تو را از نشانههایت پیدا میکنم. شهر هرقدر شلوغ، آدمها هرقدر زیاد، کوچهها هرقدر باریک. بازهم من تو را میشناسم. میدانم کدام ترانه را زیر لبهایت زمزمه میکنی و حواست را کدام ابرِ بازیگوش پرت میکند. ستارههای چشمانت را از دورترین فاصله میبینم و لبخندت را ـ که همیشه از کنجِ لبهای سرخت آغاز میشود و میشکفد تا میانهی آن و بعد چشمهایت میدرخشند و ابروهایت کمی، اندازهی یک شگفتزدگی کوتاه، میروند بالا ـ میشناسم. تنها تو را میبینم. فقط تو را جستجو میکنم. آدمها سیاهی لشکرند برای اینکه تو را بینشان پیدا کنم. دنیا بهانه است برای لذت بردن از داشتنت. نگرانِ دیوارها نباش. همیشه پنجرهای هست که تو را به من نشان بدهد. پنجرهای که پردهاش با موسیقیِ باد میرقصد و تو در پسِ آن همیشه میدانی چطور خودت را به من نشان بدهی. این خودش بزرگترین نشانهی پیدا کردنِ توست. مثل جادهای که مسافرش را به خویش میخواند، مثل آسمانی که پرندهاش را به اوج میبرد. مثل دشت سبزی که اسب سفیدِ سرکشش را رام میکند. مثل دریای آرامی که ساحلش را در آغوش میکشد. میبینمت، یادم میرود امروز چندشنبه است و چه ساعتی قرار بوده که ببینمت. میبینمت و نمیدانم اینجا کجاست و کدام فصل است که اینگونه نبضم را تند میکند و دانههای درشت عرق را از شقیقههای تپندهام میچکاند. نگاهم مثل سرانگشتان یک نابینای کنجکاو، آرام و آهسته، کشیده میشود روی پیشانیات که ماه را از آسمان گرفته است، و لمس میکند خرمن آشفتهی گیسوانت را که باد، مستانه لابهلایش نفس میکشد. و میایستد روی لبهایت که بوسه را بدون هیچ بهانهای طلب میکند و نیمهباز مانده آنگونه که انتظار را نشان بدهد و سرختر از تنِ گلبرگی که صبحِ بهار، قبل از دمیدن خورشید، تنش را به طراوت باران سپرده است. سرانگشتان نگاهم میسوزد و بیتابانه چانهات را در میان میگیرد و خیره در چشمهایت، مست میشود. از مستی نگاه، برایت گفتهام. از گرمایی که میپیچد زیر پوستِ تنم و میدود در تمام رگهایم و میرسد به نفسهایی عمیق که عطرِ تنت را حتی از دورها، میرساند به سینهام که نزدیکترین همسایهی قلبی است که حضور تو، مشتش را باز میکند و میبندد و باز میکند و میبندد و باز ...
نگاهم میپیچد و دربرت میگیرد، چون جوانهای که با حرارت تن تو، رشد میکند و بیدار میشود. به آهستگی میچرخی و میدانی که پیچک نگاه من تو را در آغوش میفشارد و درد این لذت را بر تنت تحمیل میکند. میشناسمت، از تلاقی سرانگشتانِ گیسوانت با جادهای که در یک سراشیبیِ نرم، اوج میگیرد و مسافرش را به خود میخواند، که وقتی این دو به هم میرسند، ماه پشت ابر پنهان میشود و شب پردهی نقرهفامش را بر پهنهی آسمان میکشد.
نشانهها را ببین که چطور میدانمت، میشناسمت و میخوانمت. میدانم چگونه تماشایت کنم که چیزی از چشمم نیفتد، یادم نرود و در آغوشِ نگاهم، طولانی و محکم، نگاه داشته شود. تو را با نشانههایت پیدا میکنم. طوری که هیچکسی، و هیچ نگاهی، تو را اینگونه پیدا نکرده است.