تو جاده فهمیــــدم
که زندگی یعنی
مدام دل بستن
مدام دل کندن
شبانه ها ، خفتن
و روزها رفتــــــــــن
و روزها رفتـــــــــــــن
و روزها رفتــــــــــــــــن
دمی نیاسودن
به غم نیالودن
مدام خندیدن
همیشه فهمیدن
مهم تر از اینها
عمیق تر دیدن
تو جاده فهمیدم
که زندگی یعنی
تو جاده رقصـــــــــــــــــــیدن ...
...
کوآلالامپور - سیزدهم خرداد نود و یک - ساعت دو نیم بامداد
دویست و ده روز گذشته است ،
دویست و ده روز ، دویست و ده شب ،
هفت ماه ،
خیلی بیشتر است انگار ،
اینجا پکن است ،
باران میبارد ،
از صبح باران می بارد ،
می خواهم فکر کنم به این روزها ،
باران حواسم را پرت می کند .
تصویرهای مه آلود هند ،
جاده های سبز بنگلادش ،
سکوت و خلسهء معابد تایلند ،
غروب دریای لنکاوی ،
آرامش مالزی ،
مهربانی اندونزی ،
هفت ماه است زندگی می کنم ،
سی و اندی سال قبل ، چه کار می کردم ؟
کجا بودم ؟
یادم نیست .
باران حواسم را پرت می کند ،
در مسیر رودخانه ام انگار ،
بالا و پایین می روم ،
نرم و سبک ،
رها و بی خیال ،
دیگر سی و سه چهار ساله نیستم ،
هفت ماه ام ،
انگار هنوز به دنیا نیامده ام .
هنوز هیچ چیز نمی دانم ،
هنوز هیچ چیز ندیده ام ،
احساس می کنم یک چیزهایی هست که باید ببینم ،
باید درک کنم .
باران ، لوند و دلبرانه می بارد ،
آیا فرصتی هست برای همچنان زندگی کردن ؟
آیا عمر من یکسال می شود ؟
یکسال هم بشود کافیست .
باران من را فرا می خواند ،
جاده اسم من را بلد است ،
زمین گرد نیست ،
زمینی در کار نیست ،
همه چیز یک خواب طولانیست ،
آدم های توی خواب هایم زیاد شده اند ،
اینجا پکن است ،
حواسم پرت است
و همچنان باران می بارد ...
--------------------------------
پکن
یکشنبه بیست و دوم جولای
ساعت یک و چهارده دقیقه بامداد
در سفر به تجربه یاد گرفته ام :
- مهم تر از یک عکس خوب گرفتن ، "خوب دیدن" است .
در این جاده های مهربان ،
در این جاده های سبز ،
زندگی جاریست ،
گاهی سوار بر دوچرخه های هرکولس ،
گاهی سوار بر گاری و گاو ...
در این جاده های پر ناز و پیچ ،
مرگ هم در کمین است ،
گاهی در کنار یک پیچ ،
گاهی در دست اندازهای گیج ،
گاهی هم سوار بر ماشین های بزرگ ...
ما در این بین ،
بی خیال مرگ و همسفر زندگی ، به پیش می رویم .
فردا دیدنیست ،
این روزها گذشتنی .....
حواسم هست
دور می شوم ، دور و دورتر
کوچک می شوم ، نقطه ای در انتهای جاده .
پنجاه روز ، پنجاه طلوع ، پنجاه شب ؛
ساعت من ، اینجا ، دلش تندتر می زند
تیک تاک ، تالاپ تولوپ ...
حواسم هست ،
حجم بودنم اما ،پشت پنجرهء اتاقم جا مانده است ،
همانطور دست به زیر چانه
استکان چای روی میز ، هنوز داغ است ،
بیرون برف می بارد ،
ساعت مچی ام آنجا ، روی ساعت هفت ، خوابیده است .
مانده ام همانجا ،
آمده ام ، تا امروز
می روم ... شاید تا همین فردا
هر چقدر دور ،
نزدیکم .
هرچقدر دیر ،
زودم .
آدم مسافر که می شود ،
حواسش به همه چیز هست
اگر حواسم نبود
سنگی به شیشه بزن
حواسم هست .
بانکوک
پنجشنبه بیست و هفتم بهمن نود
ساعت یازده شب
بی خیال تمام هیاهوها ، شلوغیها ، ماشینها ، آدمها ...
بی خیال تمام خبرها ، روزنامهها ، تلویزیونها ، موبایلها ...
آدم باید آرامش را جستجو کند
آدم باید آرامش را پیدا کند
آدم باید برود سفر
روزمرگی آدم را اسیر می کند.
مکان ثبت عکس : نزدیک روستای کنگ