در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

در مسیر

نوشته‌های حمید سلطان آبادیان از سفــــر، زندگی و ...

یک چشم بسته، یک چشم باز

صبح، می‌تواند مثل هرروز آغاز شود. کسالت از سر و روی آدم ببارد و رختخواب، از همیشه آشفته‌تر باشد، عقربه‌های ساعت، مثل چوب‌دست آقا معلم، تکان تکان بخورند و شش را به هفت، هفت را به هشت و هشت را به نُه بچسبانند. صدای بوقِ ماشین‌ها، موتورها، هواپیماها، دزدگیرها، آژیر ماشین‌های پلیس و سروصدای بچه‌ی همسایه، که خیلی شبیه ناله‌های یک گربه‌ی زخمیست، از پشت پنجره به گوش برسد و در این میان، کلاغی هم از سرِ بیکاری قارقار بکند. آینه‌ی دستشویی کثیف‌تر از همیشه باشد و آب، باریک‌تر و کم‌فشار از توی لوله بیرون بیاید. توی یخچال هیچی نباشد و آبِ توی سماور به این سادگی‌ها جوش نیآید. اولین خبری که رادیو اعلام می‌کند مرگ هشتاد نفر در اثر زلزله و آتش‌سوزی و سیل باشد و تلویزیون، تصویر له شدنِ سرِ یک آهوی جوان در میانِ آرواره‌های یک تمساح را نشان بدهد. صبح می‌تواند با صدای زنگِ درِ حیاط آغاز شود که مصرانه فشرده می‌شود و کسی که پشتِ در است، قبض عوارض شهرداری را آورده است که روی برگه‌ی کاغذی آن، تعداد صفرهای مبلغِ بدهی، در کادری که برای آن در نظر گرفته‌اند، جا نشده است. صبح می‌تواند با سرفه، سردرد یا آبریزشِ بینی آغاز شود، موها ژولیده‌ و آشفته باشند و هیچ میلی برای تکان خوردن و نفسِ عمیق کشیدن و دست‌وپاها را کش دادن، نباشد. نه نانی توی سفره باشد، نه پنیر و کره‌ای، چای خشک هم تمام‌شده باشد و آبِ سماور  هم که جوش می‌آید، بخار ‌شود و فضای خانه را مثل چشم‌های صاحب‌ِخانه، مرطوب کند. صبح می‌تواند با غم آغاز شود و با دل‌تنگی ادامه بیابد. عددی دیگر روی تقویم خط بخورد و لباس اتو نکرده و پرچین و چروکی دیگر، تن را بپوشاند.

صبح می‌تواند، مثل هر روز آغاز شود. نور، نرم و آهسته و سبک، از پشت پرده‌ی آویخته بر پنجره، سُر بخورد روی انگشت‌ها و گرمیِ مهربانانه‌اش، چشم‌ها را بعد از خوابی دل‌چسب و عمیق، به جنبش درآورد. پلک‌ها از هم بازشوند و لذتِ خوابِ شیرین، لبخند را روی لب‌ها بنشاند. صدای جیک‌جیک گنجشک‌های مست از بیرون به گوش برسد و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، نسیمِ بهاری، بوی خاکِ باران‌خورده و عطرِ نانِ تازه را به داخلِ اتاق بیاورد. صبح می‌تواند با پیامی (یا پیامکی) دل‌نشین و واژه‌هایی مهربان آغاز شود و ثانیه‌شمارِ ساعت‌دیواری مثل برگی در باد، برقصد و با عشوه و ناز، صفحه‌ی گرد ساعت را، صحنه‌ی رقص تماشایی‌اش کند. رادیو ترانه‌‌ای عاشقانه و قدیمی را زمزمه کند و دوشِ حمام، پرفشار و مهربان ، تن را با سرانگشتانِ ولرمش، نوازش کند. آینه‌ی دستشویی تمیز و درخشان‌ باشد و ستاره‌‌های درون چشم‌ها را تابنده‌تر از همیشه نشان بدهد. صبح می‌تواند با یک چاییِ تازه‌دم و خوش‌رنگ،  یک تخم‌مرغ عسلی و کمیِ نانِ سنگک آغاز شود. صدای دختربچه‌ی کوچک همسایه که برای خودش آوازی کودکانه می‌خواند و صدای زنگِ دل‌نشین یک دوچرخه، از توی کوچه به گوش برسد. صبح می‌تواند با حسِ عمیق «دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن» آغاز شود، پنجره‌های اتاق بازشوند و طراوت و تازگیِ بهار، مثل موجی لطیف، به سر و تن بخورد و طره‌ی گیسوان، به روی پیشانی بیفتد  و لبخند، برای چندمین بار، به روی لب‌ها تجدید شود. لباسی خوش‌رنگ و عطرآگین، که خاطره‌ایست از دیداری تازه، تن را درون خود به آغوش بکشد و رایحه‌ای آشنا، فضای اتاق را از یاد و خاطره‌ای دل‌نشین، لبریز کند. دور عددی روی تقویم خطی آبی کشیده شود و ذوق و هیجانی تب آلود، همچون خونِ جاری رگ‌ها، در تمام تن بچرخد و نبض را ازآنچه هست، تند‌تر کند. صبح می‌تواند با زمزمه‌ی ترانه‌ای شاد زیر لب، با حرکاتی زیرپوستی و موزون، با چشم‌هایی درخشنده و صورتی گلگون، با انگشتری که انگشت درون آن می‌لغزد و روی میز جا نمی‌ماند، با کفش‌هایی که بندهایش به زیباترین شکل گره می‌خورند، آغاز شود و با لبخندی که از روی لب‌ها پاک نمی‌شود، تا شب امتداد پیدا کند.

- همه‌ی دنیا را نمی‌شود برای بهتر زیستن تغییر داد، بعضی چیزها، بعضی رفتارها و بعضی افراد، غیرقابل تغییرند و کاری از دستِ آدم برای بهتر شدن یا تغییرشان برنمی‌آید. ذهن را درگیر این ماجراها کردن، دست‌وپا زدن در باتلاق است، فقط انرژی‌های آدم را می‌گیرد و از پا می‌اندازتش. اما بعضی چیزها، بعضی تفکرات و نگاه‌ها، بعضی حس‌ها(حتی در درونِ خودِ آدم)، بعضی اتفاقات دست خودِ آدم است، می‌تواند تغییرشان دهد، طور دیگری نگاهشان کند، پنجره‌ی بسته‌ای را باز کند، لبی را به لبخند بگشاید، دوست بدارد یا دوست‌داشته شود و خیلی چیزهای دیگر. آدم برای این‌ها باید وقت بگذارد، انرژی‌اش را برای این چیزها خرج کند و لذتِ زیستنش را افزون کند. چشم برای چگونه نگریستن، ذهن برای چگونه اندیشیدن، زبان برای چگونه گفتن و دست‌ها برای چطور نوشتن، آماده‌ی فرمان‌اند. صبح را می‌شود این‌گونه آغاز کرد ... وگرنه دنیا همین است که هست.

سیصد و شصت و پنج روز


«عکس : پیر پلگرینی عکاس مطرح سوییسی»

زمان، از آن‌چیزی که در ذهنِ من و توست، خیلی تند‌تر می‌گذرد. نمی‌دانم عجله‌اش برای چیست، چرا وقتی همه‌چیز خوب است، میل به سریع‌تر گذشتن، در او بیشتر و بیشتر می‌شود. انگار به اتفاقاتِ خوب حساسیت دارد و تنش از این ماجراها کهیر می‌زند. زمان، ذاتا حسود است. این را خودش، به صورتی حرص درآور، با صدای تیک‌و‌تاکش می‌گوید و تکرار می‌کند. امان نمی‌دهد. طلوعی که با چشم‌های تو آغاز می‌شود را به طرفة‌العینی به غروب می‌رساند، شبی را که با تو شروع می‌شود، به چشم‌بر‌هم‌زدنی، صبح می‌کند. زمان، شاعریست که لحظاتِ تنهایی، اندوه، انتظار و درد را دوست ‌می‌دارد و این دقایق را کشدار و طولانی می‌کند. دست به سینه می‌ایستد و در حالیکه کف پای راستش را به دیوار پشت سرش تکیه داده، با خونسردی به روبرو خیره می‌شود، ابروهایش را بالا می‌اندازد،  زیر لب آهسته سوت می‌زند و معلوم نیست، گودی روی گونه‌اش، به خاطر لبخند است یا افسوس. زمان، شعرهایی می‌سراید که در وصفِ از دست‌دادن است. از تلخی و انتظار می‌گوید، از چشم‌بر در ماندن و خیره به جاده شدن، از سکوت و تنهایی و تاریکیِ اتاقی که پنجره‌هایش، زیر پرده‌ها‌ی ضخیمِ قهوه‌ای، مدفون شده‌اند. زمان، وقتی لبخندی را می‌بیند، تمام می‌شود. اما درد که آغاز می‌شود، زمان لم می‌دهد، تنش را شل می‌کند و تکان نمی‌خورد.
-

گاهی به دنیایی فکر می‌کنم که زمان، در خدمت من و تو باشد. ساکت و خموش ایستاده و گوش به فرمان صبوری کند، عوض اینکه من و تو چشمانمان به او باشد و نگرانش باشیم، او با نگاهی معصومانه و فرمانبردار، به ما نگاه کند و منتظر باشد. آن‌گاه که بخواهیم، برایمان کُند و آهسته شود، حتی بایستد و تکان نخورد. و زمانی که اراده کنیم، سریع‌تر از برق و باد بگذرد و تمام ‌شود. در این دنیایی که در تصور من است، زمان را همچون اسبی سیاه و سپید افسار کنیم و سوار بر این مرکبِ رام، گاهی آهسته و باطمانینه، گاهی ایستاده و بی‌حرکت و زمانی توفنده و بدون توقف، از فراز و نشیب‌های زندگی، از پستی و بلندی‌های عمر، عبور کنیم و بگذریم.  در دنیای خیالی من، زمان، رامِ ما شده است.
-
سیصدوشصت‌و پنج روزِ دیگر، از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی، که سیصد و شصت و پنج روز از سیصد و شصت و پنج روزِ قبلی‌اش گذشته بود، گذشت. و این سیصد و شصت‌و‌ پنج روزها، صرفا برای این می‌گذرند که بگویند و فریاد بزنند که سیصد و شصت‌ و پنج روز‌های بعدی هم، گذشتنی هستند. با تمام شادی‌ها و اندوه‌هایشان، با همه‌ی قهرها و آشتی‌هایشان و با حجمِ انبوهی از خاطرات تلخ و شیرینشان. چیز‌هایی که زمان برای ما به یادگار می‌گذارد، زخم‌ها و جوانه‌هاست. دردها و تجربه‌هاست. نوشته‌ها و نانوشته‌هاست.
-
حالا که نمی‌شود زمان را رام کرد و افسار به گُرده‌اش انداخت، شاید بشود کمی با او رفیق شد، خدا را چه دیدی، شاید کمی با من و تو راه بیاید.
به قول مسعودِ سعد سلمان که در شعر خود می‌سراید: 
دلا چه داری اندُه، به شادکامی زی
بتابِ غم چه گدازی؟ به ناز و لهو گذار
اگر سپهر بگردد، زِ حالِ خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد، تو با زمانه بساز ...

.

رازها

« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»

راز‌هایم را برای تو خواهم گفت. نه برای اینکه نتوانم آن‌ها را در قلبم حفظ کنم. رازهایم را برای تو می‌گویم تا قلبم از هر چه جز توست، خالی شود.  برای تو حرف می‌زنم، به چشم‌هایِ تو نگاه می‌کنم، دست‌هایِ تو را در دستانم می‌فشارم و  برای تو، واژه‌هایی را می‌گویم که ستاره‌ی درون چشمانت، با شنیدنشان، بدرخشد. زمان، وقتی تو با منی، به تماشای تو می‌ایستد، نمی‌گذرد، نمی‌رود، تمام نمی‌شود، پایان نمی‌پذیرد. جز صدای آرامِ نفس‌هایِ تو، هیچ‌ صدایی نمی‌شنوم و این آرامش و سکوت، مدیونِ حضورِ توست. حرف‌هایم را برای تو می‌گویم چرا که واژه‌ها برای تو خود را می‌آرایند و به انتظار رسیدنِ به تو، به شعر تبدیل می‌شوند. هر رنگِ رنگین‌کمان، شعری از من، برای توست که اینگونه در نگاهت، جان‌ می‌گیرد، به اوج می‌رسد و تمام شهر را، با همه‌ی آدم‌هایِ محزونِ خفته‌اش، با تمام هیاهوهای بی‌سرانجام و پوچش، به زیر خود می‌کشد تا در نگاهِ تو، جاودانه شود. تا لب‌هایت، در معجزه‌ای شگرف و تماشایی، به تصویرِ لبخندی برسند، که حالِ خوب، در  انحنای آن معنی پیدا می‌کند. رازهایم را برای تو خواهم گفت، مثل تمام شعرهایی که برای تو سروده‌ام،  مانند تمام نوشته‌هایی که برای تو نوشته‌ام.

MB HD

در ستایش آغوش


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
سفر با آغوش پیوندی دیرینه دارد. از آن زمانی که اولین مسافر، قبل از اینکه پا در جاده گذارد و سفرش را آغاز کند، در آغوشِ عزیزانش، واژه‌ی تلخِ خداحافظی را به زیرِ لب زمزمه کرد. یا کمی بعد‌تر، وقتی اولین مسافرِ بازگشته از سفر، محبوبش را  چنان در آغوش فشرد که اشک‌هایش، نه از سر شوقِ بازگشت، که به خاطر  لذتی که از به آغوش کشیدنِ محبوبش به او دست داد، به روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش چکید. آغوش، رفیق همیشگیِ دل‌تنگی است. آن‌چنان‌که آدم با به آغوش کشیدنِ عزیزش، در همان لحظه، نه حتی کمی دیرتر و دورتر،  برای او دل‌تنگ‌تر از همیشه می‌شود. آغوش تندیس عشق و دوست داشتن است. آن زمان که بعد از زلزله‌ای مهیب، در زیر آوار، نعش مادری را یافتند که آن‌چنان فرزند شیرخواره‌اش را در آغوش فشرده بود که هیچ‌کس، جرئت و دلِ جدا کردن آن دو جنازه را از هم، پیدا نکرد. آغوش امنیتِ خاطر است، وقتی‌که هُرمِ دو تن، در هم گره می‌خورد، یکی می‌شود، نفس را قرار می‌بخشد و دل را، از شوق این یکی شدن، از لذتِ این در هم آمیختن، بی‌قرار می‌کند.

در فرهنگ فارسی عمید در ذیل واژه‌ی «آغوش» آمده است: بغل، بَر، سینه. و در آغوش گرفتن بدین‌سان معنی شده که: کسی را در بغل گرفتن و دو دست را دایره‌وار دور تنه‌ی او فراهم آوردن و او را به سینه چسبانیدن.
و در لغت‌نامه‌ی دهخدا واژه‌‌ی «تنگ‌آغوش» را این‌گونه معنا کرده است که: آن‌کسی را گویند که آغوشِ تنگ داشته باشد و یا سخت در آغوش گرفته باشد. و واژه‌ی «نازک‌آغوش» این‌طور معنی شده که: آنکه دارای بَر و آغوش نرم و ملایم باشد، لطیف‌اندام، نازک بدن.


« خودنگاره‌ی الیزابت لوئیس و دخترش ، سال ۱۸۷۹»
دانشمندانِ علوم روان‌شناختی می‌گویند وقتی یک زوج در حد بیست ثانیه هم را در آغوش می‌کشند، سطح اکسیتوسین (هورمون عشق و شادی) در بدنشان بالا رفته و مقدار ِکورتیزول (هورمون استرس) در بدنشان به‌شدت پایین می‌آید. فشار خونشان کاهش پیداکرده و سطح اکسیژن در خونشان بالا می‌رود.
آغوش می‌تواند پناه باشد، می‌تواند درد را تسکین بخشد، دوست‌داشتن را افزون کند، قرار و آرامش ببخشد یا قهر را به آشتی و اشک را به لبخند مبدل سازد. آغوش، حریم شخصی آدم‌هاست. وقتی کسی در آن شریک می‌شود، یعنی برای در آغوش‌گیرنده، جایگاهی ویژه دارد. بوی تنِ آدم‌ها در آغوشِ همدیگر جا می‌ماند و گاهی همین رایحه، خوش‌آیند‌ترین خاطره‌ی یک ارتباط می‌شود. آدم‌ها دلشان در آغوش هم، قرص می‌شود. چشم‌ می‌بندند و زمان و مکان، از یاد و خاطرشان می‌رود. آغوش هرچه محکم‌تر باشد، اصیل‌تر و عمیق‌تر است و هرچه طولانی‌تر باشد، زیبا‌تر و ماندگارتر است.
و آغوش، آنطور که امیرحسین مقدم، نیازش به آن را، در شعرِ خود چنین زیبا  ابراز کرده است:
دلم آغوش می‌خواهد، کمی گرم و کمی تب‌دار
کمی با من مدارا کن، دلم را از زمین بردار
دلم آغوش می‌خواهد کنارش یک دوتا بوسه
دو تا قطاب ترد و تازه و مرغوب از بازار
به تن پیراهنی چسبان پر از پستی بلندی‌ها
حریری سرخ و ساده یا بلوزی خوشگل و گل‌دار
دو تا چشم غزالی چون غزل غماز و راز آلود
دو تا جادو، دو تا آهو، دو تا آئینه، یک دیدار
دلم آغوش می‌خواهد پر از احساس دل‌بستن
پر از سلول زندانی پر از آزادیِ بسیار
پر از ماندن پر از خواندن پر از شیرینی افشاندن
پر از اصرارِ بوسیدن، پر از ناز و پر از انکار
پر از ماسه پر از دریا، پری‌واره پری‌سیما
پر از آبی پر از ماهی یکی مست و یکی هوشیار
دلم بی‌تابِ چشمانت، غزل بانو! غزل‌خوانت
بیا این گوی و میدانت، دلم را  از زمین بردار
.
MB

در سفر با دوچرخه چطور محل اقامت مناسبی پیدا کنیم؟


« من و همسفرم در یکی از سفرهای دوچرخه‌ای - عکس: فرید دولت‌آبادی »
در میان انواع سفرهای ماجراجویانه،  سفر با دوچرخه یکی از جذاب‌ترین گزینه‌هاست. با وجودی که این سبکِ از سفر، چالش‌ها و فراز و نشیب‌های خاص خودش را دارد اما می‌توان گفت همین چالش‌ها و اتفاقات می‌تواند بخش مهمی از هیجانات و ماجراجویی‌های سفر با دوچرخه باشد.

پیمودن جاده‌ با دوچرخه به مسافر این امکان را می‌دهد که وسایلِ لازم و موردنیاز برای سفرهای طولانی را همراه خود بر روی دوچرخه حمل کند، آهسته و پیوسته رکاب بزند و  با آرامش و دقت بیشتری به پیرامون خود بنگرد، زیبایی‌ها و تصویرهای مسیر را تماشا کند، گاهی توقف کند، با دیگران ارتباط برقرار کند و یا مسیرش را تغییر دهد و برحسب علاقه‌مندی‌هایش مدتی در مکانی مناسب اقامت کند.

مسیرِ سفر در «سفر با دوچرخه»، اهمیت اصلی  و ویژه‌ی خود را بازمی‌یابد چراکه در سفر‌های ماجراجویانه، مقصد برای مسافر اهمیت چندانی ندارد و «مسیر» است که به سفرِ او معنا و مفهوم می‌بخشد و اصلی‌ترین اتفاقات، چالش‌ها، ارتباطات، خاطرات و مخاطرات، در این بخش از سفر اتفاق می‌افتد.
هنری میلر نویسنده‌ی شهیر آمریکایی در این مورد می‌گوید: «مقصد نهائی در سفر رسیدن به مکانی خاص نیست، بلکه سفر راهی برای لذت بردن از مسیر محسوب می‌شود
به‌عبارت‌دیگر برای رسیدن به مقصد، عجله‌ و اضطراری نیست چراکه اگر این‌گونه بود مناسب‌ترین وسیله برای سفر، هواپیماست که مسافر را در سریع‌ترین زمانِ ممکن به مقصد می‌رساند و او را از چالش‌های‌ِ مسیر دور می‌کند.

در سفرهای ماجراجویانه، هدف درکِ مسیر و هم‌نوایی با جاده‌هاست. چه‌بسا گاهی اوقات (بر اساس تجربه‌هایی که من در سفر با دوچرخه دارم)، نقطه‌ی اوج سفر در مسیر اتفاق می‌افتد و حتی در مواقعی، باعث تغییر مقصد نیز می‌شود.


« همسفرانِ من در حال استراحت در سفرِ شیراز به اهواز با دوچرخه - عکس: حمید سلطان‌آبادیان »

یکی از چالش‌هایی که در سفر با دوچرخه برای مسافر وجود دارد انتخاب مکانی برای اقامت در مسیرِ سفر است. سایکل‌توریست‌ها (گردشگرانِ دوچرخه‌سوار) معمولاً همراه خود چادرِ کمپ و وسایل اقامت شبانه را به همراه دارند اما انتخاب مکان مناسب و امن در مسیر‌های بین‌شهری یکی از چالش‌های همیشگی در سفر با دوچرخه‌ است.

علاوه بر موارد گفته‌شده، بعضی مواقع امکان برپایی چادر و کمپینگ به علت بارش باران، نبودِ مکان امن و مناسب و یا خستگی و تاریکیِ شب وجود ندارد، از طرفی دیگر برای یک سایکل‌توریست لازم است در سفرهای طولانی، هرچند روز یک‌بار برای تجدیدقوا، استفاده از حمام و امکانات رفاهی، مکانی را برای اقامت انتخاب کند که دسترسی به همه‌ی این موارد در آن مکان مقدور باشد، دراین‌بین اماکنی مانند خانه‌های بومی و محلی وجود دارند که تجربه بکر و بی‌نظیری از اقامت را برای ما رقم می‌زنند. 

در سفرهای بین‌شهری با دوچرخه، قبل از شروع حرکت مسیر روی نقشه تعیین می‌شود  و جاده‌های خلوت و فرعی که از میان شهرهای کوچک و روستا‌ها می‌گذرد بهترین انتخاب است، معمولاً در این شهرهای کوچک و روستاها اقامت‌های بومگردی وجود دارد که یکی از بهترین گزینه‌های برای اقامت است.

اقامتگاه‌های بومگردی، سبکِ جدیدی از اقامتگاه  هستند که در کنارِ داشتنِ مزایای بی‌شمار، از هزینه‌ی مناسب‌تری هم برخوردار هستند. از مهم‌ترین مزایای اقامت در اقامتگاه‌های بومگردی، امکان آشنایی مسافر با رسم و رسوم، تاریخ، معماری و فرهنگ منطقه‌ای است که به آنجا سفر می‌کنیم.

 بنابراین با رزرو اقامتگاه بومگردی در اصل با یک تیر می‌توان چند نشان زد، هم هزینه‌های سفر کاهش می‌یابد و هم آشنایی با شهر یا روستایی که از آن عبور می‌کنیم اتفاق می‌افتد. از همین رو می‌توان مکان‌ یا اماکن موردنظر را چند روز قبل از رسیدن به توقفگاه‌های شبانه انتخاب کرد و هماهنگی‌های لازم را برای رزرو آن انجام داد.

امروزه برخی از سایت‌های اجاره ویلا و اقامتگاه معتبر نظیر سایت اتاقک راه‌اندازی شده‌اند که با اجاره آنلاین اقامتگاه‌های مختلف در کلیه نقاط کشور (شامل بوم گردی‌ها، کلبه‌های چوبی، کلبه‌های جنگلی، سوئیت‌ها و ... )، با قیمتی به‌صرفه و تنوع بالا، امکان انتخاب و عبور از چالش مکانِ اقامتِ مناسب در سفر را میسر کرده‌اند.

با رزرو آنلاین اقامتگاه از این سایت‌ها، می‌توان هزینه‌های سفر را  به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای کاهش داد، نگرانی همیشگی از محل اقامتِ بعدی را از ذهن پاک کرد  و با آرامش و طیبِ خاطر از مسیر سفر لذت برد.


« عکس: حمید سلطان‌آبادیان »
گاهی همین اقامتگاه‌ها با توجه به جذابیت‌های فرهنگی و معماری، بخش مهم و خاطره‌انگیزی از سفر را به خودشان اختصاص می‌دهند طوری که یک‌شب اقامت در آن کافی به نظر نمی‌رسد. درعین‌حال که سبکِ سفر با دوچرخه، ماجراجویانه و مبتنی بر اتفاقات غیرقابل‌پیش‌بینی است اما برای داشتن انرژی و آمادگی لازم برای عبور از این ماجراها لازم است که قبل از شروع سفر، گزینه‌ی مهم «وضعیتِ مکان‌های اقامت شبانه» در مسیر را بررسی و  تا حد امکان این اماکن را انتخاب و رزرو کرد.
  

.

در ستایش دست‌ها



« مرحوم پدرم، من و مرحوم عموجان روی تراس خانه‌ی پدری»

در خاطره‌ای از کودکی‌ام که مادر، بارها برایم تعریف کرده‌ است من چهار سال دارم، روی تراس خانه در کنار عمویم ایستاده‌ام و دستِ او را محکم درون دستم فشار می‌دهم. پدر و مادرم راهی سفرند و این اولین باریست که من، قرار است دوریِ آن‌ها را تجربه کنم. گریه نمی‌کنم اما بغضِ سنگینی را در گلویم نگه داشته‌ام و تمام سعی‌ام در این است که این بغض نشکند و از چشم‌هایم جاری نشود. عموجان به بابا می‌گوید: ماشاءالله چه زوری داره این پسرتون، دستمو همچین محکم فشار میده که دردم گرفت. شاید عموجان نمی‌دانست که دستِ مهربانش قوّتِ قلب من است، من باید دست او را بفشارم که بودنش برایم ملموس‌تر و واقعی‌تر شود. مادر تعریف می‌کند: اخماتو توی هم کرده بودی و هیچی نمی‌گفتی، هرچی می گفتم حمید بیا بغلت کنم، تکون نمی‌خوردی و دست عموتو ول نمی‌کردی.
قهر، سکوت، اندوه  و دل‌آزردگی که در هم گره می‌خورند، آدم فلج می‌شود. نه می‌تواند حرفی بزند، نه تکان بخورد. هنوز هم همانطوری‌ام. آن‌ها می‌روند و من هنوز دستِ عموجان را سفت در دستِ کوچکم فشار می‌دهم. وقتی عموجان، خم می‌شود و مرا در آغوش می‌کشد، پهنه‌ی صورتم را خیسیِ اشک‌هایی که منتظر چکیدن بودند، گرم می‌کند. از همان‌ زمانی که یادم می‌آید، گریه‌های من ساکت است. هق‌هق و آه و ناله‌ای ندارد. دست عمو‌جان را تا جایی که می‌شود و دستش را نمی‌کشد در دست فشار می‌دهم. عموجان مهربان بود، دست‌هایش مهربان‌تر، دست‌ها مایه‌ی آرامشند، دست‌ها پیغمبران دل‌اند، دست‌ها آغوشِ کوچکند.

« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
دختر همسایه دست‌های ظریفی داشت، انگشتانی باریک و کشیده، نرم و نازک، با پوستی رنگ‌پریده و ترد، با ناخن‌هایی که دوست نداشت آن‌ها را لاک بزند. ناخن‌های خوشگلی داشت، رنگِ ناخن‌های کشیده‌اش صورتی لطیفی بود که هلالی سفید بالای آن‌ها چون تاجی نازک، می‌درخشید. کفِ دست‌هایش بوی شکلات می‌داد، این بو ‌را یکبار  وقتی که هر دو دستش را روی صورتم گذاشت تا یادم بدهد موقع بازیِ قایم‌باشک چطور باید چشم‌ها و صورتم را با دست‌هایم بپوشانم، فهمیدم. من همیشه از لای انگشت‌هایم یواشکی نگاهش می‌کردم که چطور ناشیانه و با عجله، زیر پله‌های حیاطِ خانه قایم میشد. وقتی فهمید که دزدکی نگاهش کردم گفت: اینطوری باید دستاتو بذاری روی چشمات. دوست داشتم کفِ نرم و نازکِ دست‌هایش را ببوسم. وقتی دست‌هایش را برداشت، گفتم: من هنوز یاد نگرفتم که! خندید و گفت: ای خدا! دست‌هایش را دوباره روی صورتم گذاشت، نفس عمیق کشیدم و دل به دریا زدم و لبانم را آهسته، آنطوری که هیچکدام به روی خودمان نیاوریم که اتفاقی افتاده، به کف دست راستش چسبانیدم. یکباره دست‌هایش را برداشت، به چشمانم زل زد. گفتم: دستات بوی شکلات میده! چشمانش می‌درخشید. گفت: یادگرفتی؟ گیج و حیران پرسیدم: چیرو؟ گونه‌هایش سرخ شد و گفت: خب اینکه چطور چشماتو با کفِ دستات ببندی رو دیگه! خندیدم. سرم را تکان دادم و در حالی که از خودم راضی بودم، گفتم: آره، دیگه یاد گرفتم.
بوی هیچ شکلاتی شبیه بوی کفِ دستانِ دخترِ همسایه نبود، اما کفِ دستان او، بوی همه‌ی شکلات‌های دنیا را می‌داد.


« عکس : سایت  kardarmaninovin.ir»
توی کلاس فقط من بودم که مداد را آنطور بین انگشتانم می‌گرفتم. کمرِ باریک مداد بین انگشتانم می‌رقصید. هم‌کلاسی‌ها نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. آقای معلم می‌گفت: مداد رو اینطوری توی دستت نگیر، ببین، بین این انگشتات بذارش. و با دستِ زمخت و پهنِ خودش مداد مرا می‌گرفت و بین انگشت‌های بزرگش جا می‌داد.  اما مداد، در دستِ من، بین آن انگشت‌هایی که آقا معلم می‌گفت نمی‌ایستاد، بی قراری می‌کرد. دوست داشت همانطوری که من می‌گیرمش، گرفته شود. به نظرم جای کمرِ باریکش، بین همین انگشت‌هایم بود که دوست داشتند دورِ کمرش حلقه شوند.  همه‌ی آدم‌ها که یک‌جور نیستند. همه را که یک‌جور نمی‌شود در آغوش فشرد. جایِ کمرِ باریک مدادِ من، در امن‌ترین نقطه‌‌ی بین انگشتان من بود. اینطوری شد که بیشتر برایم می‌رقصید. در آغوش دستِ من، احساس خوبی داشت و این احساسِ خوب، به بیشتر نوشتن و همیشه نوشتن، منتهی می‌شد. من مداد را دوست داشتم و آنطور درون دستانم نگهش می‌داشتم که این دوست داشتن را حس کند. اینگونه بود که واژه‌ها از ذهن من در فرآیندی دلنشین و دوست‌داشتنی، در میانه‌ی رقصی موزون و آهنگین به روی صفحه‌ی سپیدِ کاغذ سُر می‌خوردند و جمله‌ها یکی پس از دیگری شکل می‌گرفتند. من می‌نوشتم و مداد جایگاه خودش را برای همیشه در بین همان انگشتانی که دوست داشت در بینِ آن‌ها باشد، حفظ کرد و ماندگار شد.


« عکس :وبلاگ  sev-goli.blogsky.com»
اولین بار و شاید تنها باری که در کودکی گم شدم پنج سالم بود. مادر همیشه تندتر از من قدم برمی‌داشت و من در حالیکه دستش را در دست گرفته بودم به دنبالش کشیده می‌شدم و می‌دویدم. حواس من و خط نگاهم به آدم‌هایی بود که با قد بلندشان از دور و برِ من عبور می‌کردند و هیچکدام من را بین خودشان نمی‌دیدند. در یک لحظه‌ی شلوغ، در میانه‌ و تنگاتنگِ ازدحام آدم‌ها، به‌ناگهان دیدم دستِ مادر درون دست من نیست. ایستادم. مادر تعریف می‌کند: کف دستت رو باز نگه داشته بودی و بهش نگاه می‌کردی، بعد هی دور و برتو نگاه کردی. پرسیدم: گریه کردم؟ مادر می‌گوید: نه،  گریه نکردی. فقط منتظر بودی، نه تکون خوردی نه قدم از قدم برداشتی. مادر من را از دور نگاه می‌کند تا واکنشم را به این گم شدن ببیند. با اینکه تصویر‌های این خاطره در ذهنم نمانده  اما ترسِ عمیق و مبهمی از گم شدن، در خاطرم برای همیشه حک شده است. شاید آن‌ لحظه برای اولین بار است که می‌فهمم نتیجه‌ی رها کردن دست، گم شدن است. گرفتن دستی که آدم صاحبِ آن را دوست دارد، حضور در پرتوی نور است، اینگونه آدم دلش قرص است، ترس به دلِ آدم نمی‌افتد. رها شدن یا رها کردنِ این دست، آدم را به درون ظلمات می‌برد، آدم را گم می‌کند، هم از خودش هم از دیگران و بیشتر از همه، از آن‌که دوستش می‌دارد. بعضی دست‌ها را باید محکم گرفت و رها نکرد.


« عکس : سایت بیتوته »
«کفِ دست» منطقه‌ی استراتژیکی است. منطقه‌ای که در اولین تماسِ فیزیکی در ارتباط با آدم‌ها (یک ارتباط رسمی یا نیمه رسمی) لمس می‌شود. جایی که آدم‌ها فکر می‌کنند این جایِ خودشان را بیشتر از هرجایِ دیگرشان می شناسند و تکیه‌کلامِ خیلی‌ها این جمله است که: «اون‌جا (یا فلانی) رو مثل کفِ دستم میشناسم». جایی‌ست که نمادِ سادگی و صداقت است: « من با تو مثلِ کفِ دستم». منطقه‌ایست که بعضی‌ها بلدند آینده‌ی‌ آدم را از روی خط و خطوطش پیشگویی کنند و داستان‌ها از روی آن می‌خوانند. حتی  داستان‌ هم برایش نوشته‌اند: «مجموعه داستان‌های کف‌دستی اثر یاسوناری کاواباتا با ترجمه محمدرضا قلیچ خانی». جایی‌ست که بعضی آدم‌ها صورتشان را با آن می‌پوشانند که اگر نبود، خیلی‌ها آبرویشان می‌رفت و خیلی‌ها هم لو می‌رفتند. مکانی‌ست که هم اشک‌ها را پاک می‌کند و هم با لب و لب‌خند‌ها آشناست. می‌گویند وقتی این‌جایِ کسی بخارد، آن شخص پول‌دار می شود و خالی‌ بودنش هم نمادِ فقر و تنگدستی است. می‌گویند اگر عبارتِ «بسم الله شهث هث یهث» را بر آن بنویسند و بخوابند، پریان به خوابِ صاحبِ کفِ دست آمده و از حال و احوالش به او خبر می‌دهند. دیدنش در خواب‌ نمادی از مال و منال و فرزند و زن است. مالیدنش بر هم آدم را گرم می‌کند و گاهی هم علامت آماده بودن برای انجام کار است. توی دعوا هم کاربرد‌های مهلکی دارد و به صورتِ «کف‌دستی» و «سیلی» به‌کار می‌آید. اما در نوازش کاربردی‌تر و دل‌نوازتر و جان‌فراز‌تر  است. روی گونه‌ها که قرار گیرد دل را  قرار می‌بخشد و روی دل که می‌نشیند آدم را از زنده بودن (خودش یا کسی دیگر) مطمئن می‌کند. گاه می‌رود زیرِ چانه، گاهی هم پسِ گردن را ماساژ می‌دهد. مالِ بعضی‌ها عرق سرد می‌کند و مال بعضی‌ هم عرق را پاک می‌کند. بعضی جاها بر هم نهادن دوکفِ دست نشان از احترام و کرنش است و در بعضی حالات، کفِ دست را بر رانِ  پا کوبیدن نشان از افسوس و حسرت دارد. مالِ معدودی از آدم‌ها رایحه‌‌ای دارد که از قلبشان می‌تراود و خاصِ خودشان است و  کفِ دست بعضی‌ها هم برای دیگران نمک ندارد. هنگام آغوش به یار پشتگرمی می‌دهند و مراقبند که از شدتِ فشار کم نشود و در هنگام خلوت، کاشفانِ فراز و نشیب‌های ناپیموده‌اند. خلاصه اینکه «کفِ دست» برای خودش ماجراهای فراوان دارد و به گفته‌ی بعضی‌ها صورتِ دومِ آدم است.


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
مادربزرگ می‌گفت:  همونطور که نقش و نگار انگشتای هر آدمی با آدمِ دیگه فرق داره و مشابهی نداره، هر آدمی هم توی این دنیا فقط یک نگار داره و مشابهی براش نیست. ما به شوخی می‌گفتیم: مادربزرگ، حالا شما نگار پدربزرگ بودید یا پدربزرگ نگار شما بود؟ آهی می‌کشید، خط نگاهش را به عکس قاب‌ شده‌ی پدربزرگ می‌انداخت و می‌گفت: آقاجان نگارِ من بود. آقاجان همه‌چیزِ من بود.  پوست دست‌های مادربزرگ نازک شده بود و رگ‌های بنفش دست‌های لرزانش، توی چشم می‌زد. مادربزرگ می‌گفت: دستای آدما صندوقچه‌ی اسرارشن. و بعد با پشت دستش، اشک‌هایی که هنوز از چشم‌های کم‌سویش نچکیده بودند را پاک می‌کرد و آه می‌کشید. من دست‌های مادربزرگ را می‌بوسیدم، دست‌های او بوی گلاب می‌داد. با همین دست‌های لرزانی که هر چند روز یکبار حنایشان می‌کرد قابِ عکس پدربزرگ را برمی‌داشت، با دستمال حریر سفیدی که گوشه‌اش را خودش، با همین دست‌هایش، در ایامی که تند و فرز و باریک و کشیده بودند،  یک گلِ بنفش را  با برگ‌هایی سبز گلدوزی کرده بود ،خاک و غبار روی شیشه‌ی قابِ عکس را می‌گرفت، چند دقیقه به چشم‌های مَردش نگاه می‌کرد، لب‌هایش می‌لرزید، کفِ دستش را می‌گذاشت روی گونه‌ی عکس، زیر لب حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد که هیچکس به جز نگارش، نمی‌نشنید. یک قطره اشک به روی گونه‌های گود‌افتاده‌اش می‌چکید. قابِ عکس را به روی طاقچه می‌گذاشت و آرام و آهسته، همچون عروسی که پیش چشم‌های داماد راه می‌رود، تا گوشه‌ی اتاق می‌رفت و در جای همیشگی‌اش می‌نشست و دوباره به قابِ عکس چشم می‌دوخت. وقتی مادربزرگ مُرد من هشت ساله بودم. یادم می‌آید وقتی برای آخرین بار دست‌هایش را بوسیدم، از سردی دست‌هایی که رگ‌های بنفش آن کبود شده بودند، یکه خوردم. دلم می‌خواست آن دست‌های مهربان، آن صندوقچه‌ی اسرارِ مادربزرگ، همه‌ی رازهایشان را، وقتی که می بوسمشان، آهسته برای من زمزمه می‌کردند. مادربزرگ که مُرد، تازه از نزدیک دیدم که سرانگشتانِ او صاف شده بودند و هیچ نقش و نگاری نداشتند.


« عکس : حمید سلطان‌آبادیان»
من به دست‌ آدم‌ها بیشتر از صورتشان نگاه می‌کنم. دست‌ها هیچوقت دروغ نمی‌گویند. وقتی از دست کسی خوشم نمی‌آید، میلی برای ارتباط با او، گپ زدن یا حتی نگاه کردن به صورتش هم پیدا نمی‌کنم. دست‌ها از حالِ درونِ آدم‌ها برای من قصه تعریف می‌کنند. وقتی دست‌های کسی زیباست، به نظرم روحش، درونش، ذهنش، دنیایش، همه و همه زیبایند. ظرافتی که در آفرینش دست‌هاست، حتی اگر اغراق نکرده باشم، در چشم‌ها هم نیست. بیست و هفت استخوان و سی و چهار عضله طوری در کنارِ هم چیده شده‌اند که یک‌چهارم قشرِ حرکتیِ مغز فقط مشغول به آن‌هاست. شاعران چه بسیار  برایش سروده‌اند و عاشقان برای گرفتنش، برای گرفتنِ دست‌های معشوق، برای لمسِ این صندوقچه‌ی اسرار درون، چه فراوان گریسته‌اند. چه بسیار دست‌های مهربانی که اشکی از گونه‌ایی زدوده‌اند و چه بسیار دست‌هایی که به نوازش در میان گیسوانی فرو رفته‌اند. وقتی درباره‌ی دست‌ها می‌نویسم، انگشت‌هایم منعطف‌تر از همیشه می‌شوند و زودتر از من واژه‌های بعدی را پیدا می‌کنند. فریدون مشیری چه زیبا دست را در شعر خودش توصیف کرده است که:
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر: دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست، گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،دست که هست!


« عکس : اکانت توئیتر Kültür Tava»
MB8HD

 

آرزوهای بزرگ


 من و دوچرخه‌ام بر فراز صخره‌ای در جزیره‌ی هنگام 

بعضی از آرزوها و رؤیاها دست‌نیافتنی‌اند. مثلاً در نوجوانی یکی از رؤیاهای من این بود که نیمه‌شب بروم روی پشت‌بام و دست‌هایم را باز کنم، پاهایم را به زمین فشار دهم و آهسته از روی زمین بلند شده و به آسمان بروم، پرواز کنم و به پشت پنجره‌ی خانه‌ی کسی که آن زمان دوستش داشتم سر بزنم و  او را تماشا کنم. بعد به شیشه‌ی اتاقش بزنم، وقتی پنجره‌ را باز کرد دستش را بگیرم و باهم پرواز کنیم، از زمین فاصله بگیریم و آن‌قدر دور شویم که کره‌ی خاکی اندازه‌ی یک گردو شود. در سکوت مطلقِ بینِ ستاره‌ها توقف کنیم و روی یک سیاره‌ی کوچک کمی بنشینیم و کهکشان و هستی را با تمام معجزه‌های نورانی‌اش تماشا کنیم. یا آرزو داشتم که وقتی کتابی مثلِ گوژپشت نتردام را می‌خوانم، خودم یکی از شخصیت‌های رمان شده و «ازمرالدا» دخترِ کولی زیبای داستان را از نزدیک ببینم. یا مثلاً آرزو داشتم همه‌ی مسائل سخت ریاضی بدون اینکه برای یادگرفتنشان زجر بکشم در ذهنم حل‌وفصل شوند و به‌راحتی آب خوردن امتحان جبر و مثلثات و هندسه را با نمره‌ی عالی پشت سر بگذارم. یا آرزوی نامرئی شدن در خیلی لحظات و یا خیلی آرزوها و رؤیاهای دست‌نیافتنی و ماوراییِ دیگر که باعث می‌شد بخش زیادی از لحظاتِ تنهایی‌ام را با خیال‌پردازی با آن‌ها بگذرانم. اما آرزوهایی هم بودند و هستند که دست‌یافتنی‌اند و می‌توان آن‌ها را محقق کرد. مثل همین سفری که با دوچرخه آغاز کردم و در همان سفر، هند و تاج‌محل و رود مقدس گنگ، چین و دیوارِ طولانی و پررمزورازش، سمرقند و بخارا و دوشنبه و خیلی جاهای دیگر را از نزدیک ببینم و شگفت‌زده شوم. یا آرزوی چاپ کتاب از نوشته‌هایم که تابه‌حال حداقل یکی از آن کتاب‌ها محقق شده و «خاطراتِ دوچرخه» که ماحصل دست‌نوشته‌هایم در سفر است به چاپ رسیده و هنوز چندتای دیگر مانده تا این آرزو به کمال برسد، یا آرزوهای دیگری مثل سفر به ونیز و قایق گردی در کوچه‌های شهر، سفر به توکیو، مراکش، جنگل‌های آمازون، ویتنام، هلند، تبت و ... و یا آرزوی پرواز و سفر با بالن، چند هفته زندگی روی کشتی، خرید یک خودروی کاروان برای سفرهای طولانی، اسب‌سواری در دشت‌های سبزِ بی‌انتها، داشتن کلبه‌ی کوچکی در بلندی‌های یک کوهِ سبز که هر صبحش با هوایی مه‌آلود و ترانه‌ی پرندگان آغاز می‌شود و نصف بیشتر سال آسمان و زمینش برفیست، کاشتن تعداد زیادی درخت، سفر به همه‌ی کشورهای دنیا، سفر در فضا و تماشای کره زمین از دور، یاد گرفتنِ شنا، توانایی مکالمه با ده دوازده زبانِ دنیا، تماشای آبشار نیاگارا و مجسمه‌ی مسیح از نزدیک، رفتن به بالای برج ایفل و پیزا، گشت‌وگذار در اهرام مصر و قاهره، رصد آسمان شب با یک تلسکوپ شخصی از روی پشتِ بام خانه، یادگرفتن پیانو و نواختن موسیقی‌، آشنا شدن با کلی آدم از کشورهای و فرهنگ‌های دیگر و هزاران آرزو و رویای دیگر که دست یافتن به آن‌ها چندان دور از ذهن نیست.
چیزی که امید به زندگی را صدچندان می‌کند و نعمتِ بزرگ زنده‌بودن را لذت‌بخش و هیجان‌انگیز می‌کند وجود و حضورِ همین خواسته‌ها و آرزوها و رؤیاهاست. تجربه‌ای که من در راستای رسیدن به آرزوهای شخصی‌ام دارم این است که زیاد به آن‌ها فکرکنم، به روی کاغذ بیاورمشان و در موردشان زیاد بنویسم. سبک زندگی‌ام را برمدار همین آرزوها قرار دهم و در مسیری قدم نگذارم که من را از آن‌ها دور کند. آدم نمی‌تواند آرزوی همیشه در سفر بودن داشته باشد اما از آن‌طرف یک شغل دولتیِ تمام‌وقت پیشه کند که تا دوران پیری متعهد به کار و فعالیت در آن رسته است. اگر آدم واقعاً خواهنده باشد و در این راه همت کند، زمین و زمان و نظام هستی دست‌به‌دست هم می‌دهند و او را به سمت خواسته‌اش سوق می‌دهند. کارها طوری بر وفق مراد او پیش می‌‌روند که انگشت حیرت به دندان می‌گزد که یالعجب! و با خود زمزمه می‌کند: چطور می‌شود که این‌طور می‌شود!
اما اگر هر دم خواسته و آرزویش تغییر کند و پرنده‌ی بازیگوشِ رؤیاهایش هی از این شاخه به آن شاخه‌ی ذهن بپرد و آرام و قرار بر یک اندیشه و آرزو نداشته باشد، مانند قایق کوچکی در میان اقیانوسی از تردید و تعلیق، دستخوش امواج شده و هیچ‌وقت به ساحل و سرمنزل مقصود نمی‌رسد. نوشتن به آدم کمک می‌کند بیشتر خودش را بشناسد و بداند که چه می‌خواهد و به کجا می‌خواهد برسد. نوشتن آدم را به اندیشه وامی‌دارد، دایره‌ی لغات ذهنش را بسط می‌دهد و آرزوهای نهان شده در تاریک‌خانه‌ی ذهن را بیرون می‌کشد و دوباره به آن‌ها جان می‌بخشد. مثل همین متنِ کوتاه که نوشتنش باعث شد دوباره به آرزوهایم فکر کنم و حتی بعضی‌هایش که دلخور شده بودند و در کنجی از ذهنم قایم شده و قهر کرده بودند را دوباره به صحنه‌ بیاورم و از آن‌ها دلجویی کنم و بگویم به یادشان هستم و در باقی‌مانده‌ی عمر، برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌‌کنم. 

.