جایی هست در منطقهای دور (نزدیکیهای خیال) که هزاران کوه دارد و صدها هزار غار. غارهایی با دهانهای کوچک و درونی بزرگ و هرکدام تنها برای استفادهء یکنفر. این غارها را اجاره میدهند. درونِ غار چیزی نیست جز شمعی که همیشهسوز است و تمام نمی شود و جیرهء خورد و خوراک و آب برای یکماه . نه فرکانسی هست و نه امواجی. نه صدایی و نه تصویری.
آدمها سالی یک بار میروند توی غار، شرطِ اجاره و ورود هم این است که زمانش مشخص نباشد ،این اتفاق در بیخبریِ همگان بیفتد و هیچ چیزی هم همراه با آدم درون غار برده نشود، حتی لباسهایشان. بعضیها یکماه میخوابند. بعضیها یکماه فکر میکنند. بعضیها یکماه با خودشان حرف میزنند.
خلاصه هر کسی برای این مدتش برنامهای ریخته است. برنامه ای فقط برای خودش (خودِ عریان از تمامِ داشتهها ). نامِ این فرآیند را هم گذاشتهاند «رهاسازی». بعضی از آدمها که از توی غار بیرون میآیند کلا فراموش شدند، کمتر کسی یادش مانده که این فلانی هم زنده بوده و حضور داشته! بعضیها هم یکماه نبودنشان اصلا به چشم دیگران نیامده و بازگشتشان اتفاق خاصی نیست.
عدهای در همان یکماه میمیرند و خلاص. جمعی هم آنقدر دچار تحولات عظیم روحی می شوند که همه چیزِ بعد از آن یک ماهشان با همه چیزِ قبل از یکماهشان تغییر میکند. گروه زیادی با عطشِ فراوان به همانی که قبل از یکماه بوده اند بازمیگردند و پیامکهایشان را چک میکنند و چندین روز را صرف عادی سازیِ روزمرگیهایش میکنند. چند نفری هم اصلا باز نمیگردند و در غارها برای همیشه ساکن میشوند. عدهای هم هستند که از بازگشت به آنچه بوده اند میترسند و به جایی دیگر میروند.
میلیونها میلیون نفر هم هستند که اصلا نمیدانند همچین جایی هست و خیلیهایشان هم دوستندارند بدانند که امکان دارد همچین مکانی باشد و اگر هم باشد، خیلیها همچین تجربهای را نخواهند کرد چون یکماه! از چرخهء تکراری و جریانی که به ضرب و زور خودشان را در لابهلای آن جا کردهاند جدا میافتند و بدون آن هم دلیلی برای زندگیشان نیست. اینجاست که فقط «مرگ» قادر است چسبِ دوقولوی بین این آدمها و داشتههایشان! را خنثی کند.
.