صبح، میتواند مثل هرروز آغاز شود. کسالت از سر و روی آدم ببارد و رختخواب، از همیشه آشفتهتر باشد، عقربههای ساعت، مثل چوبدست آقا معلم، تکان تکان بخورند و شش را به هفت، هفت را به هشت و هشت را به نُه بچسبانند. صدای بوقِ ماشینها، موتورها، هواپیماها، دزدگیرها، آژیر ماشینهای پلیس و سروصدای بچهی همسایه، که خیلی شبیه نالههای یک گربهی زخمیست، از پشت پنجره به گوش برسد و در این میان، کلاغی هم از سرِ بیکاری قارقار بکند. آینهی دستشویی کثیفتر از همیشه باشد و آب، باریکتر و کمفشار از توی لوله بیرون بیاید. توی یخچال هیچی نباشد و آبِ توی سماور به این سادگیها جوش نیآید. اولین خبری که رادیو اعلام میکند مرگ هشتاد نفر در اثر زلزله و آتشسوزی و سیل باشد و تلویزیون، تصویر له شدنِ سرِ یک آهوی جوان در میانِ آروارههای یک تمساح را نشان بدهد. صبح میتواند با صدای زنگِ درِ حیاط آغاز شود که مصرانه فشرده میشود و کسی که پشتِ در است، قبض عوارض شهرداری را آورده است که روی برگهی کاغذی آن، تعداد صفرهای مبلغِ بدهی، در کادری که برای آن در نظر گرفتهاند، جا نشده است. صبح میتواند با سرفه، سردرد یا آبریزشِ بینی آغاز شود، موها ژولیده و آشفته باشند و هیچ میلی برای تکان خوردن و نفسِ عمیق کشیدن و دستوپاها را کش دادن، نباشد. نه نانی توی سفره باشد، نه پنیر و کرهای، چای خشک هم تمامشده باشد و آبِ سماور هم که جوش میآید، بخار شود و فضای خانه را مثل چشمهای صاحبِخانه، مرطوب کند. صبح میتواند با غم آغاز شود و با دلتنگی ادامه بیابد. عددی دیگر روی تقویم خط بخورد و لباس اتو نکرده و پرچین و چروکی دیگر، تن را بپوشاند.
صبح میتواند، مثل هر روز آغاز شود. نور، نرم و آهسته و سبک، از پشت پردهی آویخته بر پنجره، سُر بخورد روی انگشتها و گرمیِ مهربانانهاش، چشمها را بعد از خوابی دلچسب و عمیق، به جنبش درآورد. پلکها از هم بازشوند و لذتِ خوابِ شیرین، لبخند را روی لبها بنشاند. صدای جیکجیک گنجشکهای مست از بیرون به گوش برسد و از لای پنجرهی نیمهباز، نسیمِ بهاری، بوی خاکِ بارانخورده و عطرِ نانِ تازه را به داخلِ اتاق بیاورد. صبح میتواند با پیامی (یا پیامکی) دلنشین و واژههایی مهربان آغاز شود و ثانیهشمارِ ساعتدیواری مثل برگی در باد، برقصد و با عشوه و ناز، صفحهی گرد ساعت را، صحنهی رقص تماشاییاش کند. رادیو ترانهای عاشقانه و قدیمی را زمزمه کند و دوشِ حمام، پرفشار و مهربان ، تن را با سرانگشتانِ ولرمش، نوازش کند. آینهی دستشویی تمیز و درخشان باشد و ستارههای درون چشمها را تابندهتر از همیشه نشان بدهد. صبح میتواند با یک چاییِ تازهدم و خوشرنگ، یک تخممرغ عسلی و کمیِ نانِ سنگک آغاز شود. صدای دختربچهی کوچک همسایه که برای خودش آوازی کودکانه میخواند و صدای زنگِ دلنشین یک دوچرخه، از توی کوچه به گوش برسد. صبح میتواند با حسِ عمیق «دوستداشتن و دوستداشتهشدن» آغاز شود، پنجرههای اتاق بازشوند و طراوت و تازگیِ بهار، مثل موجی لطیف، به سر و تن بخورد و طرهی گیسوان، به روی پیشانی بیفتد و لبخند، برای چندمین بار، به روی لبها تجدید شود. لباسی خوشرنگ و عطرآگین، که خاطرهایست از دیداری تازه، تن را درون خود به آغوش بکشد و رایحهای آشنا، فضای اتاق را از یاد و خاطرهای دلنشین، لبریز کند. دور عددی روی تقویم خطی آبی کشیده شود و ذوق و هیجانی تب آلود، همچون خونِ جاری رگها، در تمام تن بچرخد و نبض را ازآنچه هست، تندتر کند. صبح میتواند با زمزمهی ترانهای شاد زیر لب، با حرکاتی زیرپوستی و موزون، با چشمهایی درخشنده و صورتی گلگون، با انگشتری که انگشت درون آن میلغزد و روی میز جا نمیماند، با کفشهایی که بندهایش به زیباترین شکل گره میخورند، آغاز شود و با لبخندی که از روی لبها پاک نمیشود، تا شب امتداد پیدا کند.
- همهی دنیا را نمیشود برای بهتر زیستن تغییر داد، بعضی چیزها، بعضی رفتارها و بعضی افراد، غیرقابل تغییرند و کاری از دستِ آدم برای بهتر شدن یا تغییرشان برنمیآید. ذهن را درگیر این ماجراها کردن، دستوپا زدن در باتلاق است، فقط انرژیهای آدم را میگیرد و از پا میاندازتش. اما بعضی چیزها، بعضی تفکرات و نگاهها، بعضی حسها(حتی در درونِ خودِ آدم)، بعضی اتفاقات دست خودِ آدم است، میتواند تغییرشان دهد، طور دیگری نگاهشان کند، پنجرهی بستهای را باز کند، لبی را به لبخند بگشاید، دوست بدارد یا دوستداشته شود و خیلی چیزهای دیگر. آدم برای اینها باید وقت بگذارد، انرژیاش را برای این چیزها خرج کند و لذتِ زیستنش را افزون کند. چشم برای چگونه نگریستن، ذهن برای چگونه اندیشیدن، زبان برای چگونه گفتن و دستها برای چطور نوشتن، آمادهی فرماناند. صبح را میشود اینگونه آغاز کرد ... وگرنه دنیا همین است که هست.
رازهایم را برای تو خواهم گفت. نه برای اینکه نتوانم آنها را در قلبم حفظ کنم. رازهایم را برای تو میگویم تا قلبم از هر چه جز توست، خالی شود. برای تو حرف میزنم، به چشمهایِ تو نگاه میکنم، دستهایِ تو را در دستانم میفشارم و برای تو، واژههایی را میگویم که ستارهی درون چشمانت، با شنیدنشان، بدرخشد. زمان، وقتی تو با منی، به تماشای تو میایستد، نمیگذرد، نمیرود، تمام نمیشود، پایان نمیپذیرد. جز صدای آرامِ نفسهایِ تو، هیچ صدایی نمیشنوم و این آرامش و سکوت، مدیونِ حضورِ توست. حرفهایم را برای تو میگویم چرا که واژهها برای تو خود را میآرایند و به انتظار رسیدنِ به تو، به شعر تبدیل میشوند. هر رنگِ رنگینکمان، شعری از من، برای توست که اینگونه در نگاهت، جان میگیرد، به اوج میرسد و تمام شهر را، با همهی آدمهایِ محزونِ خفتهاش، با تمام هیاهوهای بیسرانجام و پوچش، به زیر خود میکشد تا در نگاهِ تو، جاودانه شود. تا لبهایت، در معجزهای شگرف و تماشایی، به تصویرِ لبخندی برسند، که حالِ خوب، در انحنای آن معنی پیدا میکند. رازهایم را برای تو خواهم گفت، مثل تمام شعرهایی که برای تو سرودهام، مانند تمام نوشتههایی که برای تو نوشتهام.
« من و همسفرم در یکی از سفرهای دوچرخهای - عکس: فرید دولتآبادی »
در
میان انواع سفرهای ماجراجویانه، سفر با
دوچرخه یکی از جذابترین گزینههاست. با وجودی که این سبکِ از سفر، چالشها و فراز
و نشیبهای خاص خودش را دارد اما میتوان گفت همین چالشها و اتفاقات میتواند بخش
مهمی از هیجانات و ماجراجوییهای سفر با دوچرخه باشد.
پیمودن جاده با دوچرخه به مسافر این امکان را میدهد که وسایلِ لازم و موردنیاز برای سفرهای طولانی را همراه خود بر روی دوچرخه حمل کند، آهسته و پیوسته رکاب بزند و با آرامش و دقت بیشتری به پیرامون خود بنگرد، زیباییها و تصویرهای مسیر را تماشا کند، گاهی توقف کند، با دیگران ارتباط برقرار کند و یا مسیرش را تغییر دهد و برحسب علاقهمندیهایش مدتی در مکانی مناسب اقامت کند.
مسیرِ
سفر در «سفر با دوچرخه»، اهمیت اصلی و
ویژهی خود را بازمییابد چراکه در سفرهای ماجراجویانه، مقصد برای مسافر اهمیت
چندانی ندارد و «مسیر» است که به سفرِ او معنا و مفهوم میبخشد و اصلیترین
اتفاقات، چالشها، ارتباطات، خاطرات و مخاطرات، در این بخش از سفر اتفاق میافتد.
هنری میلر نویسندهی شهیر آمریکایی در این مورد میگوید: «مقصد نهائی در سفر رسیدن
به مکانی خاص نیست، بلکه سفر راهی برای لذت بردن از مسیر محسوب میشود.»
بهعبارتدیگر برای رسیدن به مقصد، عجله و اضطراری نیست چراکه اگر اینگونه بود
مناسبترین وسیله برای سفر، هواپیماست که مسافر را در سریعترین زمانِ ممکن به
مقصد میرساند و او را از چالشهایِ مسیر دور میکند.
در سفرهای ماجراجویانه، هدف درکِ مسیر و همنوایی با جادههاست. چهبسا گاهی اوقات (بر اساس تجربههایی که من در سفر با دوچرخه دارم)، نقطهی اوج سفر در مسیر اتفاق میافتد و حتی در مواقعی، باعث تغییر مقصد نیز میشود.
« همسفرانِ من در حال استراحت در سفرِ شیراز به اهواز با دوچرخه - عکس: حمید سلطانآبادیان »
یکی از چالشهایی که در سفر با دوچرخه برای مسافر وجود دارد انتخاب مکانی برای اقامت در مسیرِ سفر است. سایکلتوریستها (گردشگرانِ دوچرخهسوار) معمولاً همراه خود چادرِ کمپ و وسایل اقامت شبانه را به همراه دارند اما انتخاب مکان مناسب و امن در مسیرهای بینشهری یکی از چالشهای همیشگی در سفر با دوچرخه است.
علاوه بر موارد گفتهشده، بعضی مواقع امکان برپایی چادر و کمپینگ به علت بارش باران، نبودِ مکان امن و مناسب و یا خستگی و تاریکیِ شب وجود ندارد، از طرفی دیگر برای یک سایکلتوریست لازم است در سفرهای طولانی، هرچند روز یکبار برای تجدیدقوا، استفاده از حمام و امکانات رفاهی، مکانی را برای اقامت انتخاب کند که دسترسی به همهی این موارد در آن مکان مقدور باشد، دراینبین اماکنی مانند خانههای بومی و محلی وجود دارند که تجربه بکر و بینظیری از اقامت را برای ما رقم میزنند.
در سفرهای بینشهری با دوچرخه، قبل از شروع حرکت مسیر روی نقشه تعیین میشود و جادههای خلوت و فرعی که از میان شهرهای کوچک و روستاها میگذرد بهترین انتخاب است، معمولاً در این شهرهای کوچک و روستاها اقامتهای بومگردی وجود دارد که یکی از بهترین گزینههای برای اقامت است.
اقامتگاههای بومگردی، سبکِ جدیدی از اقامتگاه هستند که در کنارِ داشتنِ مزایای بیشمار، از هزینهی مناسبتری هم برخوردار هستند. از مهمترین مزایای اقامت در اقامتگاههای بومگردی، امکان آشنایی مسافر با رسم و رسوم، تاریخ، معماری و فرهنگ منطقهای است که به آنجا سفر میکنیم.
بنابراین با رزرو اقامتگاه بومگردی در اصل با یک تیر میتوان چند نشان زد، هم هزینههای سفر کاهش مییابد و هم آشنایی با شهر یا روستایی که از آن عبور میکنیم اتفاق میافتد. از همین رو میتوان مکان یا اماکن موردنظر را چند روز قبل از رسیدن به توقفگاههای شبانه انتخاب کرد و هماهنگیهای لازم را برای رزرو آن انجام داد.
امروزه برخی از سایتهای اجاره ویلا و اقامتگاه معتبر نظیر سایت اتاقک راهاندازی شدهاند که با اجاره آنلاین اقامتگاههای مختلف در کلیه نقاط کشور (شامل بوم گردیها، کلبههای چوبی، کلبههای جنگلی، سوئیتها و ... )، با قیمتی بهصرفه و تنوع بالا، امکان انتخاب و عبور از چالش مکانِ اقامتِ مناسب در سفر را میسر کردهاند.
با رزرو آنلاین اقامتگاه از این سایتها، میتوان هزینههای سفر را بهطور قابلملاحظهای کاهش داد، نگرانی همیشگی از محل اقامتِ بعدی را از ذهن پاک کرد و با آرامش و طیبِ خاطر از مسیر سفر لذت برد.
« عکس: حمید سلطانآبادیان »
گاهی همین اقامتگاهها با توجه به جذابیتهای
فرهنگی و معماری، بخش مهم و خاطرهانگیزی از سفر را به خودشان اختصاص میدهند طوری
که یکشب اقامت در آن کافی به نظر نمیرسد. درعینحال که سبکِ سفر با دوچرخه،
ماجراجویانه و مبتنی بر اتفاقات غیرقابلپیشبینی است اما برای داشتن انرژی و
آمادگی لازم برای عبور از این ماجراها لازم است که قبل از شروع سفر، گزینهی مهم
«وضعیتِ مکانهای اقامت شبانه» در مسیر را بررسی و تا حد امکان این اماکن را انتخاب و رزرو کرد.
.
« مرحوم پدرم، من و مرحوم عموجان روی تراس خانهی پدری»
من و دوچرخهام بر فراز صخرهای در جزیرهی هنگام
بعضی
از آرزوها و رؤیاها دستنیافتنیاند. مثلاً در نوجوانی یکی از رؤیاهای من این بود
که نیمهشب بروم روی پشتبام و دستهایم را باز کنم، پاهایم را به زمین فشار دهم و
آهسته از روی زمین بلند شده و به آسمان بروم، پرواز کنم و به پشت پنجرهی خانهی
کسی که آن زمان دوستش داشتم سر بزنم و او
را تماشا کنم. بعد به شیشهی اتاقش بزنم، وقتی پنجره را باز کرد دستش را بگیرم و باهم
پرواز کنیم، از زمین فاصله بگیریم و آنقدر دور شویم که کرهی خاکی اندازهی یک
گردو شود. در سکوت مطلقِ بینِ ستارهها توقف کنیم و روی یک سیارهی کوچک کمی بنشینیم
و کهکشان و هستی را با تمام معجزههای نورانیاش تماشا کنیم. یا آرزو داشتم که وقتی
کتابی مثلِ گوژپشت نتردام را میخوانم، خودم یکی از شخصیتهای رمان شده و
«ازمرالدا» دخترِ کولی زیبای داستان را از نزدیک ببینم. یا مثلاً آرزو داشتم همهی
مسائل سخت ریاضی بدون اینکه برای یادگرفتنشان زجر بکشم در ذهنم حلوفصل شوند و بهراحتی
آب خوردن امتحان جبر و مثلثات و هندسه را با نمرهی عالی پشت سر بگذارم. یا آرزوی
نامرئی شدن در خیلی لحظات و یا خیلی آرزوها و رؤیاهای دستنیافتنی و ماوراییِ دیگر
که باعث میشد بخش زیادی از لحظاتِ تنهاییام را با خیالپردازی با آنها بگذرانم.
اما آرزوهایی هم بودند و هستند که دستیافتنیاند و میتوان آنها را محقق کرد.
مثل همین سفری که با دوچرخه آغاز کردم و در همان سفر، هند و تاجمحل و رود مقدس
گنگ، چین و دیوارِ طولانی و پررمزورازش، سمرقند و بخارا و دوشنبه و خیلی جاهای
دیگر را از نزدیک ببینم و شگفتزده شوم. یا آرزوی چاپ کتاب از نوشتههایم که تابهحال
حداقل یکی از آن کتابها محقق شده و «خاطراتِ دوچرخه» که ماحصل دستنوشتههایم در
سفر است به چاپ رسیده و هنوز چندتای دیگر مانده تا این آرزو به کمال برسد، یا
آرزوهای دیگری مثل سفر به ونیز و قایق گردی در کوچههای شهر، سفر به توکیو، مراکش،
جنگلهای آمازون، ویتنام، هلند، تبت و ... و یا آرزوی پرواز و سفر با بالن، چند
هفته زندگی روی کشتی، خرید یک خودروی کاروان برای سفرهای طولانی، اسبسواری در دشتهای
سبزِ بیانتها، داشتن کلبهی کوچکی در بلندیهای یک کوهِ سبز که هر صبحش با هوایی
مهآلود و ترانهی پرندگان آغاز میشود و نصف بیشتر سال آسمان و زمینش برفیست، کاشتن
تعداد زیادی درخت، سفر به همهی کشورهای دنیا، سفر در فضا و تماشای کره زمین از
دور، یاد گرفتنِ شنا، توانایی مکالمه با ده دوازده زبانِ دنیا، تماشای آبشار
نیاگارا و مجسمهی مسیح از نزدیک، رفتن به بالای برج ایفل و پیزا، گشتوگذار در
اهرام مصر و قاهره، رصد آسمان شب با یک تلسکوپ شخصی از روی پشتِ بام خانه، یادگرفتن
پیانو و نواختن موسیقی، آشنا شدن با کلی آدم از کشورهای و فرهنگهای دیگر و
هزاران آرزو و رویای دیگر که دست یافتن به آنها چندان دور از ذهن نیست.
چیزی که امید به زندگی را صدچندان میکند و نعمتِ بزرگ زندهبودن را لذتبخش و
هیجانانگیز میکند وجود و حضورِ همین خواستهها و آرزوها و رؤیاهاست. تجربهای که
من در راستای رسیدن به آرزوهای شخصیام دارم این است که زیاد به آنها فکرکنم، به
روی کاغذ بیاورمشان و در موردشان زیاد بنویسم. سبک زندگیام را برمدار همین آرزوها
قرار دهم و در مسیری قدم نگذارم که من را از آنها دور کند. آدم نمیتواند آرزوی
همیشه در سفر بودن داشته باشد اما از آنطرف یک شغل دولتیِ تماموقت پیشه کند که
تا دوران پیری متعهد به کار و فعالیت در آن رسته است. اگر آدم واقعاً خواهنده باشد
و در این راه همت کند، زمین و زمان و نظام هستی دستبهدست هم میدهند و او را به
سمت خواستهاش سوق میدهند. کارها طوری بر وفق مراد او پیش میروند که انگشت حیرت
به دندان میگزد که یالعجب! و با خود زمزمه میکند: چطور میشود که اینطور میشود!
اما اگر هر دم خواسته و آرزویش تغییر کند و پرندهی بازیگوشِ رؤیاهایش هی از این
شاخه به آن شاخهی ذهن بپرد و آرام و قرار بر یک اندیشه و آرزو نداشته باشد، مانند
قایق کوچکی در میان اقیانوسی از تردید و تعلیق، دستخوش امواج شده و هیچوقت به
ساحل و سرمنزل مقصود نمیرسد. نوشتن به آدم کمک میکند بیشتر خودش را بشناسد و
بداند که چه میخواهد و به کجا میخواهد برسد. نوشتن آدم را به اندیشه وامیدارد،
دایرهی لغات ذهنش را بسط میدهد و آرزوهای نهان شده در تاریکخانهی ذهن را بیرون
میکشد و دوباره به آنها جان میبخشد. مثل همین متنِ کوتاه که نوشتنش باعث شد
دوباره به آرزوهایم فکر کنم و حتی بعضیهایش که دلخور شده بودند و در کنجی از ذهنم
قایم شده و قهر کرده بودند را دوباره به صحنه بیاورم و از آنها دلجویی کنم و
بگویم به یادشان هستم و در باقیماندهی عمر، برای رسیدن به آنها تلاش میکنم.