حواسم هست
دور می شوم ، دور و دورتر
کوچک می شوم ، نقطه ای در انتهای جاده .
پنجاه روز ، پنجاه طلوع ، پنجاه شب ؛
ساعت من ، اینجا ، دلش تندتر می زند
تیک تاک ، تالاپ تولوپ ...
حواسم هست ،
حجم بودنم اما ،پشت پنجرهء اتاقم جا مانده است ،
همانطور دست به زیر چانه
استکان چای روی میز ، هنوز داغ است ،
بیرون برف می بارد ،
ساعت مچی ام آنجا ، روی ساعت هفت ، خوابیده است .
مانده ام همانجا ،
آمده ام ، تا امروز
می روم ... شاید تا همین فردا
هر چقدر دور ،
نزدیکم .
هرچقدر دیر ،
زودم .
آدم مسافر که می شود ،
حواسش به همه چیز هست
اگر حواسم نبود
سنگی به شیشه بزن
حواسم هست .
بانکوک
پنجشنبه بیست و هفتم بهمن نود
ساعت یازده شب