیم و عکسی میگیریم و مشغول خداحافظی هستیم که ناهار دعوت میشویم به منزل یکی دیگر از اهالی شهر که فامیل ایشان هم محسنیاژیهای است. ما فقط میخواستیم از این شهر عبور کنیم و انگار قسمت این است که بمانیم و مهمان مردم میهماننواز این شهر باشیم. چی از این بهتر؟ میرویم خانه آقای محسنیاژیهای دوم و در چشم برهم زدنی سفره مهربانی ایشان پهن و کاسه کالجوش و نان خشک محلی در آن چیده میشود. چقدر هم خوشمزه است. یک ظرف شیره انگور هم توی سفره است که پیشنهاد میکنند روی کالجوش بریزیم، ترکیبش عالی میشود. اینجای به جای کشک در کالجوش ماستینه میریزند که طعم آن را خیلی لذیذتر میکند. بعد از ناهار هم نوبت میوه است و بعد هم پیشنهاد میکنند که همین اتاق بغلی هم میتوانید استراحت کنید و بخوابید که این را دیگر رد میکنیم. گرچه کالجوش حسابی خوابآور است. از میزبانان مهربان خداحافظی کرده و راهی جادهمیشویم. در راه هر کدام از اهالی شهر ما را میبینند با لهجه شیرینشان میگویند: بریم خونه؟
۷۵ کیلومتر تا اصفهان مانده است و از اینجا به بعد در جاده اصلی هستیم. ماشینها با بوقهای ممتد محبتشان را به گوش ما نثار میکنند. بابا چرا بوق میزنین آخه؟! برای شما فشردن یک دکمه است و برای ما بههم خوردن تعادل و اعصاب و آرامش. نزن آقاجان. جاده کفی است و با سرعت ۲۵ تا ۳۰ کیلومتر در ساعت رکاب میزنیم. هرچه به غروب نزدیکتر میشویم رکابزدن لذتبخشتر میشود. هوا تاریک میشود و هنوز جایی را برای اتراق شبانه پیدا نکردهایم. تصمیم گرفته میشود که تا ورودی شهر رکاب بزنیم تا شاید جایی پیدا شود. چراغها را روشن کرده و در تاریکی به پیش میرویم. ده کیلومتری شهر برای شام توقف میکنیم، یکنفر آدرس روستای اصفهانک را به ما میدهد که آنجا مکانیست به اسم مجتمع فرهنگی دارالقرآن که اتاق برای اتراق دارد. حدود یک کیلومتر دیگر که رکاب میزنیم به دارالقرآن میرسیم که باغیست بزرگ با درختان کهنسال که در انتهای آن یک عمارت زیبای قدیمی قرار دارد. مسئول آنجا که از قضا خودش هم دوچرخهسوار حرفهایست به گرمی از ما استقبال میکند و یک اتاق بزرگ در همان عمارت را با همه امکانات در اختیارمان میگذارد. به عینه بارها و بارها تجربه کردهام که در سفرهای اینچنین (با دوچرخه یا پیاده) اتفاقاتی برای مسافر میافتد که سلسلهوار او را به پیشامدهای خوب و خوبتر راهنمایی میکند. خداوند مسافر را دوست دارد و زمین و زمان را برایش هموار میکند. در این مدت دیگر حساب روزها و زمان را از دست دادهایم و نه میدانیم امروز چندشنبه است و نه میدانیم که چندم است. فقط شب که میخواهم این گزارش را بنویسم باید به تقویم رجوع کنم تا حساب روز و ماه دستم بیاید. از اخبار اتفاقات هم که بیخبریم و البته که بیخبری هم خودش عالمی دارد که باید درکش کرد و لذت برد. آرامش واقعی را اگر بخواهم تفسیر و تعبیر کنم، همین اتفاقیست که ما در بطن آن قرار داریم و تجربهاش میکنیم.
یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷
صبح میرویم طباخی و کلهپاچه میخوریم. به هرحال بدن در شرایط سخت به رسیدگی بیشتر نیاز داره. البته کلهپاچه هم فقط طباخی سینا (مشهد-دریادل). همونطور که حدس میزدیم اصفهان حسابی شلوغه. ترافیک سنگین و عبور و مرور کنُد.
اول به پلخواجو و بعد چهارباغ و هشت بهشت و بعد هم راهی نقشجهان و عمارت عالیقاپو. لبحوض میدان نقشجهان نشستیم که یک خانواده میآیند و میپرسند دوچرخهها کرایهایه؟ دوری چنده؟ میگوییم بفرمایید صلواتیه. آنها هم که مثل خودمان اهل تعارف نیستند هر کدام یکی از دوچرخهها را برداشته و میتازند. البته خوشبختانه بارها را از روی دوچرخهها برداشتهایم وگرنه تکان دادنش هم برای آنها مشکل بود. پسر خانواده یکی، دختر بزرگتر هم یکی، پسر که خواهر کوچکنرش را هم روی ترک عقب نشاند و رفتند به دور زدن دور میدان. مادرشان هم نشست به دعا کردن برای ما که انشاءالله ماشین شاسی بلند بخرید و داماد بشید و ... ناهار «بریانی» میخوریم. غذای ویژه اصفهان با ترکیب چرب و خاص خودش. البته و صد البته که به گرد شیشلیک شاندیز هم نمیرسد. به قول مهدی مزه گوشتکوبیده خودمان را میدهد. یک کف دست گوش چرخکرده با مخلفات که روی نان مالیده شده پرسی چهاردههزارتومان. یک سری قطعات دوچرخه لازم داریم که به هر فروشگاه دوچرخه میرویم پیدا نمیشود. سری به کلیسای وانک میزنیم که صف کیلومتری دارد و موقع غروب نوبت به ما میرسد. شب هم مراسم نورافشانی روی پل خواجو «ویدئو مپینگ» برگزار میشود که البته تکرار برنامه سال تحویل است. رکابزنان برمیگردیم به محل اتراقمان در اصفهانک. ماندن در شهرهای بزرگ برای ما کار آسانی نیست هم هزینهها بالاست هم شلوغی و سر و صدا و درهم برهم بودنش برای ما آزاردهنده است. جای ما در همان جادههای فرعی و خلوت و شهرهای کوچک و روستاهای اطرافش است. خودمان هم که هتل پنج ستاره سیار (چادر) و آشپزخانه و آشپز و مرکب و رختخواب و الباقی را داریم. پس چه حاجت به شهرهای بزرگِ عبوس و دراندشت. شب شام سبکی میخوریم و بار و بنه را جمع میکنیم که صبح علیالطلوع برویم در آغوش پرمهر جادههای باریک.
دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۷
ساعت ۶ صبح که هنوز آسمان روشن نشده بیدار میشویم و بار وبنه را بر دوچرخههای منتظر گذاشته و پا در رکاب میکشیم. از میان شهر اصفهان عبور میکنیم و در پارکی جنگلی صبحانه میخوریم. جادهی پیش رو اتوبان شلوغیست که به سمت خوانسار و گلپایگان میرود. دیگر خبری از سکوت مبهم و شنیدنی جادههای فرعی کویر نیست. چهل کیلومتر رکاب زدهایم که یک موتوری در حال حرکت کنار ما میآید و از جیبش کشک درآورده و ما را مهمان میکند. بعدهم میگوید اگر قهوه میخورید ومیلی به استراحت دارید باغ من کمی بالاتر است، ما هم که منتظر اینطور دعوتهای غیرمنتظرهایم با آغوش باز میپذیریم. کمی از نجفآباد بالاتر میپیچیم توی فرعی و مهمان دوست تازهمان علی آقای نمازی میشویم. قهوه اسپرسو و چای و گپ و گفتمانی طولانی. علی آقا با لهجه شیرینش خاطرههای خندهداری تعریف میکند که اشکمان را در میآورد. علی آقا قصاب است و میگوید: برم گوشت بیارم یه کباب چنچه مشتی بزنیم؟ بابا چه عجلهای دارین شما؟ دو سه روز بمونین دور هم باشیم. ما دلمان میخواهد اما خب، رسم سفر در جاده ماندگاری نیست. تشکر کرده و برمیگردیم به جاده. در مسیر یک ماشین که متعلق به محیط زیست اصفهان است جلویمان توقف میکندو بعد از چاق سلامتی و گپی کوتاه به چای و میوه دعوت میشویم. عکسی به یادگار میگیریم. امروز باد با ما سر ناسازگاری دارد و حسابی با حرکت ما مخالف است. دست گذاشته روی سینهمان و میگوید: رکاب نزن که فایده ندارد. اما با این حال، به پیش میرویم و از سربالاییها و سراشیبیها عبور میکنیم تا به روستای تندران میرسیم. نزدیک غروب است و حدود صد کیلومتر رکاب زدهایم. تصمیم میگیریم امشب را در درهای نزدیک روستا به صبح برسانیم. هیچ لذتی در این سفرها بیشتر از لذت در طبیعت چادر زدن و برافروختن آتش و آسمان شب را نظاره کردن نیست. آب و نان و کنسرو میگیریم و به محل اتراق شبانه که به دور از روستاست میرویم. قبل از تاریک شدن هوا چادرها را برپا میکنیم و هیزم جمع کرده آتشی جانفزا مهیا کرده و دور آتش می نشینم. سکوت و نور ماه و آسمان پرستاره به وجدمان میآورد و خستگی جنگ تن به تن با باد را از تنمان به در میکند. این آسودن، در پناه شعلههای گرم آتش و خلوت وسیع دشت، حالمان را چنان خوب میکند که انگار از صبح در بادی موافق و در سراشیبی طولانی رکاب زدهایم. وصفش برای من سخت است. این خلوت، این نزدیکی با آسمان و دشت و ماه و آتش، این سکوت افسانهای و این لحظههای ناب را تنها باید تجربه کرد تا لذتش را فهمید و چشید و درک کرد. خدا را شکر میکنم که فرصت تجربه چنین لحظاتی را به ما داده است. شام کنسرو لوبیای داغ شده در آتش را میخوریم و در زیر نور ماه در چادرهایمان به خواب میرویم.
سهشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
امروز جاده فراز و نشیبهای بسیار دارد و باد هم مثل دیروز با به پیش تاختن ما مخالف است و پرزورتر از قبل بر ما میتازد. دیشب در نزدیکی روستای تندران اتراق کرده بودیم و امروز به مقصد خوانسار رکاب میزنیم. بعد از یک سربالایی نسبتا سخت، مهمان چای آتشی یک کشاورز در حاشیه جاده میشویم. آتش و گداجوش و چای. میزنیم به در پررویی و چای دوم را هم میخوریم و گپی میزنیم و عکسی میگیریم. یک گردنه در مسیر است که هم سربالایی تندی دارد و هم کاملا روبروی بادیست که در مخالف حرکت ما میوزد. آهسته و پیوسته رکاب میزنیم. باد ماشینهای بزرگی که از کنارمان عبور میکنند تکانمان میدهد و تعادلمان را برهم میزند. اما پیمودن همین گردنهها و سرابالاییهای تند هم لذت خودش را دارد. نزدیک غروب به بالای گردنه میرسیم. باد سردی از خوانسار به تنمان میوزد و به ما خوشآمد میگوید. حدود ده کیلومتر بعدی مسیر، سراشیبیست که دلبرانه ما را تا دل شهر خوانسار میبرد. اطراف جاده و در پناه کوههایی که هنوز رگههایی از برف در قلهشان مانده درختهای پرشکوفه زیباییشان را به رخ میکشند. شیب تندی که خستگی رکابزدن در سربالایی را کاملا از تن ما و دوچرخهها درمیآورد. خوانسار شهر زیباییست. پر از درخت و کوچههایی با پیچ و خمهای بسیار و خانههایی که در دامنه کوه ساخته شدهاند و آسمانی پر ستاره و درخشان. عسل و توتون و گز اینجا معروف است. امشب را در خوانسار خواهیم ماند.
یکی از اتفاقاتی که در هنگام رکابزدن در جاده میافتد خلوت با خود و اندیشیدن است. شاید این حالت در زندگی روزمره کمتر پیش بیاید. آنقدر مشغله و دلمشغولی با اسباب تکنولوژی و کار و ... هست که آدم فرصتی برای با خود بودن پیدا نمیکند. رکابزدن در جادههای بلند این فرصت را در زمانی طولانی به دوچرخهسوار میدهد. جاده اضطرابها و نگرانیها و ناامیدیهای مسافرش را میگیرد و به جای آنها امید، میل به زیستن و شادی را جایگزین میکند و درس تلاش برای رسیدن را به خوبی میآموزد.
چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷
صبح در هوای فرحبخش خوانسار میرویم به اداره ورزش و جوانان. به گرمی از ما استقبال میشود. میگوییم از شهر شما خوشمان آمده و میخواهیم یکشب دیگر هم اینجا بمانیم. جایی برای اتراق میخواهیم و استحمام. با توجه به اینکه کارت فدراسیون دوچرخهسواری را داریم موافقت میکنند و بک سوئیت در هتل زاگرس به ما تحویل میدهند. خوبی شهرهای کوچک همین است. کاغذبازی و نه و نمیشه و نامه میخواد و جا پره و رئیس رفته مسافرت و در قفله باز نمیشه و الی آخر ندارد. به هتل میرویم و سفرمان از ادونچری به لاکچری تغییر پیدا میکند. از قلعهخرگوشی به هتل زاگرس میرسیم. ولی حقیقت این است که هیجان و خلوت و شب پرستاره قلعه خیلی بیشتر به ما چسبید فقط حیف که آنجا حمام نداشت که هیجانمان توام با تمیزی تن باشد. در چشم برهم زدنی سوئیت پر میشود از خرت و پرتهای کیفهای روی دوچرخههامان و به قول سید انگار در اتاقها انفجاری روی داده و هر تکه از وسایلمان به گوشهای افتاده. یک دوش آبجوش گرد و غبار خستگی گردنهها را از تن و روحمان میزداید. عصر به گردش وگشت و گذار در شهر خوانسار طی میشود و ملاقات با یک دوست. در شهر دوچرخهای دیده نمیشود جز مرکبهای ما. یک خیابان اصلی در شهر است که در دالانی از شاخههای درخت قرار گرفته و بسیار زیباست. تعریف مراسم محرم و تعزیه و شبیه خوانی این شهر را هم میشنوم و همینطور زیبایی خاصش در تابستان. به خانه قدیمی حبیبیها، سرای پدری، پارک سرچشمه، آسیاب آبی و کوچهپس کوچههای خوانسار سر میزنیم و بستنی سنتی میخوریم. هوا عالیست.
بچهها کلی گز که یکی از سوغات اصلی اینجاست را از فروشگاه عصار که قدیمی و اینکاره است ابتیاع میکنند. بیشتر کوچه و خیابانهای این شهر سربالایی و سراشیبی است. آنطور که شنیدم گویش مردم اینجا هم خاص و متفاوت و نزدیک به زبان کردیست. تا نیمه شب در شهر که دیگر کاملا خلوت شده قدم میزنیم. یک خودرو جلوی پایمان ترمز میکند و راننده از ما میپرسد: داداش اینجا قهوهخونه سنتیش کجاس ما بریم یه قلیون با توتون خوانسار بزنیم؟ امشب هم اینگونه سپری میشود و اتفاقات خوبش در ذهن برای همیشه ثبت میشود. فردا اما برای ما، روز دیگریست.
پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷
صبح از خوانسار خارج میشویم و به طرف گلپایگان رکاب میزنیم. جاده با شیب دلگشایی ما را بعد از پیمودن ۲۵ کیلومتر به آغوش گلپایگان میرساند. از ارگ گوگد دیدن میکنیم و راهی خمین میشویم و از اینجاست که ماجراها آغاز میشود. خروجی گلپایگان یک موتوری میپیچد جلوی ما و یک بسته میوه خشک به ما هدیه میدهد. آقای مقدادیان از بچههای کوهنورد و دوچرخهسوار گلپایگان است. میگوید: کباب گلپایگان معروفه بیاین بریم ناهار مهمون ما باشین. ما دلمان میخواهد اما هم صبحانه زیاد خوردیم هم باید مسیر را ادامه دهیم و از سر اکراه این دعوت را رد میکنیم. اما اصولا رد کردن دعوتها در مرامنامهی دوچرخهسوارانِ جهانگرد کاری نکوهیده و مذمت شده است. به جادهای میرسیم که سر شیطنت را باز میکند و هی پیچ و تاب کنان به بالا و بالاتر میرود و نفسام را میگیرد. آفتاب هم که سوزندهتر از روزهای قبل. در حین رکابزدن متوجه میشوم که طوقه عقب چرخ حسابی گیر دارد و نمیچرخد. با هر مشقتی خودم را به بالای گردنه میرسانم و آنجا میبینم که پنج سیم از سیمهای طوقه عقب شکسته و طوقه تاب برداشته. با این وضعیت اصلاً امکان ادامه حرکت نیست.
به پیشنهاد علی به آقای مقدادیان ( دوستی که در گلپایگان با او آشنا شدیم ) زنگ میزنیم و ایشان هم میگوید اصلا نگران نباشید من یه دوچرخهساز میشناسم با لوازم میارمش بالا پیشتون. اینهم از امداد دوچرخه کوهستانی که به لطف یک دیدار ساده در جاده میسر شد. نیم ساعت بعد آقای مقدادیان و دوست دوچرخهساز از راه میرسند و دوچرخه در بالای گردنه تعمیر و سیمهای شکسته تعویض و طوقه تابگیری میشود. اینهم بخیر گذشت. تا قصد ادامه حرکت را داریم اولین پنچری سفر برای دوچرخه حامد اتفاق میافتد. خدا امروز را بخیر کند! مشغول تعویض تیوب دوچرخه حامدیم که باد شدید وزیدن میگیرد و دوچرخه من را که خیلی مظلوم روی جک پارک شده بلند میکند و بعد از دو تا معلق روی زمین پخشش میکند و یکی از جکهایش را میشکند. چرا اینجوری میکنی آخه ای باد؟ حالا که به سراشیبی رسیدهایم باد مخالف با شدت زیاد و سرعت چهل تا پنجاه کیلومتر در ساعت میآید توی سر و صورتمان. لذت شیب به کاممان تلخ میشود.
چند بار نزدیک بود باد من و دوچرخه و بار را با هم بلند و پخش کنار جاده کند. حالا در این هیر و ویر و عدم کنترل روی دوچرخه یک ماشین آمده کنار من و راننده چیزی میگوید که من به خاطر شدت باد نمیشنوم و اون بنده خدا هم اصرار دارد روی سئوالش و من هم در آن شیب تند و باد مخالف و جاده خراب همهی تمرکزم روی کنترل دوچرخه است. بابا خواهشا برو بذار حواسم به روبروم باشه الان وقتش نیست به خدا. تشنه و کوفته به پایین شیب میرسم و حالا باید در جاده کفی با باد شدید دست و پنجه نرم کنم. ساعت حدود ۶ عصر بلاخره بعد از عبور از هفتخوان بادمخالف و سربالایی و آفتاب سوزان و پنچری و خرابی دوچرخه و تشنگی و گرسنگی به خمین میرسیم. در بدو ورود یک ماشین کنار من حرکت میکند و سرنشینش میگوید باراتون داره میریزه، ترمز میکنم و از دوچرخه پیاده میشوم و به عقب دوچرخه سر میزنم و میبینم هیچ خبری نیست. آنها را میبینم که بالاتر دارند مسخره میکنند و میخندند. خیلی ممنون.
به اولین میدان شهر که میرسیم برای خوردن آب و استراحت توقف میکنیم و دوچرخهها را پارک میکنیم که باز باد عصبانی دوچرخه من را کلهپا میکند که در اثر این واژگونی درِ کیف جلوی دوچره باز شده و دوربین عکاسی و کلی خرت و پرت دیگر به داخل جوی خشک میریزد و لنز دوربین میشکند. به مرکز شهر میرویم و با مسئول اداره ورزش و جوانان خمین صحبت میکنیم و قرار میشود شب در خوابگاه آنجا اتراق کنیم. وسایل را میبریم داخل میبینم ایداد و بیداد، یکی از کیفهای عقب دوچرخه ( ارتلیب) که تازه خریدم پاره شده.اینهم از چندمین بدبیاری امروز. داخل خوابگاهیم که یک دوچرخهسوار دیگر از راه میرسد.آقا یاور که از تهران رکاب میزند و ایرانگردی میکند. از آنجا که دوچرخهسوار چو دوچرخهسوار ببیند خوشش آید ما هم مینشینیم به گپ و گفت با یاور و جریانات امروز با شیرینی خاطرات آقا یاور از یادمان میرود. شب که به نیمه میرسد همه به خواب میروند جز یاور که مشغول مطالعه است و من که مشغول نوشتن.این تختهای خوابگاه هم با هر تکان چنان قیژ و قیژ میکند که همه از خواب بیدار میشوند. خدا فردایمان را بخیر بگذراند.
جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
صبح آقا یاور از ما جدا میشود و به سمت الیگودرز رکاب میزند و ما راهی اراک میشویم. این باد مخالف دست از سر ما برنمیدارد. هرچقدر جاده میلش موافق به پیش راندن ماست همانقدر باد، با این حرکت مخالف است. اطراف جاده دشتهاییست وسیع با تک درختهای تنهایی که در این وسعت خالی، تنهاییشان بیشتر به چشم میآید. مثل تنهایی ما آدمها نیست که در شلوغی اطرافمان اصلا دیده نمیشود.
چند کلاغ را میبینم که دور بوته خاری جمع شده و یک پرنده شکاری هم بالای سر آنها بیقراری میکند. من و حامد دوچرخهها را کنار جاده میخوابانیم و میدویم به آن سمت. کلاغها فرار میکنند. زیر بوته خار یک جوجه جِغنه ( یک نوع پرنده شکاری ) قایم شده و دل توی دلش نیست. برش میداریم و کمی بالاتر به دست پدر و مادرِ نگرانش میسپاریم. شما دو تا پرنده شکاری با این عظمت از پس دو تا کلاغ سیاه برنمیاین؟!
گردنهای پیش روست که در بالای آن به ساختمان هلال احمر میرسیم و مهمان به چای میشویم. باد تبدیل به طوفان شده و زوزهکشان ما را به مبارزه تن به تن میخواند. هنگام خداحافظی ده دوازده کنسرو و یک بسته خرما از طرف پرسنل مهربان هلال احمر به ما هدیه میشود که کمی بالاتر همان را به جای صبحانه وناهار میخوریم. جاده برایمان شیبِ آرام و خلوتی را رو میکند اما باد، مدام زیرلنگی میزند تا شاید واژگون شویم اما ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم. بعد از طی ۷۵ کیلومتر به اراک میرسیم. از استانهای یزد و اصفهان عبور کردیم و حالا به مرکز سومین استان مسیر رسیدهایم. هوا ابریست وهمچنان باد تندی در حال وزش است. اینروزها میتوانست برای ما طور دیگری بگذرد، مثلا در خانه و پای کامپیوتر، در شهر و از این خانه به آن خانه، در خواب، در محل کار، اما ما خواستیم که اینطور بگذرد. حالا که به روزهای اندک گذشته نگاه میکنم میبینم چقدر با آدمهای زیادی آشنا شدیم، چه تجربههای تازه خوبی داشتیم و چقدر در حرکت بودیم. اما شاید مهمتر از اینها تغییرات پس از بازگشت است. جایی خواندهام: سفر ما را جای تازه نمیبرد، جای قبلی را برایمان تازه میکند. بعد از سفر میفهمی خانهای که در آن زندگی میکنی نور کافی ندارد، همان روز اول که برمیگردی متوجه میشوی بد زندگی کردهای. دلت میخواهد همهچیز را عوض کنی.
شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۷
بعد از گذشت ده روز و حدود ۷۵۰ کیلومتر رکاب زدن در دشت و کویر و گردنهها و گذر از دهها شهر و روستا و آشنایی با دوستانی تازه و عبور از اتفاقاتی متعدد و خوردن غذاهای گوناگون و سینه به سینه شدن با باد سرسخت و سربالاییهای سخت و آسان و سراشیبیها در حالت افتان و خیزان، و خواب در چادر و قلعه و خوابگاه و کوه و بیابان، و دیدار با اجنه و انسان، سفر ایرانگردی ما با دوچرخه در شهر اراک به پایان میرسد. دوچرخهها همچنان طوقه میچرخانند و شیهه میکشند و میل به تاختن دارند اما با پایان تعطیلات، ساعات کار و روزمرگی آغاز میشود و بالاجبار باید به چرخهی کسالت بار زندگی شهری بازگشت. این سفر هیچ اتفاق تلخی نداشت و هرچه بود خاطرات شیرین بود و لحظاتی خوش. من سعی کردم با نوشتن خلاصه و چکیدهی اتفاقات این سفر، همراهان و دوستانی که موفق به انجام اینچنین سفری نمیشوند را در لحظات خوش این ماجرا سهیم کنم. هرچند «شنیدن کی بود مانند دیدن» اما « وصف العیش، نصفالعیش». از اراک به مشهد بازخواهیم گشت.
کلیسای جامع سنت گریگور ـ ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان
با جمعی از دوستان، راهی کشور ارمنستان میشوم. از مسیر شهرِ تبریزـ مرزِ «نوردوز» ـ و بعد از صدورِ ویزای سههزار دِرامی ( واحدِ پول ارمنستان دِرام است و هر هزار دِرام، هفتهزار و پانصد تومان خرید و فروش میشود). ماموران پلیس مرزی ارمنی بعضی از واژههای ایرانی مثلِ «داداش» و «خوبی؟» و «چطوری؟» را خوب بلدند.
جادهی مرز تا شهرِ ایروان ( پایتختِ ارمنستان) کلکسیونی از پیچ و خم و فراز و نشیب است و البته کولاک برف و لغزندگیِ جاده و تاریکیِ شب هم مزید بر علت است تا شبی را در میانهی راه و در کنار جاده بگذرانیم. ایروان معماری جالبی دارد، شهر کلیساها و تندیسهای متفکر! هرچه تندیس در این شهر میبینم در حال اندیشه و درخود فرورفته است و البته تعدادشان هم بسیار فراوان.
رابطهی مردم این کشور با ایرانیها دوستانه و نزدیک است و یکی از عللش حضور تعدادِ زیادی ایرانیها در ارمنستان است. اینترنتِ ارائه شده بر روی سیمکارت ( ویواسل) پر سرعت و عالیست و همهجا هم آنتن میدهد از روی قلهی کوهها گرفته تا تهِ درهها.
نمایی از مجموعه تفریحی و دریاچه سوان ـ ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان
«سرگِی پاراجانُف» کارگردانِ روسی ـ ارمنی و کارگردان فیلمِ تحسین شدهی رنگ انار هم در ایروان موزهی دارد که از قضا روزی که برای بازدید به آنجا رفتیم روزِ تولد پاراجانف هم بود و دوستدارانش جمع بودند و بازدید از موزه هم رایگان. ساختمانهای مسکونی ایروان تحت تاثیر حکومتِ کمونیستیِ شوروی سابق، نمایی سرد و بیروح و درونی بزرگ و شیک دارند.
آپارتمانهای بخش مرکزی شهر ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان
خیابانها وسیع و ماشینهای قدیمی و خصوصا «لادا» فراوان است. شیشههای اکثر ماشینها و مردمش هم اکثرا دودیاند. حروف نگارشی این کشور بسیار سخت و تقریبا تمام حروف شبیه « U » در حالات مختلف است. سالنِ اپرایی مشهور و بزرگ دارد و « دودوک»، سازی است ارمنی که امروزه شهرت جهانی دارد.
کلیسای گغارت ـ ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان
کوه آرارات با شکوه و هیبتی خاص بر شهر ایروان نظاره میکند و مردم شهر آرام و درگیر زندگیِ روزمرهاند. شهر پلیسهایی خسته و خمیازهکش دارد و ترافیکی روان. ایروان با اینکه شباهتهایی به شهر زیبای آلماآتی ( قزاقستان) دارد اما چندین و چند پله از لحاظ معماریِ و زیباییِ شهری از آنجا پایینتر است. شنبهها و یکشنبهها بازاری دارد که در آن همه چیز از سگ گرفته تا ماسکِ ضد شیمیایی و شمشیر و گل و گیاه فروخته میشود. البته قیمتها بالاست و جای چانه زدن بسیار دارد.
معبد گارنی ـ ۲۸ کیلومتری جنوب شرقی ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان