در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

سفر با دوچرخه از «یزد» به «اراک» ۷۵۰ کیلومتر

دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶

ساعت ۹ صبح دوچرخه‌ها و خورجین‌هایشان را در قسمت بار اتوبوس جاسازی کردیم. تنها مسافران اتوبوس ما هستیم، مسیرمان شهر زیبای یزد است و قرار است از آنجا پا در رکاب کشیده و به کوه و دشت‌های دور بتازیم. بعد از ۱۲ ساعت در خواب و بیداری ساعت ۹ شب به یزد رسیده و دوچرخه‌ها را مهیا کرده و بار و بنه برآن گذاشته و راهی محلی برای اتراق شبانه شدیم. هوا عالی و شهر نسبتا خلوت و خالی. سفر آغاز شده اما هنوز ماجراجویی و کشف و شهود با دوچرخه‌ها شروع نشده است.

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶

بعد از خوابی خوب در چادر و پیچیده در کیسه‌خواب، صبح بار و بنه را بستیم و گشتی در شهر زدیم. دیشب یکی از بچه‌ها کیسه خواب نداشت، یکی از اهالی شهر لطف نموده و برایش لحاف تشک آورد. رفتیم و لحاف و تشک را پس دادیم.با سه سایکل توریست آلمانی متشکل از دو‌مرد و یک زن که به اصفهان میرفتند ملاقات کردیم و اطلاعاتی رد و بدل شد. گشتی در بافت قدیم شهر زدیم و بعد از خرید ماهی و متخلفات برای شام بازگشتیم به امامزاده سیدجعفر برای اتراق. لحظه‌ی تحویل سال حصیرمان روی سکویی دنج در حیاط امامزاده پهن شد و قطاب و باقلوا و سبزه و سمنو چیده برآن و ناگهان سال قدیم ورپرید و سال تازه فرودآمد. دیده‌بوسی و تماس‌ها و آرزوها انجام شد و خوشحال از اینکه امسال هم مثل سالهای گذشته در سفر بودیم با خودعهد بستیم سال تازه هم دچار سکون و مریضِ روزمرگی نگردیم و سفر در اولویت‌هایمان باشد و مدام از خود به بیخودی رکاب بزنیم و خلاصه، در جریان باشیم. سید بساط پخت شام را آماده کرد و سبزی پلو بارگذاشت و علی با ماهی حلوای یخ‌زده گفتمانی برقرار کرد تا یخش آب شود و در چشم برهم‌زدنی سبزی‌پلو با ماهی آمد توی سفره و به آنی در ما حلول کرد و سیر شدیم و انگشت لیسان شکرخدا گفتیم و لم داده به جاده‌های منتظری که فردا ما را به خویش می‌خواندند اندیشیدیم. چادرها برپا شد و کیسه‌خواب‌ها دراز به امید فردایی تازه و ماجراهایی تازه‌تر.


در مسیر ندوشن/ ۴۰ کیلومتر خارج از مرکز شهر یزد

چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷

بعد از یک‌شب گرم در کیسه‌خواب و در  خلوت چادر، صبح ساعت ۶:۳۰ با بوی عطر قهوه از خواب بیدار می‌شویم و بعد از نوشیدن یک فنجان اسپرسو و جمع کردن بار و بنه پا در رکاب کشیده و یزد را به مقصد روستای «شحنه» ترک می‌کنیم. امروز رسماً اولین روز شروع سفرِ رکابزنی ماست. از شهر خارج می‌شویم و جایی را پیدا نمی‌کنیم که نان و سور و سات صبحانه تهیه کنیم لاجرم ناشتا دل به دریا می‌زنیم و دوچرخه‌های مشتاق را می‌سپاریم به پیخ و خم و فراز و نشیب جاده. تا شحنه راه زیاده نیست، از دوراهی شحنه وارد یک جاده فرعی می‌شویم به سمت «ندوشن». جاده از آن جاده‌های مرد است و هیچ خبری از پیچ و تاب و فراز و نشیب درآن نیست، یک خط مستقیم در دل یک دشت وسیع که کوه‌های بلند آن را در آغوش کشیده‌اند. رکاب‌زدن در اینگونه جاده‌ها به خاطر یکنواختی‌اش و هم اینکه تا انتهای جاده را می‌توان از نظر گذراند کمی سخت‌تر است. هر از چندگاهی خودرویی هم عبور می‌کند و بوقی برای سرسلامتی ما می‌نوازد. در دل ‌گفتم این بوق‌ها که برای ما آب و نان نمی‌شود، اگر ترمزی بزنید و به جرعه‌ای آب خنک مهمانمان کنید با ارزش است. هرچه به ظهر نزدیک‌تر شدیم هوا داغ‌تر و جاده مستقیم‌تر شد و رو به سربالایی هم میل نمود. نه درختی نه دیواری نه سایه‌ای. ساعت ۱۲ ظهر سازه‌ای را می‌بینیم که سایه‌ی رحمتش را در اوج گرما بر زمین گسترانیده و ما هم به آغوش سردش شتافته و لختی می‌آساییم. شکم‌ها گشنه و خسته و تا دوردست خبری از آبادی نیست. بعد از یکساعت استراحت دوباره ماییم و صراط مستقیم و آفتاب لجوج. تا چشم کار می‌کند جاده است و البته اتفاق بزرگ این جاده و این دشت سکوتی مطلق است چیزی که کمتر می‌توان آن را تجربه کرد. سکوتی که از آن حرف میزنم شنیدنیست. چند دقیقه در کنار جاده توقف می‌کنم و دل می‌سپارم به شنیدن این سکوت و تماشای کوه‌های اساطیری. حال خوشی‌ست. سرانجام بعد از پیمودن هفتاد کیلومتر به روستای کوچک نیوک می‌رسیم. چند پپسی خنک حال‌مان را جا می‌آورد. نان و مایحتاج شام را می‌خریم و چند کیلومتر بالاتر در کنار یک مسجد بزرگ برای استراحت و اتراق شبانه توقف می‌کنیم. گرسنگی باعث ضعف و‌خستگی مفرطمان شده که با خوردن ماکارونی فراوانی که سید و علی درست می‌کنند و سس ویژه سویا و فلفل‌قرمز و سس گلوریا همه‌ی خستگی‌ها به باد فراموشی سپرده می‌شود. بعد از شام می‌نشینیم و گپ می‌زنیم و چای می‌نوشیم. اطرافمان کوه است و دشت و آسمان پرستاره و سکوت. فردا اتفاقات تازه‌ای در انتظارمان نشسته‌اند.



پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷

ساعت ۶:۳۰ًصبح بیدار شدیم و برای اینکه تجربه گرسنگی روز قبل برایمان تکرار نشود اجاق‌ها را برپا کردیم و برای صبحانه املتی پر روغن و تند مهیا کردیم. بعد از صبحانه و چای، زین و یراق وخورجین بر دوچرخه‌ها گذاشته و دوباره افتادیم توی جاده. بعد از طی ۱۵ کیلومتر به شهر «ندوشن» رسیدیم. روی تابلوی ورودی شهر نوشته بود مرکز جغرافیایی ایران. یک سوپرمارکت پیدا کردیم و وسایل شام امشب و ناهار فردا را خریدیم. از شهر خارج شدیم و هنوز زیاد دور نشده بودیم که با دو توریست دوچرخه‌سوار مواجه شدیم. ماریانا از استرالیا و روبرتو از ایتالیا. هردو‌حدوداً پنجاه شصت ساله بودند و بسیار راضی از سفرشان در شهرهای ایران. گپی زدیم و عکسی گرفتیم و راهی ادامه مسیر شدیم.برایمان عجیب بود که مارایانا با سن بالایی که داشت چطور آن‌همه بار و بنه را با دوچرخه حمل می‌کرد. آن‌هم در این آفتاب سوزان و دشت وسیع. امروز باد مخالف بود اما سرد و دل‌نواز و آفتاب سوزان بود اما مهربان. جاده هم پیخ و خم‌های دلربایی داشت و از دیروز خیلی خلوت‌تر و دلنشین‌تر بود. حدود ساعت ۲ به روستای سوروک رسیدیم.

شب جمعه است و مردم در آرامستان شهر جمع شده‌اند و خیرات می‌دهند. دعوت می‌شویم برای صرف شولی یزدی که با کمال میل استقبال می‌کنیم. ( فقط نخوداش نپخته بود) . باید ۲۵ کیلومتر دیگر طی کنیم تا به «قلعه خرگوشی» برسیم که قرار محل اتراق شبانه ما باشد. جاده خاکی می‌شود و پر از پیچ و خم و فراز و فرود. کنترل دوچرخه‌ها در این وضعیت خیلی سخت است. اما عجب دشت زیبا و وسیعی و چه سکوت مبهم و دل‌انگیزی. تا غروب در جاده خاکی به طور ویبره رکاب می‌زنیم. خورشید که غروب می‌کند به قلعه‌مرغی میرسیم. یک کاروانسرای قدیمی نیمه‌ویران در وسط دشتی وسیع. وسط صحن قلعه یک آب انبار است و دور تا دور قلعه غرفه‌هایی‌ست که همه مخروبه‌اند.در نگاه اول  جای ترسناکی به نظر می‌رسد. هیچ خطی آنتن نمی‌هد و آب آشامیدنی هم در کار نیست. سریع چادرها را برپا می‌کنیم. هوا کاملا تاریک می‌شود و اینجاست که آسمان انبوهی از ستارگانش را در این خلوت کویری به رخ ما می‌کشد. آسمان را اینگونه دیدن واقعا هیچان انگیز است. شام نان و خرمایی می‌خوریم و در مورد طایفه جنیان گپ می‌زنیم! فضای قلعه وهم انگیز و رازآلود است. ساعت ده نشده اما همه به درون چادرهایمان می‌رویم. باد می‌وزد و صداهای عجیب و غریبی از بیرون چادر به گوش می‌رسد.



جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷

دیشب، شب سختی بود. ساعت ۳ با صدایی شبیه جیغ از خواب پریدم. نمی‌دونم صدای پرنده بود یا حیوون یا چیز دیگه‌ای. این جیغ‌ها سه چهاربار دیگه هم در فضای وهم‌انگیز قلعه طنین‌انداز شد. بعد از  چند دقیقه سکوت، ناخودآگاه متمرکز شدم روی صداها. به جز صدای زوزه باد که روکشِ چادر رو تکون می‌داد صدای قدم زدن و دویدن. صدای کشیدن چیزی روی زمین و صداهای دیگه‌ای رو از بیرون چادر می‌شنیدم. یاد اون شب کذایی ترسناک در سفرم به هند افتادم که نادانسته روی یک قبر چادر زده بودیم و تا صبح اون ماجراها به سرمون اومد. القصه، خوابم برد تا ساعت ۶ صبح.

همون اول صبح که تازه چشم بازکرده و از چادر بیرون اومده بودیم سه نفر با لباس شخص و کلاشینکف به دست وارد قلعه شدند و بعد از نگاهی متعجبانه به ما رفتند روی بام قلعه و مشغول گشتن شدند. بعد فهمیدیم اینا از ستاد مبارزه با مواد مخدر هستن و قلعه خرگوشی یکی از مناطقیه که محل قرار قاچاقچیا و رد و بدل کردن محموله‌هاست. همین دوستان به ما گفتند که توی قلعه دو تا جن رو به چشم خودشون دیدن و حسابی متعجب بودن که ما چطور شب رو در اونجا صبح کردیم. وال‌لا خودمون هم در تعجبیم هنوز. بار و بنه رو بستیم و راهی جاده شدیم. جاده هنوز خاکیست و امروز هم بخش زیادی از راه را ویبره می‌رویم. بعد از ده کیلومتر به یک جاده آسفالت می‌رسیم که البته وضعیت خوبی ندارد و پر از چاله و چوله است. خوشبختانه هوای امروز ابریست و خبری از خورشید تابان و آفتاب سوزان نیست. اطراف جاده را دشت‌های وسیع پوشانده و تا چشم کار می‌کند خبری از دار و درخت نیست.به تالاب گاوخونی می‌رسیم. من اسم اینجا را دوره راهنمایی در مدرسه شنیده بودم و هیچ اطلاعی از موقعیت و وضعیتش نداشتم. منطقه‌ای وسیع از گل و لای و نمک و بعضی‌جاها هم کمی  آب. کم‌کم آسفالت جاده بهتر شد و باد سردی هم وزیدن گرفت و حالِ خوب ما را خوب‌تر کرد. دقایقی بعد از استان یزد خارج و به استان اصفهان وارد شدیم.

کنار یک دشت بدون خار و شنی توقف کردیم و رفتیم داخل فضای دشت و خودمان را سپردیم به سکوت آسمانی دشت. من کفش‌هایم را از پا بیرون آورده و پابرهنه روی خاک دشت برای مدتی قدم زدم. توصیف این فضا و حس و حالش برای من و واژه‌هایی که بلدم سخت است و فقط باید از نزدیک تجربه کرد. حدود ساعت ۴ عصر به شهر «ورزنه» وارد شدیم. اولین شهر و آبادی استان اصفهان بعد از پشت سر گذاشتن یزد. چیزی که در نگاه اول جلب توجه می‌کند پوشش زن‌های شهر است که همه چادر سفید بر سر دارند و آنطور که روی تابلوی ورودی شهر نوشته است اسم دیگر اینجا شهر فرشتگان سفید است. امروز هشتاد کیلومتر رکاب زدیم. در مسیر چند توریست دوچرخه‌سوار اروپایی را هم دیدیم که به سمت مخالف ما در حرکت بودند. بعد از سه روز رکاب‌زدن و در گرد و غبار و عرق غرق شدن نیاز مبرمی به یک دوش آب‌گرم داریم که این شهر بهترین مکان برای رفع این حاجت است.

شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷

صبح از ورزنه راهی شهر بعدی یعنی «اژیه» می‌شویم که ۲۵ کیلومتر از ورزنه فاصله دارد. امروز هوا گرم و آفتاب سوزان است. بعد از یکساعت به اژیه می‌رسیم. برای خرید جلوی یک بقالی کوچک توقف می‌کنیم،حاج‌آقای فروشنده با اصرار ما را به خانه‌اش دعوت می‌کند و می‌گوید الّا و بلّا باید بی‌یِن چای بخورین. ما هم از خداخواسته مهمان آقای محسنی‌اژیه‌ای می‌شویم.با چای و میوه و شیرینی و آجیل پذیرایی می‌شویم و خلاصه اولین عیددیدنی سال ۹۷ را همینجا انجام می‌دهیم. و عجب چای خوشمزه‌ایست. گپی می‌زنیم و عکسی می‌گیریم و مشغول خداحافظی هستیم که ناهار دعوت می‌شویم به منزل یکی دیگر از اهالی شهر که فامیل ایشان هم محسنی‌اژیه‌ای است. ما فقط می‌خواستیم از این شهر عبور کنیم و انگار قسمت این است که بمانیم و مهمان مردم میهمان‌نواز این شهر باشیم. چی از این بهتر؟ می‌رویم خانه آقای محسنی‌اژیه‌ای دوم و در چشم برهم زدنی سفره مهربانی ایشان پهن و کاسه کالجوش و نان خشک محلی در آن چیده می‌شود. چقدر هم خوشمزه است. یک ظرف شیره انگور هم توی سفره است که پیشنهاد می‌کنند روی کالجوش بریزیم، ترکیبش عالی می‌شود. اینجای به جای کشک در کالجوش ماستینه می‌ریزند که طعم آن را خیلی لذیذتر می‌کند. بعد از ناهار هم نوبت میوه است و بعد هم پیشنهاد میکنند که همین اتاق بغلی هم می‌توانید استراحت کنید و بخوابید که این را دیگر رد می‌کنیم. گرچه کالجوش حسابی خواب‌آور است. از میزبانان مهربان خداحافظی کرده و راهی جاده‌می‌شویم. در راه هر کدام از اهالی شهر ما را می‌بینند با لهجه شیرینشان می‌گویند: بریم خونه؟

۷۵ کیلومتر تا اصفهان مانده است و از اینجا به بعد در جاده اصلی هستیم. ماشین‌ها با بوق‌های ممتد محبتشان را به گوش ما نثار می‌کنند. بابا چرا بوق می‌زنین آخه؟! برای شما فشردن یک دکمه است و برای ما به‌هم خوردن تعادل و اعصاب و آرامش. نزن آقاجان. جاده کفی است و با سرعت ۲۵ تا ۳۰ کیلومتر در ساعت رکاب می‌زنیم. هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شویم رکاب‌زدن لذت‌بخش‌تر می‌شود. هوا تاریک می‌شود و هنوز جایی را برای اتراق شبانه پیدا نکرده‌ایم. تصمیم گرفته‌ می‌شود که تا ورودی شهر رکاب بزنیم تا شاید جایی پیدا شود. چراغ‌ها را روشن کرده و در تاریکی به پیش می‌رویم. ده کیلومتری شهر برای شام توقف می‌کنیم، یکنفر آدرس روستای اصفهانک را به ما می‌دهد که آنجا مکانیست به اسم مجتمع فرهنگی دارالقرآن که اتاق برای اتراق دارد. حدود یک کیلومتر دیگر که رکاب می‌زنیم به دارالقرآن می‌رسیم که باغیست بزرگ با درختان کهنسال که در انتهای آن یک عمارت زیبای قدیمی قرار دارد. مسئول آنجا که از قضا خودش هم دوچرخه‌سوار حرفه‌ایست به گرمی از ما استقبال می‌کند و یک اتاق بزرگ در همان عمارت را با همه امکانات در اختیارمان می‌گذارد.  به عینه بارها و بارها تجربه کرده‌ام که در سفرهای اینچنین (با دوچرخه یا پیاده) اتفاقاتی برای مسافر می‌افتد که سلسله‌وار او را به پیشامدهای خوب‌ و خوب‌تر راهنمایی می‌کند. خداوند مسافر را دوست دارد و زمین و زمان را برایش هموار می‌کند. در این مدت دیگر حساب روزها و زمان را از دست داده‌ایم و نه می‌دانیم امروز چندشنبه‌ است و نه می‌دانیم که چندم است. فقط شب که می‌خواهم این گزارش را بنویسم باید به تقویم رجوع کنم تا حساب روز و ماه دستم بیاید. از اخبار  اتفاقات هم که بی‌خبریم و البته که بی‌خبری هم خودش عالمی دارد که باید درکش کرد و لذت برد. آرامش واقعی را اگر بخواهم تفسیر و تعبیر کنم، همین اتفاقیست که ما در بطن آن قرار داریم و تجربه‌اش می‌کنیم.

یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷

صبح می‌رویم طباخی و کله‌پاچه می‌خوریم. به هرحال بدن در شرایط سخت به رسیدگی بیشتر نیاز داره. البته کله‌پاچه هم فقط طباخی سینا (مشهد-دریادل). همونطور که حدس می‌زدیم اصفهان حسابی شلوغه. ترافیک سنگین و عبور و مرور کنُد.

اول به پل‌خواجو و بعد چهارباغ و هشت بهشت و بعد هم راهی نقش‌جهان و عمارت عالی‌قاپو. لب‌حوض میدان نقش‌جهان نشستیم  که یک خانواده می‌آیند و می‌پرسند دوچرخه‌ها کرایه‌ایه؟ دوری چنده؟ می‌گوییم بفرمایید صلواتیه. آنها هم که مثل خودمان اهل تعارف نیستند هر کدام یکی از دوچرخه‌ها را برداشته و  می‌تازند. البته خوشبختانه بارها را از روی دوچرخه‌ها برداشته‌ایم وگرنه تکان دادنش هم برای آنها مشکل بود. پسر خانواده یکی، دختر بزرگتر هم یکی، پسر که خواهر کوچکنرش را هم روی ترک عقب نشاند و رفتند به دور زدن دور میدان. مادرشان هم نشست به دعا کردن برای ما که ان‌شاءالله ماشین شاسی بلند بخرید و داماد بشید و ... ناهار «بریانی» می‌خوریم. غذای ویژه اصفهان با ترکیب چرب و خاص خودش. البته و صد البته که به گرد شیشلیک شاندیز هم نمی‌رسد. به قول مهدی مزه گوشت‌کوبیده خودمان را می‌دهد. یک کف دست گوش چرخ‌کرده با مخلفات که روی نان مالیده شده پرسی چهارده‌هزارتومان. یک سری قطعات دوچرخه لازم داریم که به هر فروشگاه دوچرخه می‌رویم پیدا نمی‌شود. سری به کلیسای وانک می‌زنیم که صف کیلومتری دارد و موقع غروب نوبت به ما می‌رسد. شب هم مراسم نورافشانی روی پل خواجو «ویدئو مپینگ» برگزار می‌شود که البته تکرار برنامه سال تحویل است. رکاب‌زنان برمی‌گردیم به محل اتراقمان در اصفهانک. ماندن در شهرهای بزرگ برای ما کار آسانی نیست هم هزینه‌ها بالاست هم شلوغی و سر و صدا و درهم برهم بودنش برای ما آزاردهنده است. جای ما در همان جاده‌های فرعی و خلوت و شهرهای کوچک و روستاهای اطرافش است. خودمان هم که هتل پنج ستاره سیار (چادر) و آشپزخانه و آشپز و مرکب و رخت‌خواب و الباقی را داریم. پس چه حاجت به شهرهای بزرگِ عبوس و دراندشت. شب شام سبکی می‌خوریم و بار و بنه را جمع می‌کنیم که صبح علی‌الطلوع برویم در آغوش پرمهر جاده‌های باریک.

دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۷

ساعت ۶ صبح که هنوز آسمان روشن نشده بیدار می‌شویم و بار و‌بنه را بر دوچرخه‌های منتظر گذاشته و پا در رکاب می‌کشیم. از میان شهر اصفهان عبور می‌کنیم و در پارکی جنگلی صبحانه می‌خوریم. جاده‌ی پیش رو اتوبان شلوغی‌ست که به سمت خوانسار و گلپایگان می‌رود. دیگر خبری از سکوت مبهم و شنیدنی جاده‌های فرعی کویر نیست. چهل کیلومتر رکاب زده‌ایم که یک موتوری در حال حرکت کنار ما می‌آید و از جیبش کشک درآورده و ما را مهمان می‌کند. بعدهم می‌گوید اگر قهوه می‌خورید و‌میلی به استراحت دارید باغ من کمی بالاتر است، ما هم که منتظر اینطور دعوت‌های غیرمنتظره‌ایم با آغوش باز می‌پذیریم. کمی از نجف‌آباد بالاتر می‌پیچیم توی فرعی و مهمان دوست تازه‌مان علی آقای نمازی می‌شویم. قهوه اسپرسو و چای و گپ و گفتمانی طولانی. علی آقا با لهجه شیرینش خاطره‌های خنده‌داری تعریف می‌کند که اشکمان را در می‌آورد. علی آقا قصاب است و می‌گوید: برم گوشت بیارم یه کباب چنچه مشتی بزنیم؟ بابا چه عجله‌ای دارین شما؟ دو سه روز بمونین دور هم باشیم. ما دلمان می‌خواهد اما خب، رسم سفر در جاده ماندگاری نیست. تشکر کرده و برمی‌گردیم به جاده. در مسیر یک ماشین که متعلق به محیط زیست اصفهان است جلویمان توقف میکندو بعد از چاق سلامتی و گپی کوتاه به چای و میوه دعوت ‌می‌شویم. عکسی به یادگار میگیریم. امروز باد با ما سر ناسازگاری دارد و حسابی با حرکت ما مخالف است. دست گذاشته روی سینه‌مان و میگوید: رکاب نزن که فایده ندارد. اما با این حال، به پیش می‌رویم و از سربالایی‌ها و سراشیبی‌ها عبور می‌کنیم تا به روستای تندران می‌رسیم. نزدیک غروب است و حدود صد کیلومتر رکاب زده‌ایم. تصمیم می‌گیریم امشب را در دره‌ای نزدیک روستا به صبح برسانیم. هیچ لذتی در این سفر‌ها بیشتر از لذت در طبیعت چادر زدن و برافروختن آتش و آسمان شب را نظاره کردن نیست. آب و نان و کنسرو میگیریم و به محل اتراق شبانه که به دور از روستاست می‌رویم. قبل از تاریک شدن هوا چادرها را برپا می‌کنیم و هیزم جمع کرده آتشی جان‌فزا مهیا کرده و دور آتش می نشینم. سکوت و نور ماه و آسمان پرستاره به وجدمان می‌آورد و خستگی جنگ تن به تن با باد را از تنمان به در می‌کند. این آسودن، در پناه شعله‌های گرم آتش و خلوت وسیع دشت، حالمان را چنان خوب می‌کند که انگار از صبح در بادی موافق و در سراشیبی طولانی رکاب زده‌ایم. وصفش برای من سخت است. این خلوت، این نزدیکی با آسمان و دشت و ماه و آتش،  این سکوت افسانه‌ای و این لحظه‌های ناب را تنها باید تجربه کرد تا لذتش را فهمید و چشید و درک کرد. خدا را شکر می‌کنم که فرصت تجربه چنین لحظاتی را به ما داده است. شام کنسرو لوبیای داغ شده در آتش را می‌خوریم و در زیر نور ماه در چادرهایمان به خواب می‌رویم.

سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷

امروز جاده فراز و‌ نشیب‌های بسیار دارد و  باد هم مثل دیروز با به پیش تاختن ما مخالف است و پرزورتر از قبل بر ما می‌تازد. دیشب در نزدیکی روستای تندران اتراق کرده بودیم و امروز به مقصد خوانسار رکاب می‌زنیم. بعد از یک سربالایی نسبتا سخت، مهمان چای آتشی یک کشاورز در حاشیه جاده می‌شویم. آتش و گداجوش و چای. می‌زنیم به در پررویی و چای دوم را هم می‌خوریم و گپی می‌زنیم و عکسی می‌گیریم. یک گردنه در مسیر است که هم سربالایی تندی دارد و هم کاملا روبروی بادیست که در مخالف حرکت ما می‌وزد. آهسته و پیوسته رکاب می‌زنیم. باد ماشین‌های بزرگی که از کنارمان عبور می‌کنند تکانمان می‌دهد و تعادل‌مان را برهم می‌زند. اما پیمودن همین گردنه‌ها و سرابالایی‌های تند هم لذت خودش را دارد. نزدیک غروب به بالای گردنه می‌رسیم. باد سردی از خوانسار به تنمان می‌وزد و به ما خوشآمد می‌گوید. حدود ده کیلومتر بعدی مسیر، سراشیبی‌ست که دلبرانه ما را تا دل شهر خوانسار می‌برد. اطراف جاده و در پناه کوه‌هایی که هنوز رگه‌هایی از برف در قله‌شان مانده درخت‌های پرشکوفه زیبایی‌شان را به رخ می‌کشند. شیب تندی که خستگی رکاب‌زدن در سربالایی را کاملا از تن ما و دوچرخه‌ها در‌می‌آورد. خوانسار شهر زیباییست. پر از درخت‌ و کوچه‌هایی با  پیچ و خم‌های بسیار و خانه‌هایی که در دامنه کوه ساخته شده‌اند و آسمانی پر ستاره و درخشان. عسل و توتون و گز اینجا معروف است. امشب را در خوانسار خواهیم ماند.

یکی از اتفاقاتی که در هنگام رکاب‌زدن در جاده‌ می‌افتد خلوت با خود و اندیشیدن است. شاید این حالت در زندگی روزمره کمتر پیش‌ بیاید. آنقدر مشغله و دلمشغولی با اسباب تکنولوژی و کار و ... هست که آدم فرصتی برای با خود بودن پیدا نمی‌کند. رکاب‌زدن در جاده‌های بلند این فرصت را در زمانی طولانی به دوچرخه‌سوار می‌دهد. جاده اضطراب‌ها و نگرانی‌ها و ناامیدی‌های مسافرش را می‌گیرد و به جای آن‌ها امید، میل به زیستن و شادی را جایگزین می‌کند و درس تلاش برای رسیدن را به خوبی می‌آموزد.


چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷

صبح در هوای فرحبخش خوانسار  می‌رویم به اداره ورزش و جوانان. به گرمی از ما استقبال می‌شود. می‌گوییم از شهر شما خوشمان آمده و می‌خواهیم یک‌شب دیگر هم اینجا بمانیم. جایی برای اتراق می‌خواهیم و استحمام. با توجه به اینکه کارت فدراسیون دوچرخه‌سواری را داریم موافقت می‌کنند و بک سوئیت در هتل زاگرس به ما تحویل می‌دهند. خوبی شهرهای کوچک همین است. کاغذبازی و نه و نمیشه و نامه می‌خواد و جا پره و رئیس رفته مسافرت و در قفله باز نمیشه و الی آخر ندارد. به هتل می‌رویم و سفرمان از ادونچری به لاکچری تغییر پیدا می‌کند. از قلعه‌خرگوشی به هتل زاگرس می‌رسیم. ولی حقیقت این است که هیجان و خلوت و شب پرستاره قلعه خیلی بیشتر به ما چسبید فقط حیف که آنجا حمام نداشت که هیجانمان توام با تمیزی تن باشد. در چشم برهم زدنی سوئیت پر میشود از خرت و پرت‌های کیف‌های روی دوچرخه‌هامان و به قول سید انگار در اتاق‌ها انفجاری روی داده و هر تکه از وسایلمان به گوشه‌ای افتاده. یک دوش آب‌جوش گرد و غبار خستگی گردنه‌ها را از تن و روحمان می‌زداید. عصر به گردش و‌گشت و گذار در شهر خوانسار طی ‌می‌شود و ملاقات با یک دوست. در شهر دوچرخه‌ای دیده نمی‌شود جز مرکب‌های ما. یک خیابان اصلی در شهر است که در دالانی از شاخه‌های درخت قرار گرفته و بسیار زیباست. تعریف مراسم محرم و تعزیه و شبیه ‌خوانی این شهر را هم می‌شنوم و همینطور زیبایی خاصش در تابستان. به خانه قدیمی حبیبی‌ها، سرای پدری، پارک سرچشمه، آسیاب آبی و کوچه‌پس کوچه‌های خوانسار سر می‌زنیم و بستنی سنتی می‌خوریم. هوا عالیست.

بچه‌ها کلی گز که یکی از سوغات اصلی اینجاست را از فروشگاه عصار که قدیمی و اینکاره است ابتیاع می‌کنند. بیشتر کوچه و خیابان‌های این شهر سربالایی و سراشیبی است. آنطور که شنیدم گویش مردم اینجا هم خاص و متفاوت و نزدیک به زبان کردیست. تا نیمه شب در شهر که دیگر کاملا خلوت شده قدم می‌زنیم. یک خودرو جلوی پایمان ترمز می‌کند و راننده از ما می‌پرسد: داداش اینجا قهوه‌خونه سنتیش کجاس ما بریم یه قلیون با توتون خوانسار بزنیم؟ امشب هم اینگونه سپری می‌شود و اتفاقات خوبش در ذهن برای همیشه ثبت می‌شود. فردا اما برای ما، روز دیگریست.

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷

صبح از خوانسار خارج می‌شویم و به طرف گلپایگان رکاب می‌زنیم. جاده با شیب دلگشایی ما را بعد از پیمودن ۲۵ کیلومتر به آغوش گلپایگان می‌رساند. از ارگ گوگد دیدن می‌کنیم و راهی خمین می‌شویم و از اینجاست که ماجراها آغاز می‌شود. خروجی گلپایگان یک موتوری می‌پیچد جلوی ما و یک بسته میوه خشک به ما هدیه می‌دهد. آقای مقدادیان از بچه‌های کوهنورد و دوچرخه‌سوار گلپایگان است. می‌گوید: کباب گلپایگان معروفه بیاین بریم ناهار مهمون ما باشین. ما دلمان می‌خواهد اما هم صبحانه زیاد خوردیم هم باید مسیر را ادامه  دهیم و از سر اکراه این دعوت را رد میکنیم. اما اصولا رد کردن دعوت‌ها در مرام‌نامه‌ی دوچرخه‌سوارانِ جهانگرد کاری نکوهیده و مذمت شده است. به جاده‌ای می‌رسیم که سر شیطنت را باز می‌کند و هی پیچ و تاب کنان به بالا و بالا‌تر می‌رود و نفس‌ام را می‌گیرد. آفتاب هم که سوزنده‌تر از روزهای قبل. در حین رکاب‌زدن متوجه می‌شوم که طوقه عقب چرخ حسابی گیر دارد و نمی‌چرخد. با هر مشقتی خودم را به بالای گردنه می‌رسانم و آن‌جا میبینم که پنج سیم از سیم‌های طوقه عقب شکسته و طوقه تاب برداشته. با این وضعیت اصلاً امکان ادامه حرکت نیست.

به پیشنهاد علی به آقای مقدادیان ( دوستی که در گلپایگان با او آشنا شدیم ) زنگ می‌زنیم و ایشان هم می‌گوید اصلا نگران نباشید من یه دوچرخه‌ساز می‌شناسم با لوازم میارمش بالا پیشتون. این‌هم از امداد‌ دوچرخه کوهستانی که به لطف یک دیدار ساده در جاده میسر شد. نیم ساعت بعد آقای مقدادیان و دوست دوچرخه‌ساز از راه می‌رسند و دوچرخه در بالای گردنه تعمیر و سیم‌های شکسته تعویض و طوقه تاب‌گیری می‌شود. این‌هم بخیر گذشت. تا قصد ادامه حرکت را داریم اولین پنچری سفر برای دوچرخه حامد اتفاق می‌افتد. خدا امروز را بخیر کند! مشغول تعویض تیوب دوچرخه حامدیم که باد شدید وزیدن می‌گیرد و دوچرخه من را که خیلی مظلوم روی جک پارک شده بلند می‌کند و  بعد از دو تا معلق روی زمین پخشش می‌کند و یکی از جک‌هایش را می‌شکند. چرا اینجوری می‌کنی آخه ای باد؟ حالا که به سراشیبی رسیده‌ایم باد مخالف با شدت زیاد و سرعت چهل تا پنجاه کیلومتر در ساعت می‌آید توی سر و صورتمان. لذت شیب به کاممان تلخ می‌شود.

چند بار نزدیک بود باد من و دوچرخه و بار را با هم بلند  و پخش کنار جاده کند. حالا در این هیر و ویر و عدم کنترل روی دوچرخه یک ماشین آمده کنار من و راننده چیزی می‌گوید که من به خاطر شدت باد نمی‌شنوم و اون بنده خدا هم اصرار دارد روی سئوالش و من هم در آن شیب تند و باد مخالف و جاده خراب همه‌ی تمرکزم روی کنترل دوچرخه است. بابا خواهشا برو بذار حواسم به روبروم باشه الان وقتش نیست به خدا. تشنه و کوفته به پایین شیب می‌رسم و حالا باید در جاده کفی با باد شدید دست و پنجه نرم کنم. ساعت حدود ۶ عصر بلاخره بعد از عبور از هفت‌خوان بادمخالف و سربالایی و آفتاب سوزان و پنچری و خرابی دوچرخه و تشنگی و گرسنگی به خمین می‌رسیم. در بدو ورود یک ماشین کنار من حرکت می‌کند و سرنشینش میگوید باراتون داره میریزه، ترمز می‌کنم و از دوچرخه پیاده می‌شوم و به عقب دوچرخه سر می‌زنم و میبینم هیچ خبری نیست. آنها را میبینم که بالاتر دارند مسخره می‌کنند و می‌خندند. خیلی ممنون.

به اولین میدان شهر که می‌رسیم برای خوردن آب و استراحت توقف می‌کنیم و دوچرخه‌ها را پارک می‌کنیم که باز باد عصبانی دوچرخه من را کله‌پا می‌کند که در اثر این واژگونی درِ کیف جلوی دوچره باز شده و دوربین عکاسی و کلی خرت و پرت دیگر به داخل جوی خشک می‌ریزد و لنز دوربین می‌شکند. به مرکز شهر می‌رویم و با مسئول اداره ورزش و جوانان خمین صحبت می‌کنیم و قرار می‌شود شب در خوابگاه آنجا اتراق کنیم. وسایل را می‌بریم داخل میبینم ای‌داد و بیداد، یکی از  کیف‌های عقب دوچرخه ( ارتلیب)  که تازه خریدم پاره شده.این‌هم از چندمین بدبیاری امروز. داخل خوابگاهیم که یک دوچرخه‌سوار دیگر از راه می‌رسد.آقا یاور که از تهران رکاب میزند و ایرانگردی می‌کند. از آن‌جا که دوچرخه‌سوار چو‌ دوچرخه‌سوار ببیند خوشش آید ما هم می‌نشینیم به گپ و گفت با یاور و جریانات امروز با شیرینی خاطرات آقا یاور از یادمان می‌رود. شب که به نیمه می‌رسد همه به خواب می‌روند جز یاور که مشغول مطالعه است و من که مشغول نوشتن.این تخت‌های خوابگاه هم با هر تکان چنان قیژ و قیژ می‌کند که همه از خواب بیدار می‌شوند. خدا فردایمان را بخیر بگذراند.

جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷

صبح آقا یاور از ما جدا می‌شود و به سمت الیگودرز رکاب می‌‌زند و ما راهی اراک می‌شویم. این باد مخالف دست از سر ما برنمی‌دارد.  هرچقدر جاده میلش موافق به پیش راندن ماست همانقدر باد، با این حرکت مخالف است. اطراف جاده دشت‌هاییست وسیع با تک درخت‌های تنهایی که در این وسعت خالی، تنهایی‌شان بیشتر به چشم می‌آید. مثل تنهایی ما آدم‌ها نیست که در شلوغی اطرافمان اصلا دیده نمی‌شود.

چند کلاغ را می‌بینم که دور بوته خاری جمع شده و یک پرنده شکاری هم بالای سر آن‌ها بی‌قراری می‌کند. من و حامد دوچرخه‌ها را کنار جاده می‌خوابانیم و می‌دویم به آن سمت. کلاغ‌ها فرار می‌کنند. زیر بوته خار یک جوجه جِغنه ( یک نوع پرنده شکاری ) قایم شده و دل توی دلش نیست. برش می‌داریم و کمی بالاتر به دست پدر و مادرِ نگرانش می‌سپاریم. شما دو تا پرنده شکاری با این عظمت از پس دو تا کلاغ سیاه برنمیاین؟!

گردنه‌ای پیش روست که در بالای آن به ساختمان هلال احمر می‌رسیم و مهمان به چای می‌شویم. باد تبدیل به طوفان شده و زوزه‌کشان ما را به مبارزه تن به تن می‌خواند. هنگام خداحافظی ده دوازده کنسرو و یک بسته خرما از طرف پرسنل مهربان هلال احمر به ما هدیه می‌شود که کمی بالاتر همان‌ را به جای صبحانه و‌ناهار می‌خوریم. جاده برایمان شیبِ آرام و خلوتی را رو می‌کند اما باد، مدام زیرلنگی می‌زند تا شاید واژگون شویم اما ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم. بعد از طی ۷۵ کیلومتر به اراک می‌رسیم. از استان‌های یزد و اصفهان عبور کردیم و حالا به مرکز سومین استان مسیر رسیده‌ایم. هوا ابریست و‌همچنان باد تندی در حال وزش است. این‌روزها می‌توانست برای ما طور دیگری بگذرد، مثلا در خانه و پای کامپیوتر، در شهر و از این خانه  به آن خانه، در خواب، در محل کار، اما ما خواستیم که اینطور بگذرد. حالا که به روزهای اندک گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر با آدم‌های زیادی آشنا شدیم، چه تجربه‌های تازه خوبی داشتیم و چقدر در حرکت بودیم. اما شاید مهم‌تر از اینها تغییرات پس از بازگشت است. جایی خوانده‌ام: سفر ما را جای تازه نمی‌برد، جای قبلی را برایمان تازه می‌کند. بعد از سفر می‌فهمی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنی نور کافی ندارد، همان روز اول که برمی‌گردی متوجه می‌شوی بد زندگی کرده‌ای. دلت می‌خواهد همه‌چیز را عوض کنی.

شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۷

بعد از گذشت ده روز و حدود ۷۵۰ کیلومتر رکاب زدن در دشت و کویر و گردنه‌ها و گذر از ده‌ها شهر و روستا و آشنایی با دوستانی‌ تازه و عبور از اتفاقاتی متعدد و خوردن غذاهای گوناگون و سینه به سینه شدن با باد سرسخت و سربالایی‌های سخت و آسان و سراشیبی‌ها در حالت افتان و خیزان، و خواب در چادر و قلعه و خوابگاه و کوه و بیابان، و دیدار با اجنه و انسان، سفر ایران‌گردی ما با دوچرخه در شهر اراک به پایان می‌رسد. دوچرخه‌ها همچنان طوقه می‌چرخانند و شیهه میکشند و میل به تاختن دارند اما با پایان تعطیلات، ساعات کار و روزمرگی آغاز می‌شود و بالاجبار باید به چرخه‌ی کسالت بار زندگی شهری بازگشت. این سفر هیچ اتفاق تلخی نداشت و هرچه بود خاطرات شیرین بود و لحظاتی خوش. من سعی کردم با نوشتن خلاصه و چکیده‌ی اتفاقات این سفر، همراهان و دوستانی که موفق به انجام اینچنین سفری نمی‌شوند را در لحظات خوش این ماجرا سهیم کنم. هرچند «شنیدن کی بود مانند دیدن» اما « وصف العیش، نصف‌العیش». از اراک به مشهد بازخواهیم گشت.




سفر به ارمنستان



کلیسای جامع سنت گریگور ـ ایروان ـ  ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان

با جمعی از دوستان، راهی کشور ارمنستان می‌شوم.  از مسیر شهرِ تبریزـ مرزِ «نوردوز» ـ و بعد از صدورِ ویزای سه‌هزار دِرامی ( واحدِ پول ارمنستان دِرام است و هر هزار دِرام، هفت‌هزار و پانصد‌ تومان خرید و فروش می‌شود). ماموران پلیس مرزی ارمنی بعضی از واژه‌های ایرانی مثلِ «داداش» و «خوبی؟» و «چطوری؟» را خوب بلدند.

جاده‌ی مرز تا شهرِ ایروان ( پایتختِ ارمنستان) کلکسیونی از پیچ و خم و فراز و نشیب است و البته کولاک برف و لغزندگیِ جاده و تاریکیِ شب هم مزید بر علت است تا شبی را در میانه‌ی راه و در کنار جاده بگذرانیم. ایروان معماری جالبی دارد، شهر کلیساها و تندیس‌های متفکر! هرچه تندیس در این شهر می‌بینم در حال اندیشه و در‌خود فرورفته است و البته تعدادشان هم بسیار فراوان.

رابطه‌ی مردم این کشور با ایرانی‌ها دوستانه و نزدیک است و یکی از عللش حضور تعدادِ زیادی ایرانی‌ها در ارمنستان است. اینترنتِ ارائه شده بر روی سیم‌کارت ( ویواسل) پر سرعت و عالیست و همه‌جا هم آنتن می‌دهد از روی قله‌ی کوه‌ها گرفته تا تهِ دره‌ها.


نمایی از مجموعه تفریحی و دریاچه سوان ـ ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان

«سرگِی پاراجانُف» کارگردانِ روسی ـ ارمنی و کارگردان فیلمِ تحسین شده‌ی رنگ انار هم در ایروان موزه‌ی دارد که از قضا روزی که برای بازدید به آنجا رفتیم روزِ تولد پاراجانف هم بود و دوست‌دارانش جمع بودند و بازدید از موزه هم رایگان. ساختمان‌های مسکونی ایروان تحت تاثیر حکومت‌ِ کمونیستیِ شوروی سابق، نمایی سرد و بیروح و درونی بزرگ و شیک دارند.


آپارتمان‌های بخش مرکزی شهر ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان

خیابان‌ها وسیع و ماشین‌های قدیمی و خصوصا «لادا» فراوان است. شیشه‌های اکثر ماشین‌ها و مردمش هم اکثرا دودی‌اند. حروف نگارشی این کشور بسیار سخت و تقریبا تمام حروف شبیه « U » در حالات مختلف است. سالنِ اپرایی مشهور و بزرگ دارد و « دودوک»، سازی است ارمنی که امروزه شهرت جهانی دارد.


کلیسای گغارت ـ ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی ایروان ـ ارمنستان / عکس : حمید سلطان آبادیان                                      

کوه آرارات با شکوه و هیبتی خاص بر شهر ایروان نظاره می‌کند و مردم شهر آرام و درگیر زندگیِ روزمره‌اند. شهر پلیس‌هایی خسته  و خمیازه‌کش دارد و ترافیکی روان. ایروان با اینکه شباهت‌هایی به شهر زیبای آلماآتی ( قزاقستان) دارد اما چندین و چند پله از لحاظ معماریِ و زیباییِ شهری از آن‌جا پایین‌تر است. شنبه‌ها و یکشنبه‌ها بازاری دارد که در آن همه چیز از سگ‌ گرفته تا ماسکِ ضد شیمیایی و شمشیر و گل و گیاه فروخته می‌شود. البته قیمت‌ها بالاست و جای چانه‌ زدن بسیار دارد.

معبد گارنی ـ ۲۸ کیلومتری جنوب شرقی ایروان ـ ارمنستان  / عکس : حمید سلطان آبادیان

آرزوهای بر باد رفته

آدم ها دلشان می‌خواهد تا زنده هستند، خیلی کارها بکنند. آرزو‌ها و رویاها از همان آغازِ تولد روی شانه هایشان سوارند . شقیقه‌های آدم را با انگشتان ظریفشان میمالند و کنارِ گوشِ آدم خنده‌های نرم می‌کنند. آن‌ها زمزمه می‌کنند و آدم‌ها می‌خواهند. این زمزمه‌ها برای بعضی‌ها شبیه آوازی شده است که به آن عادت کرده‌اند. عادت کرده‌اند که بگویند فلان چیز را می‌خواهم و فلان کار را خواهم کرد و بعد لبخند بزنند. بعضی آدم‌ها آرزوهایشان را گم کرده‌اند، این خیلی ترسناک است. بعضی‌ها هم خیلی‌کارها کرده‌اند، بعضی‌ هم چند قدمی برای خواسته‌های رویایی‌شان برداشته‌اند و بعضی‌ها هم مدام آه می‌کشند.

آیا زمانی برای رسیدن به «یکی یا دو تا» از این کارها هست؟ شاید فقط «یکی»، آیا فرصتی برای انجام دادن آن هست؟ آرزوی خیلی از آدم‌ها «سفرکردن» است. آیا امروز خواهم رفت؟ یا فردا؟! ماهِ دیگر؟ ‌سال دیگر؟ آیا زمین برای من توقف خواهد کرد؟ چه چیزی من را به اینجایی که نشسته‌ام زنجیر کرده است؟ آیا دنیا برای من، همیشه همین مسیرِ تکراریِ خانه تا محلِ کار خواهد ماند؟

ملزومات سفر با دوچرخه


                                         عکس : حمید سلطان آبادیان / سوریه ۱۳۹۰

برای سفر‌هایی که با دوچرخه انجام می‌شود وسایل خاص و گاه متفاوتی لازم است. بهتر است مسافرانی که سفرهای دوچرخه‌ای دارند این فهرست را همیشه قبلا از شروع سفر مرور کنند. برای من بارها این اتفاق افتاده که به همراه نداشتن یکی از همین وسیله‌ها باعث کلی دردسر و پشیمانی شده، به خاطر همین سعی کردم تا جایی که خاطرم یاری می‌کند این فهرست کامل باشد.

  • - کارت شناسایی ( کارت ملی + کارت فدراسیون دوچرخه سواری )
  • - وسایل کامل پنچر‌گیری
  • - تیوب یدک
  • - زنجیر چرخ یدک
  • - شانژمان یدک
  • - پماد ضد پشه + پماد سوختگی + پماد ضدآفتاب
  • - عود ضد پشه دستمال کاغذی + دستمال مرطوب + پنبه
  • - دستکش یکبار مصرف
  • - پاکت پلاستیکی
  • - ماسک
  • - چای+ قند و نبات+ نمک و فلفل
  • - ملزومات پانسمان فوری

*دوستان همراه، اگر مواردی را فراموش کردم لطفا یادآوری کنید.

خیلی دور، خیلی نزدیک

نیمه شب است و با صدای خش‌خش آرامی که از روکشِ نازک چادر به گوش میرسد و سوز سرمایی که به صورتم می‌خورد از خواب میپرم. به صدا‌های بیرون خوب گوش می‌سپارم، دانه‌های درشت برف است که به روی چادر می‌نشینند. انتظار برف را نداشتم. درون کیسه خواب مچاله می‌شوم و به این فکر می‌کنم که تا صبح چقدر برف روی چادر خواهد نشست. آیا دوباره خیس می‌شوم و از سرما یخ می‌زنم؟

به خانه فکر می‌کنم و گرمای بخاریِ کنار تختم. به چایی داغ فکر می‌کنم، به سونای خشک فکر می‌کنم. از سوراخِ کوچکِ چادر، سوز سرما به داخلِ چادر می‌وزد و من سرم را بیشتر و بیشتر در گرمای نیمه‌جان داخل کیسه خواب فرو می‌برم. خدای من چقدر آرزوهای آدم می‌تواند تغییر کند، چقدر چیزهای کوچکی در اطراف ما هست که به هیچ عنوان دیده نمی‌شود و زمانی می‌تواند برای ما یا آدمی دیگر آرزویی بزرگ باشد. خدای من چقدر خوب است که این شبِ سردِ داخلِ چادر در دشت وسیعِ کشور قزاقستان، من سالم هستم و سرما نخورده‌ام. چقدر  امشب خوشحالم که دل‌دردم خوب شده است و دردی در بدنم نیست. چقدر از گرمای کیسه‌خوابم لذت می برم و چقدر ذوق و هیجان دارم برای چایی داغی که صبح روزِ بعد روی آتش قرار است آماده شود و دلم برای دوچرخه‌هایی می‌سوزد که زیر برف تا صبح یخ می‌زنند. دوباره زود خوابم می‌برد و چه‌خواب‌های عمیق و دلچسبی‌ و دیگر اینکه تا صبح خیس نشدیم و از سرما یخ نزدیم.


احساس می‌کنم این دیوارهای ضخیم خانه‌های شهر، فاصله ما را با تو خیلی زیاد کرده است. چیزی هیجان‌زده‌مان نمی‌کند. آرزوها‌یمان مثل بادکنک‌های بزرگی شده است که با سوزنی ساده می‌ترکد. لذت نمی‌بریم.مریض می‌شویم، قرص می‌خوریم. خودمان را بیشتر و بیشتر در خودمان می‌پیچیم و بازهم گرممان نمی‌شود. مهمانی می‌رویم، الکی می‌خندیم، قهقهه می‌زنیم، لذت نمی‌بریم. خوب می‌خوریم، زیاد می‌خوابیم، لذت نمی‌بریم. خدایا می‌شود دوباره چشم باز کنم و توی همان چادر باشم و دانه‌های درشت برف ببارد بر چادر و من زیپ کیسه‌خواب را بیشتر ببندم و از گرمایِ داخلش لذت ببرم و برای صبح روز بعد هیجان‌زده باشم؟



آموزه‌های سفر

در سفر آموختم :

«در زندگی اتفاق‌های ساده‌ای هست که مثل معجزه، روح را آهسته سیراب می‌کند و به کمال می‌رساند. این اتفاق‌های ساده را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند این جریاناتِ ساده و معمولی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم به رسم عقاید جاری ونگاهِ خودشان سعی می‌کنند آن را یک اتفاق خیلی خاص که فقط برای بعضی آدم‌ها می‌افتد تلقی بکنند»

با احترام به صادق هدایت و عذرخواهی از او که حرفم را در قالب نوشتهء جاودانه‌اش بیان کردم.

زندگی و دیگر هیچ

یکسال در سفر بودیم و یکسال زندگی کردیم و هزینهء زندگی‌مان در این یکسالی که در کشور‌های مختلف به سر بردیم با احتساب دلارِ دو‌هزار و پانصد‌ تومانی، نفری حدودا پانزده میلیون تومان شد. حالا بماند که بیشترش را در چادر گذراندیم و غذای دستپخت خودمان را خوردیم( که البته همان‌هم لذتی‌ست وصف ناشدنی و از هر هتلی و هر غذایی بهتر به آدم می‌چسبد) . تازه اگر هزینهء گزاف ویزا‌ها و چند پروازی که به اجبار با هواپیما داشتیم را حساب نکنیم، هزینهء ما برای این یکسال سفر ، کمتر از پنج میلیون تومان می‌شد. حالا این بماند.از دوستی که تازه‌ داماد است و باغی را برای یکشب اجاره کرده است تا مهمانان گرامی‌اش را برای شبِ عروسی به آن‌جا دعوت کند و شامی بدهد و دیمب و دامبی بکند، پرسیدم : رفیق، هزینه اجاره آن یکشب چقدر شده است؟آن طفلک گره‌ای در ابرو انداخته، با بغضی در گلو و نیم‌صدایی که خوب شنیده نمی‌شد نالید: بیست و سه‌چهار میلیون تومان! آن‌هم برای یکشب!

من ذاتا آدمی نیستم که از چیزی تعجب کنم و مات و مبهوت شوم، اما حقیقتن در مقابل این جریان مات و مبهوت مانده‌ام. آیا این درست است؟ قبول دارم که شبِ عروسی و چگونگیِ برگزاری‌اش برای زوجین و به‌خصوص دختر‌خانم‌ها و خانواده‌ها بسیار مهم است. اما به راستی با این پول، همین زوج جوان می‌توانند با شرایطی خوب، یکسال که نه( زیاد است برای اول زندگی) ولی حداقل شش ماه در کشور‌های مختلف سفر کرده و طعمِ واقعی زندگی را بچشند. سفر، یک ازدواج ِ خوب را بیمه مادام‌العمر می‌‌کند. اما یکشب در باغی زدن و رقصیدن و خوردن و روز بعد تا ظهر به خواب غفلت فرو رفتن و بعد چک‌ها را به زحمت پاس کردن( برای داماد) و جسارتا، غیبت که آی فلانش بهمان بود و غذایش ناپخته بود و فلانی چقدر طلا داشت و بهمانی به ما سلام هم نکرد( برای بعضی‌ها)، به درد لبِ کوزه هم نمی‌خورد که بشود با آن آب خورد! ا

اینکه اگر مراسم نگیریم، مردم ( که نمی‌دانم منظور دقیقا چه کسانی‌ هستند) چه می‌گویند و زشت است و این‌جور است و آن‌جور، اصلن مهم نیست. مهم یک زوج جوان‌ هستند که می‌خواهند در کنار هم بودن را در مسیر پر فراز و نشیب زندگی تجربه کنند و هم‌رکاب باشند ( حالا اینجا به معنی رکاب زدن نیست) .

به جرات می‌گویم سفر بهترین جشن است برای شروع یک زندگیِ مشترک.  یک جشنِ دونفره.

.