در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

بر فراز ابرها

پرواز بر فراز ابرها، از آرزوهای دیرینه‌ی آدم‌هاست. کنده شدن از زمینِ چسبناک و رها شدن در آسمانِ  بی‌انتها، همراه شدن با پرندگانِ مهاجر و کوچ کردن از تمامی تعلقات. حتی حسِ پرواز هم روح آدم را بی‌تاب می‌کند طوری که دیگر در پوست نمی‌گنجد و میل به اوج رسیدن در او بیداد می‌کند. خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگر روزی بفهمم که توانایی پرواز کردن در من هست آیا قدرت رها شدن در آسمان را پیدا خواهم کرد؟ آیا خواهم توانست دست‌هایم را بگشایم و بدون ترس از سقوط (که انگار در وجود همه‌ی آدم‌ها نهادینه شده)  به بی‌کرانه‌های آسمان رجعت کنم؟ هیهات که این زمینِ جذاب، میلش به رهایی آدم نیست.

 با دوستانِ همدل، سفر می‌کنیم به منطقه‌ی الموت (آله آلموت) در استان قزوین. آله‌ به معنی عقاب و آموت به معنای آشیان است و آله‌‌‌آموت یعنی آشیانه‌ی عقاب. جاده‌های پیچ در پیچ را می‌پیماییم و از قلعه‌ی حسن صباح و دریاچه‌ی اوان می‌گذریم. مقصد ما جایی دیگر است. از میان زیبایی‌های چشم‌نواز و طبیعتِ متفاوت و زیبای روستاهای آرام می‌گذریم و به ارتفاع سه‌هزار و سیصدمتری میرسیم.  کاروانسرای پیچ‌بن در آرامش و سکوتی چندصد ساله، در انتظار ما نشسته است. این کاروانسرا  در منتهی‌الیه ارتفاعات الموت و هم مرز با استان مازندران قرار دارد. در کنار کاروانسرا و بر فراز کوه، منظره‌ایست که تماشای آن، احساس پرواز را در من زنده می‌کند. حجم انبوهی از ابرهای سپید در زیر پایِ ما همچون دریایی آرام، در آغوش دره خفته است و  آهسته و نرم‌نرمک، می‌لغزد و دره‌ی عمیق را همراه با روستای کوچکی که در میان آن نشسته است می‌پوشاند و در خود فرو می‌برد. بر فرازِ ابرها ایستادن، برای آدمی که در میان ساختمان‌های بلند محصور شده و هرکجا نگاه می‌کند چشمش به دیواری آجری می‌خورد، تجربه‌ی هیجان‌انگیزی‌ است. من و همسفران، مبهوت این زیباییِ شگرف و آرامش بی نظیر می‌شویم. «محو تماشاشدن» اینجا معنی پیدا می‌کند. ابرهای سپید، با ناز و کرشمه، رقص‌کنان و دامن‌کشان به بالا می‌‌‌آیند و ما در اوج، از این بالا، که بالاتر از ما زمینی نیست، این فراز و فرود و دلبری‌ها را به تماشا نشسته‌ایم. دلم می‌خواهد دست‌هایم را باز کنم، نسیمی بوزد و من را همراه خودش در این گستره‌ی زیبا بچرخاند و زندگی را از این بالا نشانم بدهد. نشانم بدهد که چقدر کوچکم و ریشه‌ی هرچه غرور و تکبر است را در من بخشکاند و جایش، دانه‌ی رهایی را در دلم بکارد و به یادگار بگذارد. یک‌جفت عقاب، رها و سرمست، از آن بالاها به ما نگاه می‌کنند و سری تکان می‌دهند و می‌گذرند. دست بالای دست بسیار است. هوا تاریک می‌شود و ابرها به ما می‌رسند، در دل ابرها گم می‌شویم. این گم شدن، دستِ کمی از پرواز ندارد. باران می‌بارد، ما درون بارانیم، ما با باران و ابرهایی که می‌بارند یکی می‌شویم. در دلِ باران بودن، با زیر باران بودن خیلی فرق دارد و این فرق را کسی می‌فهمد که آن را تجربه کرده باشد. مثل این است که آدم خودش یک تکه از طبیعت شود. می رویم درون چادر، تا صبح باران می‌بارد و خواب من، شبیه خوابِ ابریست که هنوز تا باران شدنش، راهی طولانی مانده است.

.