منبع عکس: سایت YouPic
حالم خوب است و ملالی نیست جز اندوهِ زمانِ از دسترفتهای که با حالِ خوب طی نشد. از جایی که خیلی دور است برای تو مینویسم. از میان وسعت سبزی که با نگینهایی سرخ، آراسته شده و قطرههای شبنم، در سراسر آن چون تکههای کوچکی از الماس، میدرخشند. از کنار تکدرختهای ساکت و پرباری که آغوش برای آسمان گشودهاند و ریشه در زمین دوانیدهاند. در مسیرِ نسیم مداومی که شانه بر گیسوی دشت میکشد و با شاخ و برگ درختان تنها، موسیقیِ رهایی مینوازد. حالِ خوب را یافتهام. حال خوب را در دنیایی یافتهام که من را در خلوتِ مهآلودش گم میکند. جایی که تمامِ وسعت نگاهِ من، چند قدم در پیشِ رویم بیشتر نیست. همهچیز در این چند قدم، در امروز، درحال خلاصه میشود. تصویرهای ناب، ذره ذره هویدا میشوند. فردا، با تمام زیباییهای شگفتانگیزش پشت حجم انبوهی از مه، آرام گرفته است و بیصبرانه انتظارم را میکشد. دیروز، در جادهای که پشت سرگذاشتهام، پشت کوهها و درههای عمیق، در پسِ فراز و فرودهای صعبالعبور جا مانده است. به جز قطرههای بارانی که تنم را شسته است و خارهای کوچک بازیگوشی که بر پایم فرو رفتهاند و خراشهای اندکی که حواسم را جمعتر کردهاند، چیز دیگری از دیروز بر جای نمانده است. ساوالان را یافتهام. اسب وحشی و سرکشی که همچون زمان، میلش به تاختن و گریز از ایستادن است. ساوالان رام دستهای من شده است، با او خو گرفتهام. از جایی برایت مینویسم که سکون و حرکت درهم آمیختهاند و سکوت و صدا معنایی یکسان دارند. «اندوهِ» سر به زیر، در دشتی از «شادی» چرا میکند و «تردید» در بهتی کامل، طیِ هفترنگ به «یقین» میرسد. آسمانِ خسته از اوج، بر گسترهی مهربانِ زمین پهن میشود و کوهِ پیر بالاتر از ابرهای جوان، سربلند میکند. اینجا خیلی دور است، میدانم! اما آنقدر به خود نزدیک شدهام که دیگر راهی برای بازگشت نمانده است. راهی هم اگر باشد شوقی برای برگشتنم نیست. این واژهها را از جایی برای تو مینویسم که «تصور» و «خیال» درون آن گم شدهاند و «رویا» و «آرزو» در لابهلای وسعتِ مهآلودش به دنبالِ هم میگردند. اینجا صداها برایم آشناست. نامم را میدانند و آوازهای قریبی میشنوم که من را به خویش میخوانند. نور، نرم و آهسته در تنم در وجودم نفوذ میکند. ریشههایم آرام آرام در زمینِ نرم فرو میروند و طراوت و تازگی را در خود احساس میکنم. دارم خود را در امتداد این گمشدن پیدا میکنم. شاید این یک «تولد تازه» است. دارم ریشه میکنم. دارم سبز میشوم. حالم خوب است و از جایی که خیلی دور است، برای تو مینویسم ...
- از سری نامههایی که هیچگاه فرستاده نشدند.
.
عکس: حمید سلطانآبادیان
در
سالهای دور، آن زمانی که هنوز پدرم در این دنیا حضور داشت و همهی خانواده، کنار
هم زندگی میکردیم، در خانهی پدری که اکنون دیگر وجودِ خارجی ندارد، اتاقی روی
پشتِ بام بود که مادربزرگم در آن زندگی میکرد. اتاقی که هویت مستقلی داشت، پنجرهای
بزرگ به فضایِ روی بام با نمایی زیبا از
شاخههای پربرگِ درختانِ زبانگنجشک و سرو. برای رسیدن به این اتاق باید از
سیزده پله بالا میرفتم، درِ اتاق را آهسته میزدم تا صدای مادربزرگ از توی اتاق
بلند میشد که بعله؟ و بعد از اجازه گرفتن به آهستگی وارد دنیایِ نور و رنگ و به
میانِ رایحهی گلاب و سپنج و نفتالین وارد میشدم. اتاق مادربزرگ که او را عزیزجان
صدا میکردیم وسیلهی چندانی نداشت، اما همین سادگی، باعث زیبایی و دلنشینی فضای
اتاق شده بود. پرتوهای نوازشگر نور، از لای پردهی نازکِ پنجره، روی صورت پرچین و
چروک و مهربانِ مادربزرگ میافتاد و باعث میشد تماشای او، وقتی که تسبیح میچرخاند
و زیرِ لب آیتالکرسی میخواند برای من جذابتر باشد. وقتی مادربزرگ از این دنیا
به آسمانِ آبیِ بیانتها سفر کرد، اتاقِ روی پشتِ بام، به ترتیب قلمروِ برادران
بزرگترم شد. سه برادر که هرکدام برای ساکن و حاکمِ اتاق شدن، نقشههای فراوان
داشتند و من در این میان، سالها صبر کردم تا آنها یکی یکی، هرکدام برای مدتی
طولانی آن اتاق را تصاحب کردند، وسایل و خرتوپرتهایشان را به درون آن بردند و تا
زمانِ تشکیل زندگی مستقل ومشترک، در آنجا رحلِ اقامت افکندند و مالک و صاحبِ آسمان
و کلاغها و گنجشکها و رنگین کمان و برف و باران و پرتوهای نوازشگر نور و درختهای
پرشاخوبرگ شدند.
حدود پانزده سال طول کشید تا آخرین برادرِ بزرگتر هم، اتاقِ پشتبام
را به مقصدِ خانهی خودش ترک کرد و ذوق و هیجانِ تملکِ اتاقِ پر رمز و راز را در
دل من انداخت. اولین شبِ خوابیدن در آن اتاق، هیچوقت از لوحِ خاطرم پاک نمیشود.
شبی مهتابی با آسمانی صاف که ماهِ کامل از پشت پنجره، فضای اتاق را روشن کرده بود
و من نمیتوانستم لحظهای از تماشای آن چشم بردارم و از هیجانِ اینکه از آنشب،
اتاق و تمام تصویرهایش به من تعلق دارد، خواب به چشمانم نمیرفت. اتاقِ کوچک روی
پشتبام، قلمروِ من شده بود و از آنشب من مالکِ پنجره و بام و درختانِ سرککشیده
به روی پشتبام و آسمانِ شب و ستارهها و ماهِ درخشان شده بودم. از آن ایام، «شب»
برای من دنیایی متفاوت، پر رمز و راز و دوستداشتنی شد. اتاقِ کوچک، مأمن و خلوتِ من برای شبنشینیهایم بود. شبهای
تابستان، گاهی با نردبان به روی سقفِ اتاقم میرفتم و رویِ بامِ کوچکش دراز میکشیدم
و آسمان را از نزدیکترین جایی که امکانش برایم بود، تماشا میکردم. از دیدن عبورِ
ناگهانی یک شهاب، آنقدر هیجان زده میشدم که خواب از سرم میپرید و در پی دوباره
دیدنِ نورِ گذرا و معجزهوارش، آنقدر به آسمان خیره میشدم که دیگر نایی برای باز
نگهداشتن پلکها برایم نمیماند. اولین خوابهای من در زیر گسترهی آسمانِ شب در
روی همین اتاق، اتفاق افتاد. در شبهای زمستانی، وقتی که دانههای درشت برف همچون
شکوفههای گیلاس، از آسمانِ سرخرنگ و ساکت، بر زمین میباریدند، من نزدیکترین
ساکنِ خانه، به اولین دانههای برف بودم. روی بام میایستادم و در حالیکه صورتم را
به سوی آسمان بلند کرده بودم، از تماس سرد و مهربانِ سرانگشتهایِ دانههای برفِ
تازه از راه رسیده لذت میبردم. نیمههای شب روی بام را انبوهی از برف میپوشاند و
من در اتاقم، پشت پنجره، در حالیکه که کنار بخاری ایستاده بودم، به این سپیدی و
آرامشِ مطلق خیره میشدم و کیف میکردم. شبهای زمستانی، در هنگامهی بارش برف،
آرامترین و خلسهوارترین لحظات زندگی برای من رقم میخوردند. من شیفتهی تماشا
کردن بودم. شبهای پاییز، برگهای درختانی که سر و تنشان را به روی سطحِ بام
رسانده بودند، سرخ و زرد میشدند و با نسیم پاییزی با حالتی دلبرانه، تکان تکان میخورند
و صدای موسیقیوارِ خشخش آنها خبر از بارشِ بارانی شبانه میداد. بارانهایی که
تا صبح ادامه مییافت و تمامِ تخیلات شبانهی من را خیس و عاشقانه میکرد. شبهای
پاییزی در اتاق روی بام، شبهای شنیدنِ موسیقی از دورترین امواجِ رادیو و سرودن
اولینشعرهای عاشقانه، برای معشوق خیالیام بود. من سیزدهپله به آسمان نزدیکتر
بودم و این سیزده پله را با هیجان و لذت میپیمودم و وقتی که وارد اتاقم میشدم و
درِ آن را پشت سرم میبستم، احساس آرامشی شگرف، سراسر وجودم را میانباشت.
اتاقِ
کوچک من، یک مکانِ ثابت و ساکن نبود. این اتاق، دری به دنیای خیالهای من، دروازهای
برای شروع سفرهایم و جایی برای اندیشیدن، نوشتن و رویاپردازیهای من بود. با هجرتِ
پدرم از این دنیای خاکی به دنیای دیگر، در چشم برهم زدنی، خانهی پدری خلوت شد و
همه به دنبال زندگی خودشان رفتند. اتاقها و زیرزمین و حیاطی که زمانی پر از بچهها
و نوهها و عروسو دامادها و برادر و خواهرها بود، به ناگهان سرد و خالی و خلوت
شد و وسایلش، آنچنان که رسم روزگار است، یکبهیک از خانه بیرون رفت و چیزی نماند
به جز من و اتاقم. خانه، بنا به مصلحت
بزرگان، فروخته شد و آخرین کسی که ذره ذره، خانه و اتاقِ کوچکِ روی بام را ترک
کرد، من بودم. جدایی از قلمرویِ نزدیک به آسمان، پشتِ بام برفی و درختانِ همسایه و
خانهی پدری با تمام خاطراتِ روزها و شبهای کودکی و نوجوانی، برای من سخت و غمانگیز
بود. وقتی اتاقم از وسایل خالی شد، لخت و عور به نظر میرسید و انگار، با نگاهی غمزده
و پرسان به چشمهای من چشم دوخته و این ترکِ ناگهانی را حملِ بر بیوفایی من میدانست.
در حینِ رفتن، با چشمانی مرطوب، جایجای اتاق و روی سطحِ بام و زوایای پیدا و
پنهان خانه را تماشا میکردم و میدانستم که هیچ کجای دنیا برای من، اینجا نخواهد
شد.
آدم در زندگیاش، بعضی اتفاقات را، بعضی مکانها را و حضورِ بعضی آدمها را
فقط برای مدتی تجربه میکند، هرچند کوتاه، اما تاثیرگذار و ماندگار، آنچنان که فعل
«فراموش شدن» در موردِ آنها هیچوقت صرف نخواهد شد.
.
چند
روزی هست که به بیماری کرونا دچار شدهام. سرفههای خشک و سردرد و سرگیجه و ضعف و بیحالی
که از عوارض این بیماری است به یکطرف و از دست دادن حس بویایی و در امتداد آن
ضعفِ حسِ چشایی، در طرف دیگر. این دومین باری است که حس بویایی خودم را به خاطر این
بیماری از دست میدهم. دفعهی قبلی این تجربه واقعاً برایم عجیب و نگرانکننده بود،
چون شنیده بودم بعضیها بعد از دچارشدن به ویروس کووید-۱۹ برای همیشه حس بویایی خودشان
را از دست میدهند! زندگی بدون این حس، که معمولاً چندان به آن توجهی نمیشود (یا بعضیهای
اونطور که باید بهش توجه نمیکنن) غیرممکن نیست اما علاوه بر مطلع نشدن از بعضی
خطرات (بوی نشتی گاز، سوختن و.. ) اتفاق مهم دیگری هم میافتد و آن اینست که
اصلِ لذّت از بخشهای مهمی از زندگی حذف میشود. بخش زیادی از خاطرات ما آدمها با
عطر و بوها پیوند خورده، عطر پرتقال من را به سالهای خیلی دور (دوران کودکی) میبرد،
بوی گلِ یاس من را یاد مرحومِ عمویم میاندازد که همیشه خیلی مرتب و خوشپوش بود و این
عطر را به خودش میزد. بویِ گلهای اقاقیا که اردیبهشت و خرداد توی کوچه و محلهی
ما را پر میکرد و حس و حال شاعرانه به من میبخشید. بوی سیگار و ادکلنِ درهمآمیختهی
آقای امیدوار که برای من یک بوی ناشناخته و متفاوت بود، بوی مدادپاککن،بوی کاغذ، عطرِ عجیب خودکار
عطری که گاهی یک صفحه را پر از خطخطی میکردم تا فقط بتوانم بعدش عطر جوهرش را با
نفسهای عمیق بو کنم. عطر مستکنندهی گلهای ابریشم، که گاهی وقتها من را پای درخت
خودش نگه میداشت و چشمهایم را میبست و عطرش را به ریههایم میفرستاد و مدهوشم میکرد. بوی
زندگیِ بخشِ چوب، بویِ جنگل بعد از یک بارانِ طولانی در اوایل صبح، عطرِ لیمو درست
قبل فشردنش توی دهان، بوی کوچهی خانهی پدری قبل از طلوعِ آفتاب در پاییز، بوی
لاک و اَسِتون و چسب رازی، عطرِ پورانهوم، رایحهی شوکولاتِ داغ و قهوه، بوی
لباسی که تهماندهای از عطری خاطرهانگیز بر روی آن باقی مانده، بوی چمنِ تازه
کوتاه شده و گلهای شمعدانی ...
حسِ بویایی در نظرِ من، خیلی شبیه، حس عاشقی و دوستداشتن است. چیز قابل لمسی نیست
اما میتواند حالِ آدم را دگرگون کند، نفوذ میکند در دل و جان و آدم را ساکت میکند.
چراغهایی را در ذهن آدم روشن میکند که کار هیچ حس دیگری نیست. ماندگار میشود و
از خاطر نمیرود. جای ویژهای را در بخشِ حافظهی بلندمدت مالِ خودش میکند و از
آنجا تکان نمیخورد.
جایی خواندهام که وقتی به طور معمول چیزی را می بینیم، می شنویم، لمس میکنیم یا
میچشیم این اطلاعاتِ حسی ابتدا به
تالاموس میرسد که به عنوان یک ایستگاه رله در مغز عمل میکند و سپس تالاموس این
اطلاعات را به مناطق مربوطهی مغز، از جمله هیپوکامپ که مسئول آن است، برای حافظه
و آمیگدال که احساسات را پردازش میکند، ارسال میکند.
اما بوها متفاوت هستند. بوها تالاموس را دور میزنند و مستقیماً به مرکز بوی
مغز، معروف به لامپ خورشیدی میرسند. پیاز بویایی مستقیماً به آمیگدال و هیپوکامپ
متصل میشود، که همین اتفاق ممکن است توضیح دهد که چرا بوییدنِ چیزی میتواند
فوراً یک حافظه دقیق را تحریک کند. (لینک مطلب)
این نشان میدهد که گاهی تند شدن ضربان قلب، ارتباط مستقیمی با به مشام رسیدن یک
عطر و بوی خاص دارد. چیزی که هیچکس دیگری آن را آنطور، نمیبوید و احساس نمیکند.
حالا با این وصف، آیا نباید به حسِ شگفتانگیز بویایی جایگاه ویژه و خاصی داد؟ حسی
که گاهی تمام حسهای دیگر را به جنب و جوش وامیدارد و درگیر میکند.
بیماری، تلنگریست برای اندیشیدن به داشتههایی که شاید در زندگی عادی و معمولی و
در سلامتی، چندان و آنچنان به چشم نمیآیند. بیصبرانه منتظرم تا این روزهای
بیماری و بدون عطر و طعم، به پایان برسد و دوباره با نفسهای عمیق، بویهای دوستداشتنیام
را به درون بکشم. چیزی که حالِ خوبِ آدم را کامل میکند، بوییدن عطر و بویِ چیزی
یا کسی است که دوستش دارد.
پرواز بر فراز ابرها، از آرزوهای دیرینهی آدمهاست. کنده شدن از زمینِ چسبناک و رها شدن در آسمانِ بیانتها، همراه شدن با پرندگانِ مهاجر و کوچ کردن از تمامی تعلقات. حتی حسِ پرواز هم روح آدم را بیتاب میکند طوری که دیگر در پوست نمیگنجد و میل به اوج رسیدن در او بیداد میکند. خیلی وقتها به این فکر میکنم که اگر روزی بفهمم که توانایی پرواز کردن در من هست آیا قدرت رها شدن در آسمان را پیدا خواهم کرد؟ آیا خواهم توانست دستهایم را بگشایم و بدون ترس از سقوط (که انگار در وجود همهی آدمها نهادینه شده) به بیکرانههای آسمان رجعت کنم؟ هیهات که این زمینِ جذاب، میلش به رهایی آدم نیست.
با دوستانِ همدل، سفر میکنیم به منطقهی الموت (آله آلموت) در استان قزوین. آله به معنی عقاب و آموت به معنای آشیان است و آلهآموت یعنی آشیانهی عقاب. جادههای پیچ در پیچ را میپیماییم و از قلعهی حسن صباح و دریاچهی اوان میگذریم. مقصد ما جایی دیگر است. از میان زیباییهای چشمنواز و طبیعتِ متفاوت و زیبای روستاهای آرام میگذریم و به ارتفاع سههزار و سیصدمتری میرسیم. کاروانسرای پیچبن در آرامش و سکوتی چندصد ساله، در انتظار ما نشسته است. این کاروانسرا در منتهیالیه ارتفاعات الموت و هم مرز با استان مازندران قرار دارد. در کنار کاروانسرا و بر فراز کوه، منظرهایست که تماشای آن، احساس پرواز را در من زنده میکند. حجم انبوهی از ابرهای سپید در زیر پایِ ما همچون دریایی آرام، در آغوش دره خفته است و آهسته و نرمنرمک، میلغزد و درهی عمیق را همراه با روستای کوچکی که در میان آن نشسته است میپوشاند و در خود فرو میبرد. بر فرازِ ابرها ایستادن، برای آدمی که در میان ساختمانهای بلند محصور شده و هرکجا نگاه میکند چشمش به دیواری آجری میخورد، تجربهی هیجانانگیزی است. من و همسفران، مبهوت این زیباییِ شگرف و آرامش بی نظیر میشویم. «محو تماشاشدن» اینجا معنی پیدا میکند. ابرهای سپید، با ناز و کرشمه، رقصکنان و دامنکشان به بالا میآیند و ما در اوج، از این بالا، که بالاتر از ما زمینی نیست، این فراز و فرود و دلبریها را به تماشا نشستهایم. دلم میخواهد دستهایم را باز کنم، نسیمی بوزد و من را همراه خودش در این گسترهی زیبا بچرخاند و زندگی را از این بالا نشانم بدهد. نشانم بدهد که چقدر کوچکم و ریشهی هرچه غرور و تکبر است را در من بخشکاند و جایش، دانهی رهایی را در دلم بکارد و به یادگار بگذارد. یکجفت عقاب، رها و سرمست، از آن بالاها به ما نگاه میکنند و سری تکان میدهند و میگذرند. دست بالای دست بسیار است. هوا تاریک میشود و ابرها به ما میرسند، در دل ابرها گم میشویم. این گم شدن، دستِ کمی از پرواز ندارد. باران میبارد، ما درون بارانیم، ما با باران و ابرهایی که میبارند یکی میشویم. در دلِ باران بودن، با زیر باران بودن خیلی فرق دارد و این فرق را کسی میفهمد که آن را تجربه کرده باشد. مثل این است که آدم خودش یک تکه از طبیعت شود. می رویم درون چادر، تا صبح باران میبارد و خواب من، شبیه خوابِ ابریست که هنوز تا باران شدنش، راهی طولانی مانده است.
.
جاده
مثل بعضی از رابطههاست، فراز و فرود دارد، پستی و بلندی دارد. پیچ و تاب دارد،
گاهی از دل جنگلی پردرخت میگذرد، سرشار از ترانه و آواز، سبز و مرطوب و گاه در
میان یک کویر برهوت است، خشک و ساکت، خالی و خلوت. مسیر سخت یا آسان، جاده امتداد
دارد. لذتهایش به یادماندنی و سختیهایش گذراست. حتی لذتهای کوچکش، در هنگامهی
سختی، مرهم است. نجاتبخش است. از بالا که نگاه کنی، جاده است که از میان تمام
حادثهها گذشته است. جاده میرساند، قطع نمیشود. جاده طولانیست، بیپایان است،
سکون ندارد، بیتاب است، پر از خواهش و تمنای پیمودن است، هیجان دارد، لذت دارد،
اوج دارد. جاده زیر نور ماه، میدرخشد. مسیر با جاده زیبا میشود، جاده راه است،
قرار است برساند، پاییز باشد یا زمستان، اردیبهشت باشد یا شهریور فرقی نمیکند.
جاده، مسیرِ رسیدن است. مسافر اگر جاده را بلد باشد، همسفرش را هیچوقت گم نخواهد
کرد.
:)
برای عکاسی از آسمان شب راهی کویر دیهوکِ طبس میشویم. عکاسی بهانهای میشود برای تماشای آسمان شب به دور از نورهای سرگردان و غریبهی شهر. برای دور شدن از هیاهوی روزمرگی و ازدحام، ما را میبرد تا عمقِ آرامش و بیکرانگی. غروب میرسیم به دلِ کویر. نوشتم دلِ کویر و به این فکر کردم که عجب دلی دارد کویر و عجب خلوتی دارد با این دلِ داغَش که زیر خروارها ماسه قایم کرده است. شاید خدا آسمان شب را با تمام معجزههای نورانیاش برای همین دل آفریده است. خدا شب را که آفرید، دلِ کویر آرام شد. قبل از آن، کویر یک طوفانِ بزرگ همیشه رونده بود. شب را که دید، عاشق شد و ایستاد. آرام گرفت و ساکت شد. از شبِ کویر مینویسم. تاکستانی از نور، در باغی از سیاهی. خوشهخوشه، دستهدسته. پربار، بیوقفه و ممتد.
من معنی نور را در شب کویر فهمیدم، لمس کردم و دیدم. همسفران خوابیدهاند و آتش اندکاندک خاموش میشود که از خواب میپرم. از خواب میپرم و پرواز میکنم تا اوجِ آسمانی که نفسم را میگیرد و بند میآورد. آتش خاموش میشود و چشمم روشن میشود به جمالِ آسمانِ شبی که معجزه است. وای از این شب، که بارانی از نور را چنان بیرحمانه، چنان زیبا، چنان شگرف و بیانتها بر چشمان من میباراند که مجالی برای پلکزدن، نفسکشیدن و تکان خوردن نیست. کویر ساکت است و من در دلش، از هیجانِ تماشای شبی که به من نشان میدهد، میتپم. تنم انگار فلج شده و از من فقط چشم مانده است و نگاه. نگاهی که به هیچ دیواری، به هیچ بنبستی به هیچ انتهایی، به هیچ پایانی نمیرسد. نگاهم نفس میکشد و سینهام آرام گرفته است. موسیقی ستارهها را با هربار روشن و خاموش شدنشان میشنوم. میشنوم و نمیشنوم. میبینم و نمیبینم. اشک ظهور میکند و گریه پیدا میشود، در پشت لایهی نازک و تپندهاش، نورها، روشنتر از قبل، میرقصند و نزدیک میشوند. نزدیک و نزدیکتر. انگار که کویر و آسمان به هم میرسند و من، این غریبهی خفته در دلِ کویر، شاهدِ ساکت این ماجرایِ شگرف میشوم. تنم، با پوست و استخوانش، در مقابل دست و پا زدنهای روحِ بیتابی که میلِ اوجگرفتن در او بیدار شده، مقاومت میکند. به هیچچیز و به همهچیز فکر میکنم. سبک میشوم. ذره میشوم. اندازهی دانهای از شنهای کویر. باد بلندم میکند. شب مرا در آغوشِ نورانیاش فشار میدهد.
از آسمانِ شبِ کویر حرف میزنم. جایی که شب، با کمال زیباییاش پیدا میشود نه با اوج تاریکیاش. جایی که اندازهی هر دانه سیاهی، یک دانه روشنایی هست. جایی که مسافرش پا به راه شیری میگذارد و از خود به بیخود شدن سفر میکند.
کمکم همسفران بیدار میشوند، سپیده میزند و کویر، دلش را دوباره زیر ماسههای داغ پنهان میکند. شبِ کویر شب خوابیدن نیست. شبِ بیداری و پیدا شدن است.
وقتی از سفر برمیگردم تا چندین روز و گاهی یکی دو
هفته بعدش غمگینم. جابجایی از آن مدار پویا به این خط ثابت سخت است. درست است که
بارها نوشتهام، گفتهام و عقیده دارم که زندگی هم یک سفر است و فراز و فرودها و
هیجانات خودش را دارد، اما به هرحال، بالا بروی و پایین بیایی، بازهم نمیشود سفر را
در یک کفهی ترازو گذاشت و زندگی روزمره را در کفهی دیگر و اینها را با هم مساوی
دانست.
سفر، سفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر است. مسافر، عزیزِ
سفر است. عزیزِ هیچکسی هم نباشد، عزیزِ سفر است. سفر، به مسافر بال میدهد، هویت
میدهد، نشان میدهد، رازهای مگو میگوید، تیمارش میکند، دل به دلش میدهد،
همراهش میشود، رهایش نمیکند، برایش جلوهگری میکند، داستان میگوید، ترانه میخواند،
آشنایش میکند، عاشقش میکند.
ولی همیشه این مسافر است که سفر را تمام میکند، وگرنه سفر هیچوقت، خودش، برای مسافرش تمام نمیشود. قبل از اولین سفرهایی
که رفتم فکر میکردم مسافر که از سفر باز میگردد سرشار از انرژیهاییست که در سفر
گرفته و حالش را خوب کرده است، اینگونه هست، قبول، اما، برای بعضی آدمها ـ مثل خودم، که یک جور عجیب وغریب و بیخودی هستند ـ پایان سفر، تلخ است و روزهای بعدش، اندوه وجودشان را پر میکند. دست خودشان هم نیست، خب آدمها که همه مثل هم نیستند. بعضیها اینجوریاند دیگر...
آی سفر آی سفر
رنگ آشنایت
پیدا نیست*
* این شعر از احمد شاملوست، واژهی سفر را من به جای عشق در آن نوشتهام.
.